واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
طاب روحالنسيم بالاسحارشاعر : فخرالدين عراقي اين دورالنديم بالانوارطاب روحالنسيم بالاسحارنيم مستيم کو کرشمهي يار؟در خماريم، کو لب ساقي؟چهرهاي کو؟ که جان کنيم نثارطرهاي کو؟ که دل درو بنديمبه کف آريم جان نوش گوارخيز، کز لعل يار نوشين لبنيم مستان عشق را ز خمارکه جزين باده بار نرهاندتا به روز آيد آخر اين شب تاردر سر زلف يار دل بنديمبر فروزيم ذرهوار عذارز آفتابي که کون ذرهي اوستشايد آن لحظه گر کنيم اقرارچون که همرنگ آفتاب شويم«ليس فيالدار غيرنا ديار»کاشکار و نهان همه ماييمجام گيتينماي را به کف آرور نشد اين سخن تو را روشنخواه يکصد شمار و خواه هزارتا ببيني درو، که جمله يکي استبر زبانش چنين رود گفتارهر پراگندهاي، که جمع شودآشکارا نگشتي اين اسرارگر عراقي زبان فرو بستيجان و جانان و دلبر و دل و دينکه همه اوست هر چه هست يقينام شموس تهللت بغمام؟اکوس تلاء لات بمدامدر هم آميخت رنگ جام و مداماز صفاي مي و لطافت جاميا مدام است و نيست گويي جامهمه جام است و نيست گويي ميهر دو يکسان شدند نور و ظلامچون هوا رنگ آفتاب گرفتکار عالم از آن گرفت نظامروز و شب با هم آشتي کردنديا کدام است جام و باده کدام؟گر نداني که اين چه روز و شب است؟چون مي و جام فهم کن تو مدامسريان حيات در عالمچون شب و روز فرض کن، وسلامانکشاف حجاب علم يقينجمله ز آغاز کار تا انجامور نشد اين بيان تو را روشنتا ببيني به چشم دوست مدامجام گيتينماي را به کف آرجان و جانان و دلبر و دل و دينکه همه اوست هر چه هست يقينعالم اندر تفش هويدا شدآفتاب رخ تو پيدا شدحسن رويت بديد و شيدا شدوام کرد از جمال تو نظريذوق آن چون بيافت گويا شدعاريت بستد از لبت شکريروي خورشيد ديد و دروا شدشبنمي بر زمين چکيد سحرباز چون جمع گشت دريا شدبر هوا شد بخاري از دريالاجرم عين جمله اشيا شدغيرتش غير در جهان نگذاشتهم از آن روي بود کو ما شدنسبت اقتدار و فعل به ماکه به ما هرچه بود پيدا شدجام گيتينماي او ماييمبر من امروز آشکارا شدتا به اکنون مرا نبود خبرجان و جانان و دلبر و دل و دينکه همه اوست هر چه هست يقينهمه عالم گرفته مالامالما چنين تشنه و زلال وصالدر وصاليم و بيخبر ز وصالغرق آبيم و آب ميجوييمدر بدر ميرويم، ذره مثالآفتاب اندرون خانه و ماگرد هر کوي بهر يک مثقالگنج در آستين و ميگرديمچند باشيم اسير ظن و خيال؟چند گرديم خيره گرد جهان؟کز نهاد خودم گرفت ملالدر ده، اي ساقي، از لبت جاميتا چو سايه رخ آورم به زوالآفتابي ز روي خود بنمايدي و فرداي ما شود همه حالتا ابد با ازل قرين گرددگر چه باشد به نزد عقل محالدر چنين حال شايد ار گويمجان و جانان و دلبر و دل و دينکه همه اوست هر چه هست يقينبيرخت چشم عاشقان روشناي به تو روز و شب جهان روشنبه جمال تو چشم جان روشنبه حديث تو کام دل شيرينعالم تيره ناگهان روشنشد به نور جمال روشن توميکند دم به دم جهان روشنآفتاب رخ جهانگيرتکز يقين ميشود گمان روشنز ابتدا عالم از تو روشن شدآفتاب رخت عيان روشنمينمايد ز روي هر ذرهخويشتن را ز خود نهان روشن؟کي توان کرد در خم زلفتسر توحيد اين بيان روشناي دل تيره، گر نگشت تو راتا ببيني همان زمان روشناندر آيينهي جهان بنگرجان و جانان و دلبر و دل و دينکه همه اوست هر چه هست يقينعاشقي کو؟ که بشنود آوازمطرب عشق مينوازد سازهر زمان زخمهاي کند آغازهر نفس پردهاي دگر سازکه شنيد اين چنين صداي دراز؟همه عالم صداي نغمه اوستخود صدا کي نگاه دارد راز؟راز او از جهان برون افتادهم تو بشنو، که من نيم غمازسر او از زبان هر ذرهسخن سرش از سخن پردازچه حديث است در جهان؟ که شنيدکردم اينک سخن برت ايجازخود سخن گفت و خود شنيد از خودکه حقيقت کند به رنگ مجازعشق مشاطهاي است رنگ آميزبترازد به شانه زلف ايازتا به دام آورد دل محمودعشق ميگويد اين سخن را بازنه به اندازهي تو هست سخنجان و جانان و دلبر و دل و دينکه همه اوست هر چه هست يقينتا بهم بر زند وجود و عدمعشق ناگاه برکشيد علمشر و شوري فکند در عالمبيقراري عشق شورانگيزمينمايد جمال او هردمدر هر آيينه حسن ديگرگونگه برآيد به صورت آدمگه برآيد به کسوت حواگاه غمگين کند دل خرمگاه خرم کند دل غمگينمهر را از هلاک يک شبنمگر کند عالمي خراب چه باک؟جز خطي در ميان نور و ظلممينمايد که هست و نيست جهانبشناسي حدوث را ز قدمگر بخواني تو اين خط موهومتا بداني بقدر خويش تو هممعني حرف کون ظاهر کنجان و جانان و دلبر و دل و دينکه همه اوست هر چه هست يقيندر فضاي تو کاينات سراباي رخت آفتاب عالمتابکي به چشم تو اندر آيد خواب؟در نيايد به چشم تو دو جهانسايهاي در عدم سراي خرابپيش ازين بيرخت چه بود جهان؟سايه از نور مهر يافت خضابز استوا مهر طلعت تو بتافتما چه باشيم در ميان؟ دريابمهر چون سايه از ميان برداشتظاهر و باطن اوست در همه باباول و آخر اوست در همه حالدر نيايد بجز يکي به حسابگر صد است، ار هزار، جمله يکي استباز چون حل شود چه گويند آب؟برف خوانند آب را، چو ببستلاجرم نام او کنند گلابآب چون رنگ و بوي گل گيردميکند عشق لحظه لحظه خطاببر زبان فصيح هر ذرهجان و جانان و دلبر و دل و دينکه همه اوست هر چه هست يقينخوش بود، خاصه رايگان ديدنروي جانان به چشم جان ديدنآشکارا همه نهان ديدنخوش بود در صفاي رخسارشعکس رخسار او عيان ديدنجز در آيينهي رخش نتوانروي او را بدو توان ديدنبوي او را بدو توان دريافتخاصه رخسارهاي چنان ديدنديدن روي دوست خوش باشدنتواني همه نهان ديدنخود گرفتم که در صفاي رخشدر رخ او يکان يکان ديدنميتوان آنچه هست و بود و بوددل گم گشته ناگهان ديدن!در خم زلف او، چه خوش باشدميتواني به چشم جان ديدناندر آيينهي جهان باريجان و جانان و دلبر و دل و دينکه همه اوست هر چه هست يقينيارب، آن روي نازنين چه خوش است؟يارب، آن لعل شکرين چه خوش است؟با رخش حسن هم قرين چه خوش است ؟با لبش ذوق هم نفس چه نکوست؟سخن لعل شکرين چه خوش است؟از خط عنبرين او خواندنبوسه زن بر لبش، ببين چه خوش است؟ور ز من باورت نميافتددر ميان گمان يقين چه خوش است؟مهر جانان به چشم جان بنگرعشق با يار هم چنين چه خوش است ؟من ز خود گشته غايب ، او حاضردر ميان دل حزين چه خوش است ؟آنکه اندر جهان نمي گنجدعاشقي جان در آستين چه خوش است ؟تا فشاند بر آستان درشدلم امروز هم برين چه خوش است؟در جهان غير او نميبينمجان و جانان و دلبر و دل و دينکه همه اوست هر چه هست يقينجان او جلوهگاه خود سازدبيدلي را، که عشق بنوازدتن او را ز غصه بگدازددل او را ز غم به جان آردکه به معشوق هم نپردازدبه خودش آنچنان کند مشغولآن گهي عشق با خود آغازدچون کند خانه خالي از اغيارروي خود را به حسن بترازدزلف خود را به رخ بيارايدبا رخ خويش عشقها بازدبر لب خويش بوسها شمردناگهي از درون برون تازدچون درون را همه فرو گيرددل او را به لطف بنوازدبا عراقي کرشمهاي بکندبه جهان اين سخن دراندازدتا به مستي ز خويشتن برودجان و جانان و دلبر و دل و دينکه همه اوست هر چه هست يقين
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 447]