واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
ساقي، بده آب زندگانيشاعر : فخرالدين عراقي اکسير حيات جاودانيساقي، بده آب زندگانيبيآب حيات زندگانيمي ده، که نميشود ميسرچون از خط و لب شکرفشانيهم خضر خجل، هم آب حيوانزان دم که ز لعل در چکانيگوشم چو صدف شود گهر چينکز ناز و کرشمه در نمانيشمشير مکش به کشتن مابفريب مرا، چنان که دانيهر لحظه کرشمهاي دگر کنچون دست نداد کامرانيدر آرزوي لب تو بودمباشد که بيابم از تو بوييدر ميکده ميکشم سبوييدر ده قدح نشاط انگيزوقت طرب است، ساقيا، خيزبنشان شر و شور و فتنه، برخيزاز جور تو رستخيز برخاستوز طرهي دلربا درآويزبستان دل عاشقان شيدابا خاک درت بهم برآميزخون دل ما بريز و آنگاههر لحظه به خون ما بکن تيزوآن خنجر غمزهي دلاورکامي چو از آن لب شکرريزکردم هوس لبت، نديدمتوبه کنم از صلاح و پرهيزنذري کردم که: تا توانمباشد که بيابم از تو بوييدر ميکده ميکشم سبوييمستم کن از مي غم انجامساقي، چه کنم به ساغر و جام؟حاجت نبود به ساغر و جامبا ياد لب تو عاشقان راخشنود شد، از لبت، به دشنامگوشم سخن لب تو بشنودافتاد به بوي دانه در دامدل زلف تو دانه ديد، ناگاهبرد از دل من قرار و آرامسوداي دو زلف بيقرارتدر راه اميد ميزنم گامباشد که رسم به کام روزيداني چه کنم به کام و ناکام؟ور زانکه نشد لب تو روزيباشد که بيابم از تو بوييدر ميکده ميکشم سبوييوندر سر زلف يار بستمدست از دل بيقرار شستمچون طرهي يار برشکستمبيدل شدم وز جان به يکبارهستم ز غمش چنان که هستمگويند چگونهاي؟ چه گويم؟گر طرهي او فتد به دستمخود را ز چه غمش برآرمهم طرهي او گرفت دستمدر دام بلا فتاده بودمچون چشم خوش تو نيم مستمساقي، قدحي، که از مي عشقآمد گه آنکه ميپرستمشد نوبت خويشتن پرستياز زحمت او چو باز رستمفارغ شوم از غم عراقيباشد که بيابم از تو بوييدر ميکده ميکشم سبوييبنما به شب آفتاب از جامساقي، مي مهر ريز در کامتا بنگرم اندرو سرانجامآن جام جهاننما به من دهتابان سحري ز مشرق جامبينم مگر آفتاب رويتگر بنگرم آن رخ غم انجامجان پيش رخ تو برفشانمدر سايه دلش نگيرد آرامخود ذره چو آفتاب بيندکازاد شوم ز بند ايامدر بند خودم، نميتوانميک بار خلاص يابد از دامکو دانهي مي؟ که مرغ جانمکي پاک شوم ز ننگ و از نام؟کي باز رهم ز بيم و اميد؟تا مهر درآيد از در و بامکي خانهي من خراب گردد؟بر بوي تو، چون نيافتم کامدر صومعه مدتي نشستمباشد که بيابم از تو بوييدر ميکده ميکشم سبوييتا جام طرب کشم به بويتساقي بنما رخ نکويتنظارگي از رخ نکويتناخورده شراب مست گرددياد آر به دردي سبويتگر صاف نميدهي، که خاکمنايافته قطرهاي ز جويتمگذار ز تشنگي بميرمسيراب شود ز آب رويت؟آيا بود آنکه چشم تشنهيابد سحري نسيم کويت؟يا هيچ بود که ناتوانيتا بو که رسم دمي به سويتاز توبه و زهد توبه کردمواماند کنون ز جست و جويتدل جست و تو را نيافت، افسوسبا من ز چه بدفتاد خويت؟خوي تو نکوست با همه کسمينالم شب در آرزويتميگريم روز در فراقتاز بخت نيافتم چو بويتبر بوي تو روزگار بگذشتباشد که بيابم از تو بوييدر ميکده ميکشم سبوييپيش آر حيات جاودانيساقي، بده آب زندگانيبي آب حيات زندگانيمي ده، که کسي نيافت هرگزپر کن دو سه رطل رايگانيدر مجلس عشق مفلسي راآن ساغر مهر دوستگانيشايد که دهي به دوستداريگر هيچ تو با خودم نشانيبرخيزم و ترک خويش گيرمجان پيش کشم ز شادمانيور از من غمت درآيدزان رو که تو در ميان آنيجان را ز دو ديده دوست دارمچون با دل و جانش درميانياز عاشق خود کران چه گيري؟از ديده هميشه ديدهبانياز بهر رخ تو ميکند چشمعمري چو نيافتم امانيدر آرزوي رخ تو بودمباشد که بيابم از تو بوييدر ميکده ميکشم سبويييک جام بياور و ببر هوشساقي، ز شرابخانهي نوشاز هستي خود کنم فراموشمستم کن، آنچنان که در حالبيباده شوم خراب و مدهوشور خود سوي من کني نگاهيگر هيچ بيابم از لبت نوشسرمست شوم چو چشم ساقيگيرم همه کام دل در آغوش؟کي بود که ز لطف دلنوازتميدار تو هم به حال او گوشدارد چو به لطف دلبرم چشمدر من تو ز مهر جامهاي پوشمگذار برهنهام ز لطفتمولاي توام، تو نيز مفروشچون نيست مرا کسي خريداربر آتش شوق سر زند جوشديگ دل من، که نيز خام استاکنون شب و روز بر سر دوشدر صومعه حشمتت نديدمباشد که بيابم از تو بوييدر ميکده ميکشم سبوييچون سوختيم تمام تر سوزساقي، بده آب آتش افروزوز آب من آتشي برافروزاين آتش من به آب بنشاندر سر بودم خمار امروزمي ده، که ز بادهي شبانهکز پرتو آن شود شبم روزدر ساغر دل شراب افکنماتم زده را تو نوحه ماموزگفتي که: بنال زار هر شبچه سود ز نالهي من و سوز؟چون با من خسته مينسازيبر لشکر غم نگشت پيروزدل را ز تو تا شکيب افتادرحم آر بدين تن غم اندوزبخشاي برين دل جگرخوارمن ميدرم، از کرم تو ميدوزمن ميشکنم، تو باز ميبنداينک چو قلندران شب و روزاز توبه و زهد توبه کردمباشد که بيابم از تو بوييدر ميکده ميکشم سبوييبشکن به نسيم مي خمارمساقي، سر درد سر ندارمتا درد کشم، که خاکسارميک جرعه ز جام مي به من دهحاشا که به جرعه سر درآرماز جام تو قانعم به درديکز خاک در تو يادگارميادآر مرا به دردي خمآخر نه ز کوي تو غبارم؟بگذار که بر درت نشينمدستيم بده، که دوستدارماز دست مده، که رفتم از دستتا پيش رخ تو جان سپارمزنده نفسي براي آنمچون با نفسي فتاد کارماين يک نفسم تو نيز خوش داردر سينه شکست هجر خارمنايافته بوي گلشن وصلدست از همه کارها بدارمدر سر دارم که بعد از امروزباشد که بيابم از تو بوييدر ميکده ميکشم سبوييدر ده مدد حيات باقيساقي، دو سه دم که هست باقيمن قبل فوات الاعتباققد فاتني الصبوح فادرکبستان قدحي، بيار ساقيدر کيسهي نقد نيست جز جانروحي بلغت الي التراقکم اصبر قد صبرت حتينابوده ميان ما تلاقيدردا! که به خيره عمر بگذشتمذتاب بذکر کم مذاقفاستعذب مسمعي حديثاخوش باش به عشق اتفاقيمن زان توام، تو هم مرا باشلي وجهک نظرةالا لاقاشتاق الي لقاک، فانظرکمتر سگک درت عراقيبگذار که بر در تو باشديحطي نظرا بکم حداقاستوطن بابکم عسي انباشد که بيابم از تو بوييدر ميکده ميکشم سبوييمخمور صبوحي الستيمساقي، قدحي، که نيم مستيمدر ميکده معتکف نشستيماز صومعه پا برون نهاديموز دست تو توبهها شکستيماز جور تو خرقهها دريديمبپذير، که نيک تنگ دستيمجز جان گروي دگر نداريمبا خويشتنيم بت پرستيمما را برهان ز ما، که تا مااز بهر تو آن همه گسستيمما هرچه که داشتيم پيونددر رحمت تو اميد بستيمبر درگه لطف تو فتاديمهم آن توايم، هر چه هستيمگر نيک و بديم، ور بد و نيکالا به شراب وا نرستيمدر ده قدحي، که از عراقيباشد که بيابم از تو بوييدر ميکده ميکشم سبوييبنشين و شراب نوش و خوش باشدر ميکده با حريف قلاشسر دو جهان، ولي مکن فاشاز خط خوش نگار بر خوانزان رو که نميرسم به نقاشبر نقش و نگار فتنه گشتمبا خود نفسي نبودمي کاشتا با خودم، از خودم خبر نيستنقل و مي از آن لب شکر پاشمخمور ميم، بيار ساقيدردي کش و ميپرست و قلاشدر صومعهها چو مينگنجداينک شب و روز همچو اوباشمن نيز به ترک زهد گفتمباشد که بيابم از تو بوييدر ميکده ميکشم سبوييسوداي تو آتش جگرسوزاي روي تو شمع مجلس افروزخوشتر ز هزار عيد نوروزرخسار خوش تو عاشقان رااز لعل، تو گوهر شب افروزبگشاي لبت به خنده، بنمايفرياد! از آن دو زلف کين توززنهار! از آن دو چشم مستتاز قد تو راستي بياموزچون زلف، تو کج مباز با مابستان ز من اين دل غم اندوزساقي بده، آن مي طرب رااکنون چو قلندران شب و روزآن رفت که رفتمي به مسجدباشد که بيابم از تو بوييدر ميکده ميکشم سبوييکان يار نشد هنوز دمسازاي مطرب عشق، ساز بنوازو آن نيز به صد کرشمه و نازدشنام دهد به جاي بوسهکز پرده برون فتاده اين رازپنهان چه زنم نواي عشقش؟چون طرهي او نشد سرافرازدر پاش کسي که سر نيفکندآن مي که رهاندم ز خود بازدر بند خودم، بيار ساقيچون جام بماندهام دهن بازعمري است کز آروزي آن مياينک طلب تو کردم آغازگفتي که: بجوي تا بيابيباشد که بيابم از تو بوييدر ميکده ميکشم سبويي
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 455]