تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 15 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):خوش اخلاقى در بين مردم زينت اسلام است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826056451




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

هان! راز دل خسته‌ي ما فاش مکن


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
هان! راز دل خسته‌ي ما فاش مکن
هان! راز دل خسته‌ي ما فاش مکنشاعر : فخرالدين عراقي با يار عزيز خويش پرخاش مکنهان! راز دل خسته‌ي ما فاش مکناکنون که اسير توست رسواش مکنآن دل که به هر دو کون سر در ناورداين وصل مرا به هجر تبديل مکنخورشيد رخا، ز بنده تحويل مکنخود دهر جدا کند، تو تعجيل مکنخواهي که جدا شوي ز من بي‌سببي؟تا جان خسته است روسياهي مي‌کناي نفس خسيس، رو تباهي مي‌کنخاکت به سر است، هر چه خواهي مي‌کناکنون چو اميد من فگندي بر خاکآخر نه به جايي برسد يارب من؟آخر بدمد صبح اميد از شب منيا بر لب تو نهاده بينم لب منيا در پايت فگند بينم سر خويشهجر و غم تو ريخته خون دل مناي ياد تو آفت سکون دل منکس را چه خبر ز اندرون دل من؟من دانم و دل که در فراقت چونمدر دامن درد خويش مردانه نشيناي دل، پس زنجير تو ديوانه نشينمعشوق چو خانگي است در خانه نشينز آمد شد بيهوده تو خود را پي کنهمرنگ شود فاسق و زاهد با توگر زانکه بود دل مجاهد با توتا بنشيند هزار شاهد با توتو از سر شهوتي که داري، برخيزخوشتر ز حيات جاوداني غم تواي مايه‌ي اصل شادماني غم توگويد به زبان بي‌زباني غم تواز حسن تو رازها به گوش دل منجاني و دلي، اي دل و جانم همه تواي زندگي تو و توانم همه تومن نيست شدم در تو، از آنم همه توتو هستي من شدي، از آنم همه منبي‌جرم و گناه در جهان کيست؟ بگوآن کيست که بي‌جرم و گنه زيست؟ بگوپس فرق ميان من تو چيست؟ بگومن بد کنم و تو بد مکافات کنيو آرام دلم جز تو دگر کيست؟ بگودر عشق تو بي‌تو چون توان زيست؟ بگوجز دوستي تو جرم ما چيست؟ بگوبا مات خود اين دشمني از بهر چه خاست؟از يار جدا و با غمش پيوستهدارم دلکي به تيغ هجران خستهبا يار نشسته و ز غم وارسته؟آيا بود آنکه بار ديگر بينمچندان که در توبه نبسته است بدهچندن که خم باده‌پرست است بدهدر هم نشکسته است و نجسته است بدهتا اين قفس جسم مرا طوطي عمربر دل غم او کم و فزون هيچ منهدل در طلب دنيي دون هيچ منهاز کوي طلب پاي برون هيچ منهخواهي که به بارگاه شاهي برسينقشم به مراد خويش بنگاشته‌ايآنم که توام ز خاک برداشته‌ايمي‌رويم از آن‌سان که توام کاشته‌ايکارم به مراد خود چو نگذاشته‌اياحسان تو پايمرد هر شاه و گداياي لطف تو دستگير هر بي‌سر و پايلولي گداي را عطايي فرمايمن لوليکم، گداي بي‌برگ و نوايدر گوش دلم گفت که: اي شيفته رايپيري بدر آمد ز خرابات فنايبي‌باده‌ي روشن اندرين تيره‌سرايگر مي‌طلبي بقاي جاويد مباشافگنده کلاه از سر و نعلين از پايعشقي نبود چو عشق لولي و گدايبگذاشته از بهر يکي هر دو سرايپا بر سر جان نهاده، دل کرده فداياو را نه خرد، نه ننگ و نه خانه، نه جايعيشي نبود چو عيش لولي و گدايمشغول يکي و فارغ از هر دو سراياندر ره عشق مي‌دود بي‌سر و پايني در حرم وصل نهاده جان پايني بر سر کوي تو دلم يافته جاياي راه‌نما، مرا به خود راه‌نمايسرگشته چنين چند دوم گرد جهان؟يا در دلم از صبر سپاهي بودياي کاش! به سوي وصل راهي بوديجز دوستي توام گناهي بودياي کاش! چو در عشق تو من کشته شومکردم نظري سوي گل از بي‌صبريبا يار به بوستان شدم رهگذريرخسار من اينجا و تو در گل نگري؟آمد بر من نگار و در گوشم گفت:ني بوي خوشت به من رسيده سحريني کرده شبي بر سر کويت گذريعمرم بگذشت بي‌تو، آخر نظريني يافته از تو اثري، يا خبريزان در پي تو ناله کنم، يا زاريبردي دلم، اي ماهرخ بازاريتا بو که دل برده‌ي من باز آريجان نيز به خدمت تو خواهم دادنبرگردي ازين دلشده بي‌آزاريچون در دلت آن بود که گيري ياريتا سير ترت ديده بديدي، باريچون روز وداع بود بايستي گفتپيداست که بوي آشنايي دارياي منزل دوست، خوش هوايي داريزيرا که نشان از کف پايي داريخاک کف تو چو سرمه در ديده کشمتا ظن نبري جان به قيامت ببريدر عشق، اگر بسي ملامت ببريعاشق شوي و جان به سلامت ببري؟انصاف ده از خويشتن، اي خام طمعوز ناوک غمزه چند جانم دوزي؟از آتش غم چند روانم سوزي؟چون نيست مر از تو بجز غم روزيگويي که: مخور غم، چه کنم گر نخورم؟تا جان من سوخته‌دل را سوزيهر لحظه ز چهره آتشي افروزياي نيک، تو اين بد ز که مي‌آموزي؟چون دوست نداري تو بدآموزان راهم جان بر جانانت رساند روزيهم دل به دلستانت رساند روزيکين درد به درمانت رساند روزياز دست مده دامن دردي که تو راستتا بر دل خود دمي نشانم روزيآيا خبرت شود عيانم روزي؟در پاي تو جان و دل فشانم روزيدانم که نگيري، اي دل و جان، دستمدرياب، که نيست جز تو فرياد رسياي کرده به من غم تو بيداد بسياز خوان سگان سر کويت مگسي؟جانا، چه زيان بود اگر سود کندور گوشه گرفته‌اي، تو در وسواسيگر شهره شوي به شهر شرالناسيکس نشناسد تو را، تو کس نشناسي؟به زان نبود، گر خضر و الياسيوز باد هواي دهر ناخوش باشيچون خاک زمين اگر عناکش باشيبر لب ننهي، گرچه در آتش باشيزنهار! ز دست ناکسان آب حياتتا در نظرش بهتر ازين زيستمياي کاش! بدانمي که من کيستمي؟در حسرت عمر رفته بگريستمييا جمله تنم ديده شده، تا شب و روززو چاره و مرهمي همي يافتميگر مونس و همدمي دمي يافتمياز ديده اگر نمي نمي‌يافتمياز آتش دل سوختمي سر تا پايسالار همه کبودپوشان بدميگر من به صلاح خويش کوشان بدمياي کاش! غلام مي‌فروشان بدمياکنون که اسير و رند و مي‌خوار شدموين درد دل مرا دوا مي‌دانيحال من خسته‌ي گدا مي‌دانيناگفته چو جمله حال ما مي‌دانيبا تو چه کنم قصه‌ي درد دل ريش؟جانا طلب کسي مکن، تا دانيدر عشق ببر از همه، گر بتوانيبا ما سر و کارت نبود، نادانيتا با دگرانت سر و کاري باشدجان پيش کشم تو را، که جانان منيگفتم که: اگر چه آفت جان منيآن دگران مباش، چون زآن منيگفتا که: اگر بنده‌ي فرمان منيزلف تو کند حال دلم موي به موياي کرده غمت با دل من روي به رويدور از در تو، دربدر و کوي به کوياندر طلبت چو لوليان مي‌گردمکز ديده و دل بنده‌ي آن ماه شويتو واقف اسرار من آنگاه شوياز حالت شب‌هاي من آگاه شويروزيت اگر به روز من بنشانداز دولت آن زلف چو سنبل شنويهر بوي که از مشک و قرنفل شنويگل گفته بود هر چه ز بلبل شنويچون نغمه‌ي بلبل ز پي گل شنويوي عفو تو پرده‌پوش هر خود رايياي لطف تو دستگير هر رسواييجز درگه تو دگر ندارد جاييبخشاي بدان بنده، که اندر همه عمر
#سرگرمی#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 587]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سرگرمی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن