تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 8 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):به من ايمان نياورده است آن كس كه شب سير بخوابد و همسايه اش گرسنه باشد. به من ايمان ن...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835144732




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

جز من به جهان نبود کس در خور عشق


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
جز من به جهان نبود کس در خور عشق
جز من به جهان نبود کس در خور عشقشاعر : سنايي غزنوي زان بر سر من نهاد چرخ افسر عشقجز من به جهان نبود کس در خور عشقدارم سر آنکه سر کنم در سر عشقيک بار به طبع خوش شدم چاکر عشقتا باز رهم من از بلا و سر عشقتحويل کنم نام خود از دفتر عشقعشق آفت دينست که دارد سر عشقنه بنگرم و نه بگذرم بر در عشقجز مسند عشق نيست در مفرش عشقجز تير بلا نبود در ترکش عشقجان بايد جان سپند بر آتش عشقجز دست قضا نيست جنيبت کش عشقوين رنج تو هست از دل آورده‌ي عشقگويند که کرده‌اي دلت برده‌ي عشقبينند دلي به نازپرورده‌ي عشقگر بر دارم ز پيش دل پرده‌ي عشقکي باز آرد خرد ز ره برده‌ي عشقکي بسته کند عقل سراپرده‌ي عشقاي خواجه چه واقفي تو از خرده‌ي عشقبسيار ز زنده به بود مرده‌ي عشقجاني دارم ز سوز پروانه‌ي عشقچشمي دارم ز اشک پيمانه‌ي عشقهشيار همه جهان و ديوانه‌ي عشقامروز منم قديم در خانه‌ي عشقپس چون شده‌اي دلا تو همسايه‌ي عشقخورشيد سما بسوزد از سايه‌ي عشقاينست بتا مايه و سرمايه‌ي عشقجز آتش عشق نيست پيرايه‌ي عشقاز صبر غني شدم به سرمايه‌ي عشقآن روز که شير خوردم از دايه‌ي عشقبر من به غلط ببست پيرايه‌ي عشقدولت که فگند بر سرم سايه‌ي عشقتا دي شدم از آتش هجر تو هلاککردي تو پرير آب وصل از رخ پاکفردا کنم از دست تو بر تارک خاکامروز شدي ز باد سردم بي‌باکهمچون ز سليمان ز تو شد ديو هلاکاي آصف اين زمانه از خاطر پاکآثار تو و شخص تو دور از ادراکاي همچو فرشته اندري عالم خاکخورشيد همي نمودي از عارض پاکزين پيش به شبهاي سياه شبه‌ناکاي روز زمانه «انعم الله مساک»امروز به عارضت همي گويد خاکني رقص کند بر آن رخان خال به خالنايد به کف آن زلف سمن مال به مالگردنده چو روزگاري از حال به حالاي چون گل نو که بينمت سال به سالدر عشق بجز درد ندارم حاصلهر چند شدم ز عش تو خوار و خجلکين رنج مرا هم از دل آمد بر دلاز تو نکنم شکايت اي شمع چگلاز وصل تو هجر خيزد از عز تو دلاي عهد تو عهد دوستان سر پلاي يک شبه همچو شمع و يک روزه چو گلپر مشغله و ميان تهي همچو دهلدر کوشش خصم تو چو هر بي‌حاصلاز گفته‌ي بد گوي تو چون هر عاقلسوداي تو از دماغ و مهر تو ز دلخالي نکنم تا ننهندم در گلبيرون نبري زيره به کرمان اي گلبا چهره‌ي آن نگار خندان اي گلهان چاک مزن بر به گريبان اي گلبيهوده تن خويش مرنجان اي گلوز بي‌خبري کار اجل داشته سهلاي عمر عزيز داده بر باد ز جهلنايافته از زمانه يک ساعت مهلاسباب دوصد ساله سگالنده ز پيشزخمم چه زني نه مرد بازوي توامدر عشق تو خفته همچو ابروي توامبگذاشتم اين حديث، هندوي توامدر خشم شدي که گفتمت ترک مني؟در صف بلا گرچه دهي ناوردماز روي عتاب اگر چه گويي سردمدر مذهب و راه عاشقي نامردمروزي اگر از وفاي تو برگردمدر هجر بسي شب که به روز آوردمبسيار ز عاشقيت غمها خوردمگر جان برم از دست تو مرد مردمرنج دل و خون ديده حاصل کردمدر يافتن کام فراغي دارمبر دل ز غم فراق داغي دارمبر رهگذر باد چراغي دارمبا اين همه پر نفس دماغي دارمتا بهره ز ديدار تو چون بردارمهر بار ز ديده از تو در تيمارمچون چرخ هزار ديده در وي دارماي يار چو ماه اگر دهي ديدارمبر تهمت عود خشک بيدي دارمهر روز به درد از تو نويدي دارمکاخر به تو جز درد اميدي دارمنوميد مکن مرا و رخ برمفروزنوشت پس ازين چو نيش کژدم دارمنامت پس ازين يارا به اسم دارماز سگ بترم اگر به مردم دارمچون مار سرم بکوب ارت دم دارمچون خاکستر به روز ز آتش خيزمدر خوابگه از دل شب آتش بيزمچون شمع ز درد بر سر آتش ريزمهر گه که کند عشق تو آتش تيزمآب انگارم گر چه در آتش باشمچون در غم آن نگار سرکش باشمگر قصد به کشتنم کند خوش باشمچون من به مراد آن پريوش باشمخود را و مرا به درد مسپار اي چشمگفتم خود را ز خس نگهدار اي چشمتا جانت برآيد اشک مي بار اي چشمواکنون که به ديده در زدي خار اي چشمبر ناخن من گيا دميد از نم چشمافسرده شد از دم دهانم دم چشمبي روي تو گر چشم نباشد کم چشمچشمم ز پي ديدن روي تو بودعالم همه يک ذره نيرزد پيشمگر با فلکم کني برابر بيشمکز گوهر خود ملايکت را خويشمهرگز نمرم ز مرگ از آن ننديشمشب کرد ازو هزيمت و برد حشمروز آمد و برکشيد خورشيد علمپيدا کردند روي آن شهره صنمگويي ز ميان آن دو زلفين به خمهم روي مصاف آمد و هم پشت حشمتيغ از کف و بازوي تو اي فخر اممکان دين عرب فزود و اين ملک عجماز تيغ علي بگوي تيغ تو چه کمچون لاله به روز باد سر بر خاکمچون گل صنما جامه به صد جا چاکمدر غم خوردن چو ياسمين چالاکمچون شاخ بنفشه کوژ و اندوهناکمزيرا که همي نيايد اندر چنگمبا دولت حسن دوست اندر جنگمگردنده چو دولت و دو تا چون چنگمچون برد ز رخ دولت جنگي رنگممانده ز تو در خوف و رجا يک عالماي بسته به تو مهر و وفا يک عالمخاري و گلي با من و با يک عالموي دشمن و دوست مر ترا يک عالماميد وصال تو تماشاي دلماي گشته فراق تو غم‌افزاي دلمدست ستمت نهاده بر پاي دلمآگاه نه‌اي بتا که بندي محکمچون زلف تو درهم زده شد اياممپر شد ز شراب عشق جانا جاممکز جمله‌ي بندگان نويسي نامماز عشق تو اين نه بس مراد و کاممتا بر پايت هزار چندان نزنميک بوسه بر آن لبان خندان نزنماز عشق لب تو هيچ دندان نزنمگر جان خواهي ز بهر يک بوسه ز منبي ديدارت عيش مرفه چکنمبي وصل تو زندگاني اي مه چکنمگر اين نکني نعوذبالله چکنمگفتي که به وصل هم دلت شاد کنمخود را ز هوس ناوک تقدير کنمگيرم ز غمت جان و خرد پير کنمشايسته‌ي تو نيم، چه تدبير کنمبر هر دو جهان چهار تکبير کنمبارد چشمم ز بردن نام تو نمدارد پشتم ز وعده‌ي خام تو خمهرگز نروم به گام در دام تو دمتا کرد قضا حديثم از کام تو کموي چون اثر خلق تو صبرم کم کماي چون شکن زلف تو پشتم خم خمبا اين همه تو بهي و آخر هم همدر مهر و وفايت آزمودم دم دماز بودن خود هميشه اندر محنماز آمدنم فزود رنج بدنمنه آمدن و نه بدن و نه شدنموز بيم شدن باغم و درد حزنمجوينده‌ي نور آفتابش بينمبا ابر هميشه در عتابش بينمچون چشم گشايم اندر آبش بينمگر مردمک ديده‌ي من نيست چراعمري که ز رفتن تو رنجور شومفتحي که به آمدنت منصور شومجاني که نخواهم که ز تو دور شومماهي که ز ديدن تو پر نور شومدر هجر بسي راه سپرديم بهمدر وصل شب و روز شمرديم بهمرنجي که به روزگار برديم بهمتقدير به يکساعت برداد به بادما با رخ و با خرام تو برناييممجرم رخ تو که ما بدو آساييمخود جرم تو کرده‌اي که مجرم ماييمما جرم ترا چو روي تو آراييمدر خدمت مختار فلک شد جايمچوبي بودم بود به گل در پايمکامروز ستون آسمان را شايمدر خدمت او چنان قوي شد رايممعلوم شد اي صنم که پنداشته‌ايمگفتم که مگر دل ز تو برداشته‌ايمدل را به بهانه‌ها فرو داشته‌ايمامروز که بي روي تو بگذاشته‌ايمامروز همه اسير خورد و خوابيمچون مي داني همه ز خاک و آبيمسرمايه تويي سود ز خود کي يابيمدر تو نرسيم اگر بسي بشتابيميک چند به کفر و کافري ساخته‌ايميک چند در اسلام فرس تاخته‌ايماز کفر به اسلام نپرداخته‌ايمچون قاعده‌ي عشق تو بشناخته‌ايمدر بوته‌ي روزگار بگداخته‌ايمراحت همه از غمي برانداخته‌ايمنقدي به اميد نسيه در باخته‌ايمکاري نو چو کار عاقلان ساخته‌ايموز گوش غلام هاي و هوي تو شديماز ديده درم خريد روي تو شديمبازيچه‌ي کودکان کوي تو شديمبي روي تو بر مثال روي تو شديمهجران تو بر وصل گزيديم و شديمما شربت هجر تو چشيديم و شديمدل رفت و طمع ز جان بريديم و شديمدر جستن وصل تو ز نايافتنتدور از تو هزار درد و محنت ديديمزان يک نظر نهان که ما دزديديمتو عشوه فروختي و ما بخريديماندر هوست پرده‌ي خود بدريديمصبحي که نه با تو، وقت شام انگاريمکاري که نه با تو بي‌نظام انگاريمبي تو همه خرمي حرام انگاريمناديدن تو هواي کام انگاريمما از تو به صد دقيقه گمراه‌تريمتا ظن نبري که از تو آگاه‌تريماز دامن دوست دست کوتاه‌تريمهر چند به کار خويش روباه‌تريمپيوسته چو آتش ره بالا سپريمماننده‌ي باد اگر چه بي‌پا و سريمما خاک فروشيم و بدان آب خوريمزان پيش که رخت ما سوي خاک کشندباري به غمت به گرد عالم فاشيمبا خوي بد تو گر چه در پرخاشيمسوداي تو مي‌پزيم و خوش مي‌باشيمچون نزد تو ما ز جمله‌ي اوباشيمآنرا ماني که کرد احمد به دو نيماي روي تو پاکيزه‌تر از کف کليمما بر سر آتشيم چون ابراهيمتا آن رخ يوسفي به ما بنموديبيمت ز سمومست و اميدت به نسيمقائم به خودي از آن شب و روز مقيمچون سايه شدي ترا چه جيحون چه جحيمبا ما نه ز آب و آتشت باشد بيمفتنه‌شدگان چشم و زلف و خاليمقلاشانيم و لاابالي حاليمروشن بخوريم و تيره بر سر ماليمجان داده فداي رطل مالاماليمزيرا که شديم از همه آزاد اي جانهستيم ز بندگيت ما شاد اي جانخون دل من مبارکت باد اي جانگر به شودي ز ما ترا نا شادياستام ز زر همي زني بهر خراناکنون که ز دوني اي جهان گذرانمنصور سعيد رست واي دگراناز ننگ تو اي مزين بي‌خبرانديني که ز شرط تو بريدن نتوانعقلي که خلاف تو گزيدن نتواندهري که ز دام تو رهيدن نتوانوهمي که به ذات تو رسيدن نتوانبا هشت زبان بگفتم اي کاهش جانيک شب غم هجران تو اي جان جهانبا هشت زبان راز نماند پنهانموسوم همه جان شد آن راز جهانگه عهد شکن شوي چو رشوت جويانگه سوي من آيي از لطيفي پوياناين درنخورد ز فعل نيکورويانگه برگردي ستيزه‌ي بدگويانغم خورد مرا غمم نخواهي خوردنآزار ترا گرچه نهادم گردنتو محتشمي مرا چه بايد کردناز محتشمي نيست مرا آزردنواندر صحرا پلنگ بايد بودناندر دريا نهنگ بايد بودنورنه به هزار ننگ بايد بودنمردانه و مرد رنگ بايد بودنصد بار بتر زان که در آتش بودندر بند بلاي آن بت کش بودنخوش بايد بود وقت ناخوش بودناکنون که فريضه‌ست بلاکش بودنواندر بد و نيک جان و تن فرسودنتا چند ز سوداي جهان پيمودنبگزين ز جهان نشستن و آسودنچون رزق نخواهدت ز رنج افزودنطرفه‌ست که جز با تو نياميزد خساي ديده ز هر طرف که برخيزد خسزيرا همه آب ديده‌ها ريزد خسهشدار که تا با تو کم آميزد خسور ياد نيايدت ز من ياد مکنگر شاد نخواهي اين دلم شاد مکناز بند غم عشق خود آزاد مکنليکن به وفا بر تو که اين خسته دلمچشم از پي کشتن رهي تيز مکنفرمان حسود فتنه‌انگيز مکنبا من سخنان وحشت‌انگيز مکنچون عذر گذشته را نخواهي بارياي بس دوري که از تو باشد تا منتا با خودي ارچه همنشيني با مناندر ره عشق يا تو گنجي يا مندر من نرسي تا نشوي يکتا منگه نگذاري که گردمت پيرامنگه بردوزي به دامنم بر دامنتا من کيم از تو اي دريغا تو به منگه دوست همي شماريم گه دشمنگر جان بدهم نيايدت ياد از مناکنون که ستد هواي تو داد از منمي‌سوزم و تو فارغ و آزاد از منمسکين من مستمند کاندر غم توگه بگريزي ز بيم خصم از بر منگه يار شوي تو با ملامت‌گر منتو مصلح و من رند نداري سر منبگذار مرا چو نيستي در خور منتا چون زر شد کار تو اي سيمين‌تنبا من شب و روز گرم بودي به سخنبدعهد نکوروي نديدم چو تو منبرگشتي از دوست تو همچون دشمنگلبوي شود ز نام تو کام و دهناي چون گل نوشکفته برطرف چمنچون گل بر تست خار بر ديده‌ي منگر گل بر خار باشد اي سيمين تنتا سور ترا به دل نگردد شيونپندي دهمت اگر پذيري اي تندشمن دو شمر تيغ دو کش زخم دو زنعضوي ز تو گر صلح کند با دشمنبا من تو به بند دامن اندر دامناي يار قلندر خراباتي منهر دو به خرابات گرفتيم وطنمن نيز قلندرانه در دادم تندل بسته نداري تو بدون دل منگر کرده بدي تو آزمون دل منزينگونه نکوشي تو به خون دل منگر آگاهي از اندرون دل منکايزد به بدت باز دهد پاداشنبد کمتر ازين کن اي بت سيمين‌تنلختي بنه اي دوست براي دشمنيکباره مکن همه بديها با مندل تيره و چاک دامن و خاک وطناي شاه چو لاله دارد از تو دشمننالنده و گردان و رسن در گردنچون چرخ چراست خصمت اي گرد افگندادم به تو دل ترا چو جان دارم منبي تير غمت پشت کمان دارم مندستي ز غمت بر آسمان دارم منپيش تو اگر چه بر زمين دارم پايشادي ز غم تو يک جهان دارم منغمهاي تو در ميان جان دارم منکز خويشتنت نيز نهان دارم مناز غايت غيرتت چنان دارم منعقلي نه که از عشق بپرهيزم منبختي نه که با دوست درآميزم منپايي نه که از ميانه بگريزم مندستي نه که با قضا درآويزم منو آزردن تو ز طبع تو پرده‌ي مناي بي سببي هميشه آزرده‌ي منگر عفو کني گناه ناکرده‌ي منبر چرخ زند بخت سراپرده‌ي مندانم نرهم ز گفت بد گوي تو منچون آمد شد بريدم از کوي تو منبر عشق تو عاشقم نه بر روي تو منبر خيره چر آنگ ه کنم سوي تو منو آزاد ز بند اين و آنم ز تو مناز عشوه‌ي چرخ در امانم ز تو منوالله که نمانم ار بمانم ز تو منهر چند ز غم جامه‌درانم ز تو منتا چيست حقيقت از پس پرده و چوندلها همه آب گشت و جانها همه خوناز تو دو جهان پر و تو از هر دو بروناي بر علمت خرد رد و گردون دونحقا که کم از نيست بود وزن زميندر جنب گراني تو اي نوشتکينتو هيچ نه و از تو گراني چندينوين از همه طرفه‌تر که در چشم يقينآن قوت ملک آمد و اين قوت دينبهرام دواند هر دو جوينده‌ي کينبهرام فلک ز بهر بهرام زمينهر روز کند اسب سعادت را زينامسال عزيز کرد ما را چون دينپار ارچه نمي‌کرد چو کفرم تمکينهم قهر چنان بايد و هم لطف چنيندر پرورش عاشقي اي قبله‌ي چينجز در ره مردمي نپويم با توآب ارچه نمي‌رود به جويم با توآن چيست نکرده‌اي چگويم با توگويي که چه کرده‌ام نگويي با منوي صورت بخت عقل نازنده به تواي طالع سعد روح فرخنده به توما زنده به دين و دين ما زنده به تواي آب حيات شرع پاينده به تودر شب مرو اي شده خجل ماه به تواي قامت سرو گشته کوتاه به توآن رنج رسد به من پس آنگاه به توگر رنج رسد مباد ناگاه به تودر حسن زمانه را نويدست از توآني که عدو چو برگ بيدست از تواين رسم سيه‌گري سپيدست از تومه را به ضيا هنوز اميدست از توآوازه به شهر در پراکند از توبي آنکه به کس رسيد پيوند از تواي فتنه‌ي روزگار تا چند از توکس بر دل تو نيست خداوند از تودر بلعجبي هم به تو ماند غم توجز گرد دلم گشت نداند غم توغمناک شوم گرم نماند غم توهر چند بر آتشم نشاند غم تودل مرد رهي را که برآمد دم تواي مفلس ما ز مجلس خرم تويا ماتم دل دارد يا ماتم توشد بر دو کمان سنايي پر غم تواقبال فرو شد که برآمد دم تواي بي تو دليل اشهب و ادهم توجان چيست که خون نگريد اندر غم توديوانه شدست عقل در ماتم تووز رشک گريبان تو و دامن توچون موي شدم ز رشک پيراهن تووآنرا شب و روز دست در گردن توکاين بوسه همي دهد قدمهاي ترابفکند سپر در صف انديشه‌ي تودل سوخته شد در تف انديشه‌ي توچون موم شود در کف انديشه‌ي تودل خود چه کند سنگ خاره و آهن سردوي مطلع مه کناره‌ي ريشه‌ي تواي زلف و رخ تو مايه‌ي پيشه‌ي توتو بي‌خبر و جهان در انديشه‌ي تووي کشته هزار شير در بيشه‌ي تووي رنگ گل و بوي گلاب از خوي تواي همت صد هزار کس در پي تواي من سر خويش کشته‌ام در پي تواي تعبيه جان عاشقان در پي تويا تن که بود که ملک راند بي تودل کيست که گوهري فشاند بي توجان زهره ندارد که بماند بي توحقا که خرد راه نداند بي توچون خاک ز خود خبر ندارم بي توچون آتش تيز بي‌قرارم بي تواز باد بپرس تا چه دارم بي توبر آب همي قدم گذارم بي تووي دل زدگي به گرد و خون در خون شواي عقل اگر چند شريفي دون شوبا ديده درآي و بي زبان بيرون شودر پرده‌ي آن نگار ديگرگون شوعذر است همه زاويه‌ها وامق کواندر ره عشق دلبران صادق کوگيتي همه نطقست يکي ناطق کويک شهر همه طبيب شد حاذق کوآن کودک زن فريب مردافکن کوباز آن پسر چه زنخ خوش زن کوآن صبر که بازماند آن از من کوگيرم دل مرده ريگم او برد و برفتتابنده خداي در حواليتان کواي معتبران شهر واليتان کوزيباي زمانه بلمعاليتان کووي قوم جمال صدر عاليتان کوبهتان چنين بر من بيچاره منهگفتي گله کرده‌اي ز من با که و مهگفتم که اگر نکوترم داري بهاز تو به کسي گله نکردم باللهموصوف صفت سخره‌ي ذاتيم همهما ذات نهاده بر صفاتيم همهچون رفت صفت عين حياتيم همهتا در صفتيم در مماتيم همههرگز نشود بر تو دل بنده تباهگر بدگويي ترا بدي گفت اي ماهکايينه سيه نگردد از روي سياهاز گفته‌ي بدگوي ز ما عذر مخواهداري سه چهار پنج ماهم گمراهاز بهر يکي بوس به دو ماه اي ماهاز هشت بهشت آمده‌اي در نه ماهاي شش جهت و هفت فلک را به تو راهاز لطف سخن گفت و من استاده به راهبا من ز دريچه‌اي مشبک دلخواهصد کوکب سياره بزاد از يک ماهگفتي که ز نور روي آن بت ناگاهخود را ز براي حرص نگدازي بهزين عالم بي وفا بپردازي بهبا روي زمانه همچنان سازي بهعالم چو به دست ابلهان دادستندبا حالت نقد وقت در سازي بهگر تو به صلاح خويش کم نازي بهبتخانه اگر ز بت بپردازي بهدر صومعه سر ز زهد نفرازي بهبي ذکر تو هر جاي نشستم توبهجز ياد تو دل بهر چه بستم توبهزين توبه که صد بار شکستم توبهدر حضرت تو توبه شکستم صدبار
#سرگرمی#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 503]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سرگرمی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن