تبلیغات
تبلیغات متنی
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
طراحی سایت فروشگاهی فروشگاه آنلاین راهاندازی کسبوکار آنلاین طراحی فروشگاه اینترنتی وبسایت
بهترین دکتر پروتز سینه در تهران
محبوبترینها
بهترین ماساژورهای برقی برای دیسک کمر در بازار ایران
بهترین ماساژورهای برقی برای دیسک کمر در بازار ایران
آفریقای جنوبی چگونه کشوری است؟
بهترین فروشگاه اینترنتی خرید کتاب زبان آلمانی: پیک زبان
با این روش ساده، فروش خود را چند برابر کنید (تستشده و 100٪ عملی)
سفر به بالی؛ جزیرهای که هرگز فراموش نخواهید کرد!
از بلیط تا تماشا؛ همه چیز درباره جشنواره فجر 1403
دلایل ممنوعیت استفاده از ظروف گیاهی در برخی کشورها
آیا میشود فیستول را عمل نکرد و به خودی خود خوب میشود؟
مزایای آستر مدول الیاف سرامیکی یا زد بلوک
خصوصیات نگین و سنگ های قیمتی از نگاه اسلام
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1860682880
![archive](https://vazeh.com/images/2archive.jpg)
![نمایش مجدد: فخرالدین عراقی refresh](https://vazeh.com/images/refresh.gif)
فخرالدین عراقی
واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: View Full Version : فخرالدین عراقی Razak30th September 2009, 01:47 PMشیخ فخرالدین ابراهیم بن بزرگمهر بن عبدالغفار همدانی، یا فخرالدین عراقی (تولد در سال ۶۱۰ ه ق وفات در سال ۶۸۸ ه ق) از شاعران و عارفان ادب فارسی در سدهٔ هفتم هجری میباشد. دلي يا دلبري، يا جان و يا جانان، نميدانم همه هستي تويي، فيالجمله، اين و آن نميدانم بجز تو در همه عالم دگر دلبر نميبينم بجز تو در همه گيتي دگر جانان نميدانم بجز غوغاي عشق تو درون دل نمييابم بجز سوداي وصل تو ميان جان نميدانم چه آرم بر در وصلت که دل لايق نميافتد چه بازم در ره عشقت که جان شايان نميدانم يکي دل داشتم پر خون شد آن هم از کفم بيرون کجا افتاد آن مجنون، درين دوران نميدانم دلم سرگشته ميدارد سر زلف پريشانت چه ميخواهد ازين مسکين سرگردان نميدانم اگر مقصود تو جان است، رخ بنما و جان بستان و گر قصد دگر داري، من اين و آن نميدانم مرا با توست پيماني، تو با من کردهاي عهدي شکستي عهد، يا هستي بر آن پيمان نميدانم تو را يک ذره سوي خود هواخواهي نميبينم مرا يک موي بر تن نيست کت خواهان نميدانم چه بيروزي کسم، يارب، که از وصل تو محرومم چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان نميدانم چو اندر چشم هر ذره، چو خورشيد آشکارايي چرايي از من حيران چنين پنهان نميدانم به اميد وصال تو دلم را شاد ميدارم چرا درد دل خود را دگر درمان نميدانم نمييابم تو را در دل، نه در عالم، نه در گيتي کجا جويم تو را آخر من حيران نميدانم عجبتر آنکه ميبينم جمال تو عيان، ليکن نميدانم چه ميبينم من نادان نميدانم همي دانم که روز و شب جهان روشن به روي توست وليکن آفتابي يا مه تابان نميدانم به زندان فراقت در، عراقي پايبندم شد رها خواهم شدن يا ني، ازين زندان نميدانم "فخرالدین عراقی" far_2230th September 2009, 04:50 PMهر سحر ناله و زاري کنم پيش صبا تا ز من پيغامي آرد بر سر کوي شما باد ميپيمايم و بر باد عمري ميدهم ورنه بر خاک در تو ره کجا يابد صبا؟ چون ندارم همدمي، با باد ميگويم سخن چون نيابم مرهمي، از باد ميجويم شفا آتش دل چون نميگردد به آب ديده کم ميدمم بادي بر آتش، تا بتر سوزد مرا تا مگر خاکستري گردم به بادي بر شوم وارهم زين تنگناي محنت آباد بلا مردن و خاکي شدن بهتر که با تو زيستن سوختن خوشتر بسي کز روي تو گردم جدا خود ندارد بيرخ تو زندگاني قيمتي زندگاني بيرخ تو مرگ باشد با عنا Razak17th October 2009, 03:30 PMشور عشق عشق شوري در نــهــاد ما نـهـاد جـان مــا را در کــف سـودا نــهــاد گفت و گويي در زبان ما فـــکــند جست و جويي در درون ما نـــهـاد داسـتـان دلـبـران آغــاز کــــــرد آرزويـــي در دل شـــيــــدا نــــهـاد رمـزي از اسـرار باده کشف کرد راز مستان جمله بر صـحـرا نـهــاد قـصـه خـوبـان بنوعي باز گـفت کـاتـشـي در پـيـر و در بـرنـا نـهــاد عقل مجنون در کف ليلي سپرد جـان وامـق در لـب عـذرا نــــهـــاد بر مثال خويشتن حرفي نوشت نـام آن حــرف آدم و حـــوا نــهــاد تـا تـمـاشاي جمال خود کـند نـور خــود در ديـده بــيــنا نـــهــاد far_2217th October 2009, 04:41 PMز دو ديده خون فشانم ز غــمت شب جدايي چــه كنم كه هست اينها گـل باغ آشــــنايي مــــژهها و چشم يارم به نظر چــــنان نـمايد كه مـــيان سنبلــستان چرد آهــوي ختــايي سر برگ گــل ندارم به چه رو روم به گــلشن كه شــــنيدهام ز گلها هـــمه بوي بيوفـايي بكدام مذهبست اين؟ بكدام ملتاست اين؟ كه كشند عاشقي را كه تو عاشـقم چرايي به طواف كــعبه رفتم به حــرم رهـــم ندادند كه تو در بـرون چه كردي كه درون خانه آيي؟ به قـــمارخانه رفتم، هــــــمه پاكــــباز ديدم چـو به صــومعه رســــيدم همه زاهد ريايي در ديــر ميزدم مــــــن، که نـــدا ز در درآمد كه درآ درآ عــــــراقي، كه تو هم ازآن مــايي Razak18th October 2009, 02:16 PMشدم از عشق تو شیدا، کجایی؟ به جان می جویمت جانا کجایی؟ همی پویم ببویت گرد عالم همی جویم ترا هر جا، کجایی؟! چو تو از حسن در عالم نگنجی چه دانم تا تو چونی، یا کجایی؟ چو آنجا که تویی کس رو گذر نیست ز که پرسم که داند تا کجایی؟! تو پیدایی ولیک از جمله پنهان وگر پنهان نه ای، پیدا کجایی؟! ز عشقت عالمی پر شور و غوغاست چه دانم تا درین غوغا کجایی؟ فتاد اندر سرم سودای عشقت شدم سرگشته زین سودا کجایی؟! درین وادی خونخوار غم تو بماندم بی کس و تنها، کجایی؟ دل سرگشته حیران ما را نشانی ده، رهی بنما، کجایی؟! far_2219th October 2009, 08:33 AMدر كــوي خرابات كسي را كه نيـــاز است هشياري و مستيش همه عين نماز است آنـــجا نپذيرنــــد صـــــــــلاح و ورع امـــروز آنچ از تـو پذيرند در آن كــوي، نيــــاز است خـواهي كه درون حـــرم عشق خــرامي در مـيكده بنشين كه ره كـعبه دراز است اســـــرار خـــرابات بجـــــز مـــسـت نداند هشيار چه داند که درآن كوي چه راز است هــان! تا نـنهـــي پاي درين راه به بـــازي زيرا كه دريـن راه بسي شيب و فراز است آواز ز مـــيــــخانه بـــرآمــد كه عراقــــــي دربــاز تو خـــود را كه در مــيكده باز است Razak19th October 2009, 12:20 PMمه من نقاب بگشا زجمال كبريايي كه بتان فرو گذارند اساس خود نمايي شده انتظارم از حد ، چه شود ز در درآيي ؟ ز دو ديده خون فشانم زغمت شب جدايي چه كنم ؟ كه هست اينها گل باغ آشنايي چه كنم ؟ چه كاره ام من كه رسم به عاشقانت ؟ شرفست آنكه بوسم قدم ملازمانت به كمينه استخواني كه برد هما ز خوانت همه شب نهاده ام سر ، چو سگان بر آستانت كه رقيب در نيايد به بهانة گدايي چو كمال حسن مطلق كه زعشق بي نياز است دل مبتلاي محمود به طرة اياز است كه مدار شوخ چشمان به كرشمه است و ناز است در گلستان چشمم ز چه رو هميشه باز است ؟ باميد آنكه شايد تو به چشم من در آيي ز حديث لعل گاهي زندم ره دل و دين كشدم به ناز گاهي به كمند زلف پر چين زندم به تير مژگان ، كشدم به غمزة كين بكدام مذهب است اين ؟ بكدام ملتست اين ؟ كه كشند عاشقي را كه تو عاشقم چرايي ؟ چو به سير باغ سرو قد خود عيان نمايد ز عذار لاله گونش چمن ارغوان نمايد رخ خود ، پي نظاره چو به گلستان نمايد مژه ها و چشم شوخش بنظر چنان نمايد كه ميان سنبلستان چرد آهوي ختايي چه شود كه مطرب آيد بسماع ذكر يا حي ؟ كند التفات ساقي سوي بزم ما پياپي ؟ غم عشق را دوايي نبود به جز ني و مي زفراق چون ننالم ؟ دل من شكسته چون ني كه بسوخت بند بندم ز حرارت جدايي نگشود عقدة دل ، نه زشيخ و نز برهمن نه زدير طرف بستم ، نه زكعبه و نه زايمن چو نصيب عاشق آمد ز ازل فضاي گلخن سر و برگ گل ندارم ، به چه رو روم بگلشن ؟ كه شنيده ام ز گلها همه بوي بيوفايي چو بناي كار عاشق همه سوز و ساز ديدم ره حسن و عشق يكسر به نياز و ناز ديدم زجهانيان گروهي به ره مجاز ديدم به قمارخانه رفتم ، همه پاكباز ديدم چو به صومعه رسيدم همه زاهد و ريايي زحدوث پاك گشتم ، به قدم رهم ندادند زوجود هم گذشتم ، به عدم رهم ندادند به كنشت سجده بردم ، به صنم رهم ندادند بطواف كعبه رفتم ، به حرم رهم ندادند كه تو در برون چه كردي ؟ كه درون خانه آيي far_2220th October 2009, 12:04 AMز دو ديده خون فشانم، ز غمت شب جـدايي (کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند) چــه کنم که هست اينها گل باغ آشنــــايــي همهشب نهادهام سر، چو سگان بر آستانت کــــه رقـيـب در نيـايـد به بهانــهء گدايـــــــــي مـــژهها و چـــشم يارم به نظر چـــنـان نمايد که ميـان سنبلستـان چرد آهـــوي ختــايـــي در گلستان چشمم زچه رو هميشه باز است به اميـــد آنکه شايد تو به چــشم من درآيــي ســر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گــلشن که شنيــــدهام ز گلها همه بوي بــــــيوفايي بهکدام مذهبست اين بهکدام ملتاست اين که کشند عاشقي را، که تو عاشقم چــرايي به طـــــواف کعبه رفتم به حــــــرم رهم ندادند که برون در چـــــه کردي که درون خـــــانه آيي به قــــــمارخــــــانه رفــتـم، همـه پاکـباز ديدم چو به صــــــومــــعه رسيـدم همه زاهد ريايي در ديـــر مــيزدم من، که يـکـــي ز در در آمد که: درآ، درآ، عراقي! که تو خاص از آن مـايي naeemeh12326th January 2010, 12:05 PMشور عشق عشق شوری در نهاد ما نهاد جان ما در بوته ی سودا نهاد گفت وگویی در زبان ما فکند جست و جویی در درون ما نهاد ازخمستان جر عه ای بر خاک ریخت جنبشی در آدم و حوا نهاد far_2226th January 2010, 03:00 PMاین حادثه بین که زاد ما را وین واقعه کاوفتاد ما را آن یار، که در میان جان است بر گوشهی دل نهاد ما را در خانهی ما نمینهد پای از دست مگر بداد ما را؟ روزی به سلام یا پیامی آن یار نکرد یاد ما را دانست که در غمیم بی او از لطف نکرد شاد ما را بر ما در لطف خود فرو بست وز هجر دری گشاد ما را خود مادر روزگار گویی کز بهر فراق زاد ما را ای کاش نزادی، ای عراقی کز توست همه فساد ما را ساحره26th January 2010, 06:47 PMای مرا یکبارگی از خویشتن کرده جدا گر بدان شادی که دور از تو بمیرم مرحبا دل ز غم رنجور و تو فارغ ازو وز حال ما بازپرس آخر که: چون شد حال آن بیمار ما؟ شب خیالت گفت با جانم که: چون شد حال دل؟ نعره زد جانم که: ای مسکین، بقا بادا تو را دوستان را زار کشتی ز آرزوی روی خود در طریق دوستی آخر کجا باشد روا؟ بود دل را با تو آخر آشنایی پیش ازین این کند هرگز؟ که کرد این آشنا با آشنا؟ هم چنان در خاک و خون غلتانش باید جان سپرد خستهای که امید دارد از نکورویان وفا روز و شب خونابهاش باید فشاندن بر درت دیدهای کز خاک درگاه تو جوید توتیا دل برفت از دست وز تیمار تو خون شد جگر نیم جانی ماند و آن هم ناتوانی، گو بر آ از عراقی دوش پرسیدم که: چون است حال تو؟ گفت: چون باشد کسی کز دوستان far_2227th January 2010, 08:26 AMکشیدم رنج بسیاری دریغا به کام من نشد کاری دریغا به عالم، در که دیدم بازکردم ندیدم روی دلداری دریغا شدم نومید کاندر چشمامید نیامد خوب رخساری دریغا ندیدم هیچ گلزاری به عالم که در چشمم نزد خاری دریغا مرا یاری است کز من یادنارد که دارد این چنین یاری؟دریغا دل بیمار من بیند نپرسد که چون شد حال بیماری؟دریغا شدم صدبار بر درگاه وصلش ندادم بار یک باری دریغا ز اندوه فراقش بر دل من رسد هر لحظه تیماری دریغا به سر شد روزگارم بیرخ تو نماند از عمر بسیاری دریغا نپرسد از عراقی، تابمیرد جهان گوید که: مرد، آری دریغا ساحره27th January 2010, 07:00 PMبه یک گره که دو چشمت بر ابروان انداخت هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت فریب زلف تو با عاشقان چه شعبده ساخت؟ که هر که جان و دلی داشت در میان انداخت دلم، که در سر زلف تو شد، توان گه گه ز آفتاب رخت سایهای بر آن انداخت رخ تو در خور چشم من است، لیک چه سود که پرده از رخ تو برنمیتوان انداخت حلاوت لب تو، دوش، یاد میکردم بسا شکر که در آن لحظه در دهان انداخت من از وصال تو دل برگرفته بودم، لیک زبان لطف توأم باز در گمان انداخت قبول تو دگران را به صدر وصل نشاند دل شکستهی ما را بر آستان انداخت چه قدر دارد، جانا، دلی؟ توان هردم بر آستان درت صدهزار جان انداخت عراقی ار دل و جان آن زمان امید برید که چشم جادوی تو چین در ابروان انداخت far_2227th January 2010, 11:17 PMندیدم در جهان کامی دریغا بماندم بیسرانجامی دریغا گوارنده نشد از خوان گیتی مرا جز غصهآشامی دریغا نشد از بزم وصلخوب رویان نصیب بخت من جامی دریغا مرا دور از رخ دلدار دردی است که آن را نیست آرامی دریغا فرو شد روز عمر و برنیامد از آن شیرین لبش کامی دریغا درین امید عمرم رفت کاخر: کند یادم به پیغامی دریغا چو وادیدم عراقی نزد آن دوست نمیارزد به دشنامی دریغا ساحره28th January 2010, 11:00 PMمهر ، مهر دلبری بر جان ماست جان ما در حضرت جانان ماست پیش او از درد مینالم ولیک درد آن دلدار ما درمان ماست بس عجب نبود که سودایی شوم کاين سودای او در شأن ماست جان ما چوگان و دل سودایی است گوی زلفش در خم چوگان ماست اسب همت را چو در زین آوریم هر دو عالم گوشهی میدان ماست با وجود این چنین زار و نزار بر بساط معرفت جولان ماست وزن میننهندمان خلقان ولیک کس چه داند آنچه در خلقان ماست؟ گر ز ما برهان طلب دارد کسی نور او در جان ما برهان ماست جنت پر انگبین و شیر و می بیجمال دوست شورستان ماست گرچه در صورت گدایی میکنیم گنج معنی در دل ویران ماست هاتف دولت مرا آواز داد: کاین نوا می گو: عراقی، ز آن ماست far_2229th January 2010, 12:37 AMسر به سر از لطف جانی ساقیا خوشتر از جان چیست؟ آنی ساقیا میل جانها جمله سوی روی توست رو، که شیرین دلستانی ساقیا زان به چشم من درآیی هرزمان کز صفا آب روانی ساقیا از می عشق ار چه سرمستی،مکن با حریفان سرگرانی ساقیا وعدهای میده، اگر چه کج بود کز بهانه در گمانی ساقیا بر لب خود بوسه ده، آنگه ببین ذوق آب زندگانی ساقیا از لطافت در نیابد کس تورا زان یقینم شد که جانی ساقیا گوش جانها پر گهر شد، زانکه تو از سخن در میچکانی ساقیا در دل و چشمم ز حسن و لطف خویش آشکارا و نهانی ساقیا نیست در عالم عراقی رادمی بر لب تو کامرانی ساقیا ساحره2nd February 2010, 08:07 PMای ز فروغ رُخت تافته صد آفتاب تافتهام از غمت، روی ز من بر متاب زنده به بوی توأم، بوی ز من وا مگیر تشنهی روی توأم، باز مدار از من آب از رخ سیراب خود بر جگرم آب زن کز تپش تشنگی شد جگر من سراب تافته اندر دلم پرتو مهر رخت میکنم از آب چشم خانهی دل را خراب روز ار آید به شب بی رخ تو چه عجب؟ روز چگونه بود چون نبود آفتاب؟ چون به سر کوی تو نیست تنم را مقام چون به بر لطف تو نیست دلم را مبر فخر عراقی به توست، عار چه داری ازو؟ نیک و بد و هرچه هست، هست به تو انتساب far_223rd February 2010, 11:03 PMسر به سر از لطف جانی ساقیا خوشتر از جان چیست؟ آنی ساقیا میل جانها جمله سوی روی توست رو، که شیرین دلستانی ساقیا زان به چشم من درآیی هرزمان کز صفا آب روانی ساقیا از می عشق ار چه سرمستی،مکن با حریفان سرگرانی ساقیا وعدهای میده، اگر چه کج بود کز بهانه در گمانی ساقیا بر لب خود بوسه ده، آنگه ببین ذوق آب زندگانی ساقیا از لطافت در نیابد کس تورا زان یقینم شد که جانی ساقیا گوش جانها پر گهر شد، زانکه تو از سخن در میچکانی ساقیا در دل و چشمم ز حسن و لطف خویش آشکارا و نهانی ساقیا نیست در عالم عراقی رادمی بر لب تو کامرانی ساقیا ساحره11th February 2010, 12:37 PMهان! راز دل خستهی ما فاش مکن با یار عزیز خویش پرخاش مکن آن دل که به هر دو کون سر در ناورد اکنون که اسیر توست رسواش مکن naghmeirani14th February 2010, 10:37 AMبا آنکه خوش آید از تو، ای یار، جفا لیکن هرگز جفا نباشد چو وفا با این همه راضیم به دشنام از تو از دوست چه دشنام؟ چه نفرین؟ چه دعا؟ ساحره14th February 2010, 02:27 PMای یاد تو آفت سکون دل من هجر و غم تو ریخته خون دل من من دانم و دل که در فراقت چونم کس را چه خبر ز اندرون دل من؟ far_2214th February 2010, 06:03 PMای ز فروغ رخت تافته صدآفتاب تافتهام از غمت، روی ز منبر متاب زنده به بوی توام، بوی ز من وامگیر تشنهی روی توام، باز مداراز من آب از رخ سیراب خود بر جگرم آبزن کز تپش تشنگی شد جگر من سراب تافته اندر دلم پرتو مهررخت میکنم از آب چشم خانهی دلرا خراب روز ار آید به شب بی رخ توچه عجب؟ روز چگونه بود چون نبودآفتاب؟ چون به سر کوی تو نیست تن مرا مقام چون به بر لطف تو نیست دل مرا مب فخر عراقی به توست، عار چه داری ازو؟ نیک و بد و هرچه هست، هست بتوش انتساب ساحره15th February 2010, 06:51 PMشوری ز شراب خانه برخاست برخاست غریوی از چپ و راست تا چشم بتم چه فتنه انگیخت؟ کز هر طرفی هزار غوغاست تا جام لبش کدام می داد؟ کز جرعهاش هر که هست شیداست ساقی، قدحی، که مست عشقم و آن باده هنوز در سر ماست آن نعرهی شور همچنان هست وآن شیفتگی هنوز برجاست کارم، که چو زلف توست در هم بیقامت تو نمیشود راست مقصود تویی مرا ز هستی کز جام، غرض می مصفاست آیینهی روی توست جانم عکس رخ تو در او هویداست گل رنگ رخ تو دارد ، ارنه رنگ رخش از پی چه زیباست ؟ ور سرو نه قامت تو دیده است او را کشش از چه سوی بالاست؟ باغی است جهان، ز عکس رویت خرم دل آن که در تماشاست در باغ همه رخ تو بیند از هر ورق گل، آن که بیناست از عکس رخت دل عراقی گلزار و بهار و باغ و صحراست far_2216th February 2010, 11:49 PMمست خراب یابد هر لحظه درخرابات گنجی که آن نیابد صد پیر درمناجات خواهی که راهیابی بیرنج برسر گنج میبیز هر سحرگاه خاک درخرابات یک ذره گرد از آن خاک در چشم جانت افتد با صدهزار خورشید افتد تو راملاقات ور عکس جام باده ناگاه بر توتابد نز خویش گردی آگه، نز جام،نز شعاعات در بیخودی و مستی جایی رسی،که آنجا در هم شود عبادات، پی گم کنداشارات تا گم نگردی از خود گنجی چنین نیابی حالی چنین نیابد گم گشته ازملاقات تا کی کنی به عادت در صومعه عبادت؟ کفر است زهد و طاعت تا نگذریز میقات تا تو ز خودپرستی وز جست وجونرستی میدان که میپرستی در دیرعزی و لات در صومعه تو دانی میکوش تاتوانی در میکده رها کن از سر فضول و طامات جان باز در خرابات، تاجرعهای بیابی مفروش زهد، کانجا کمتر خرندطامات لب تشنه چند باشی، در ساحل تمنی؟ انداز خویشتن را در بحربینهایات تا گم شود نشانت در پایبینشانی تا در کشد به کامت یک ره نهنگ حالات چون غرقه شد عراقی یابد حیات باقی اسرار غیب بیند در عالم شهادات ساحره17th February 2010, 09:20 PMاین حادثه بین که زاد ما را وین واقعه کاوفتاد ما را آن یار، که در میان جان است بر گوشهی دل نهاد ما را در خانهی ما نمینهد پای از دست مگر بداد ما را؟ روزی به سلام یا پیامی آن یار نکرد یاد ما را دانست که در غمیم بی او از لطف نکرد شاد ما را بر ما در لطف خود فرو بست وز هجر دری گشاد ما را خود مادر روزگار گویی کز بهر فراق زاد ما را ای کاش نزادی، ای عراقی کز توست همه فساد ما را far_2217th February 2010, 11:55 PMدیدی چو من خرابی افتاده درخرابات فارغ شده ز مسجد وز لذت مباحات از خانقاه رفته، در میکده نشسته صد سجده کرده هر دم در پیش عزی ولات در باخته دل و دین، مفلسب مانده مسکین افتاده خوار و غمگین درگوشهی خرابات نی همدمی که با او یک دم دمی برآرد نی محرمی که یابد با وی دمی مراعات نی هیچ گبری او را دستی گرفت روزی نی کرده پایمردی با او دمی مدارات دردش ندید درمان، زخمش نجست مرهم در ساخته به ناکام با دردبی مداوات خوش بود روزگاری بر بوی وصل یاری هم خوشدلیش رفته، هم روزگار،هیهات! با این همه، عراقی، امیدوارمیباش باشد که به شود حال، گردنده است حالات ساحره28th February 2010, 08:59 PMای دوست، به دوستی قرینیم تو را هر جا که قدم نهی زمینیم تو را در مذهب عاشقی روا نیست که ما: عالم به تو بینیم و نبینیم تو را naghmeirani1st March 2010, 11:49 PMدر کوی خرابات کسی را که نیاز است هشیاری ومستیش همه عین نماز است آنجا نپذیرند صلاح و ورع امروز آنچه از تو پذیرند درآنکوی نیاز است اسرار خرابات بجز مست نداند هشیار چه داند که درین کوی چه راز است تامستی رندان خرابات بدیدم دیدم بحقیقت که جزین کار مجاز است خواهی که درون حرم عشق خرامی در میکده بنشین که ره کعبه دراز است هان تا ننهی پای درین راه ببازی زیرا که درین راه بسی شیب و فراز است از میکده ها ناله دلسوز برآمد در زمزمه عشق ندانم که چه ساز است چون بر در میخانه مرا بار ندادند رفتم به در صومعه دیدم که فراز است آواززمیخانه برآمد که عراقی در باز تو خود راکه در میکده باز است far_112nd March 2010, 08:54 AMبه یک گره که دو چشمت برابروان انداخت هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت فریب زلف تو با عاشقان چه شعبده ساخت؟ که هر که جان و دلی داشت درمیان انداخت دلم، که در سر زلف تو شد،توان گه گه ز آفتاب رخت سایهای بر آن انداخت رخ تو در خور چشم من است،لیک چه سود که پرده از رخ تو برنمیتوان انداخت حلاوت لب تو، دوش، یادمیکردم بسا شکر که در آن لحظه دردهان انداخت من از وصال تو دل برگر سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 934]
-
گوناگون
پربازدیدترینها