واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
دلا در بزم عشق يار، هان، تا جان برافشانيشاعر : فخرالدين عراقي که با خود در چنان خلوت نگنجي، گر همه جانيدلا در بزم عشق يار، هان، تا جان برافشانيکه در بزم سبک روحان نکو نبود گران جانيچو گشتي سر گران زان مي، سبک جان برفشان بر ويتو آنگه روي او بيني که از خود رو بگردانيتو آنگه زو خبر يابي که از خود بيخبر گرديازو داد آن زمان يابي که از خود داد بستانيبدو آن دم شوي زنده که جان در راه او بازيبدو چون زنده خواهي ماند پس جان را چه ميماني؟بدو او را چو خواهي ديد، پس ديده چه ميداري؟تو را معشوق آخر به که مشتاقي و پژمانيبه روي او برافشان جان و ديده در ره او بازرساند خود تو را چوگان به جولانگاه سلطانيمشو چون گوي سرگردان، فگن خود را درين ميداننه سدرهات آشيان آيد، نه از فردوس وامانيهماي عشق اگر يک ره تو را در زير پر گيردمگر خود را ز دست خود طفيل عشق برهانينشين با خويشتن، برخيز و در فتراک عشق آويزکه جان را در خطر داري و تن را در تن آسانيز بهر راحتت تن را مرنجان جان، نکو نبودستوري را شکرخايي و طوطي را مگس راني؟تو خود انصاف ده آخر، مروت کي روا دارد؟درين محنتکده روحي نخواهي ديد، تا دانيدرين وحشت سرا امني نخواهي يافتن هرگزميا اينجا، که خر گيرند دجالان يونانيچو عيسي عزم بالا کن، برون بر جان ازين پستيبگردانند از راهت به تخييلات نفسانيولي بيعون رباني مرو در ره، که اين غولانخلاف دين هر آن علمي که خواهي خواند شيطانيبرون از شرع هر راهي که خواهي رفت گمراهيندارند قلبشان سکه ز دارالضرب ايمانيز صرافان يوناني دغل مستان، که قلابندتو را خورشيد همسايه، چراغ از کوچه گيراني؟تو را دل لوح محفوظ است و علم از فلسفي گيري؟طلسم عالم جسمي و گنج عالم جانيدلت آيينهي غيب است و هر دانا درو بينينه روي آن و اين بيني، نه نقش اين و آن خوانيور از خورشيد وجداني شود چشم دلت روشنولي در روز بنمايد ز تاب مهر نورانيبه شب در آب نتوان ديد عکس انجم و افلاکهمه انوار حق بيند، نبيند صورت فانيازين معني حقيقت بين نظر بر هر چه اندازدچو دونان مانده اندر ره، اسير نفس شهوانيچنين دولت تو را ممکن، تو از بيدولتي دايمکه واماني به مرداري درين وادي ظلمانيهواي دنيي دون را تو از بيهمتي مپسندتماشاي دل خود کن، اگر در بند بستانيچه بيني سبزه دنيا؟ که چشم جان کند خيرهنيابد از مشام جان نسيم روح ريحانيدلي تا باشد اصطبل ستور و گلخن شيطانميان دربند روز و شب عمارت را چو بستانياگر خواهي که اين گلخن گلستاني شود روشنوگر خار جفا بيني بزن راه پشيمانياگر شاخ وفا بيني ز ديده آب ده او رابرآور قصر و ايوانش به ذکر و شکر يزدانيبروب از صحن ميدانش صفات نفس بدفرمانگلستاني شود روشن نظارهگاه اخوانيمراعات زمين دل بدين سان گر کني يک چنددرو از منبع اخلاق جاري هم دو صد خانيدرو از مشرب عرفان روان صد چشمهي حيوانغصونش پرتو احسان، ثمارش ذوق وجدانيکشيده طوبي ايمان سر از طاعت به علييننمايان نور هر قنديل خورشيدي درخشانيفروزان از سر هر غصن صد قنديل در ميدانملک بر قصر ايوانش ادا کرده ثنا خوانيخرد در صحن بستانش کمر بسته به فراشيز يک سو بلبل اسرار نالان از خوش الحانيز يک سو طوطي اذکار خندان از شکر خاييکه: آخر در چنين گلزار خاموش از چه ميمانينواي بلبل اسرار کرده عقل را بيداربه نزهتگاه جانان آي، اگر جوياي جانانيبه عشرتگاه مستان آي، اگر عيش ابد خواهيبساط بزم رحمن بين، چه بيني بزم رضواني؟شراب از دست جانان خور، چه نوشي از کف رضوان؟به جام شوق در داده شراب ذوق حقانيبساط وصل گسترده، سماط عشرت افکندهز چشم خويش کرده مست جان انسي و جانينموده شاهد معني جمال از پردهي صورتبراي چشم مشتاقان ز رخ کرده گلافشانيز بهر نقل سرمستان ز لب کرده شکرخاييحضورش کرده در باقي حديث نفس انسانيروان کرده لب ساقي لبالب جام مشتاقيچه ديدي؟ باش تا بيني جمال منزل ثانيعنايت گفته با همت که: اندر منزل اولچه خوش باشي به بستاني؟ چو طاووس گلستانيچه شيني در گلستاني؟ که دارد حد و پايانيز حد جملهي اسما تجاوز کرد نتوانيهزار و يک مقام آنجا، اگر چه بگذري، ليکنتو را يک رنگ گرداند، ببيني روي يکسانيتجلي صفات آنجا گرت صد نقش بنمايدگهي از بسط خوش باشي، گهي از فيض پژمانيگهت از لطف بنوازد، گهت از قهر بگدازدگه از هيبت، بسان ابر، اشک از ديده بارانيگهي از انس ، همچون برق، خوش خندي درين گلزارتو را عز خدايي بس، که دل در بند فرمانيبساط رسم را طي کن، براق وهم را پي کننگيرد در قفس آرام سيمرغ بيابانيبرون شو ز آشيان جان، مکن منزل درين بستانتو بر نطع مراد او ازان چون مهره غلتانيمشعبد باز وقت اينجا دمي صد مهره غلتاندبه پاي جان توان رفتن در آن صحراي حيرانيوراي بوستان دل يکي صحراست بيپايانسرا بستان قدسي و بهشت آباد سبحانيدر آن صحرا شو و ميبين وراي عرش عليينرياضي سر بسر گلزار از نفحات ربانيفضايي سر بسر انوار از سبحات قيوميز ازهار رياض او معطر جان روحانيز آثار غبار او منور چشم گردونيظهور اندر ظهور آنجا عيان اسرار کتمانيحضور اندر حضور آنجا نهان اطوار در انوارز نور تابش کيسان ببيني تاب کيسانيازل آنجا ابد بيني، ابد آنجا ازل يابياز آن اوج هوا ميپر به بال و پر وجدانيبخود نتوان رسيد آنجا، وليکن گر شوي بيخودهمي کن کار صد ساله درين يکدم به آسانيهزاران ساله ره ميبر، به يک پرواز در يکدمهمه در قبض تو جمعند و تو در قبض ربانيچه حاجت خود تو را آنجا به سير و طير چون کونين؟بداني آنچه ميبيني، ببيني آنچه ميدانيببيني هر چه هست و بود و خواهد بود در يکدمتنت رنگ روان گيرد، روانت رنگ جسمانيکند چشم تو کار گوش، گوشت کار چشم آنجابه علم سرمدي داني همه اسرار پنهانيبنور لم يزل بيني جمال لايزالي رانه از آتش ضرر يابي و ني از آب تاوانيوگر موج محيط او ربايد خود تو را از تونه از درد و نه از درمان، نه از دشوار و آسانينه از حد و نه از قيد و نه از وصل و نه از هجرانتو آنگه خواه انالحق گوي و خواهي گوي سبحانيتو را چون از تو بستاند، نماني، جمله او ماندغريق بحر در هر چيز، آويزد ز حيرانيعجب نبود درين دريا، گر آويزي به زلف يارچو آن زلفت به دست آمد برستي از پريشانيچو با بحر آشنا گشتي شدي از خويش بيگانهورين ملکت مسلم شد، بزن نوبت که سلطانيگرت چوگان به دست آمد ربودي گوي از ميدانوگر زحمت دهد رضوان رها کن تو به دربانيوگر پيش آمدت جبريل مپسندش به جادوييکه اندر ساغر موري نگنجد بحر عمانيوگر خواهي که درياني، به عقل اين رمز را، نتوانچه داني منطق مرغان؟ نگردي چون سليمانيعراقي، گر کني ادراک رمز اهل طير و سيرمسلمانان، مسلمانان، مسلماني، مسلمانيتو را آن به که با جانان ثنا گويي سنايي را:
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 447]