تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835793612
گر شاخ بدسگال آرايش بستان شود
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
گر شاخ بدسگال آرايش بستان شودشاعر : سنايي غزنوي هم وي اصل چشم زخم ملک تابستان شودگر شاخ بدسگال آرايش بستان شودزان که کامل بهر آن شد چيز تا نقصان شوداز کمال هيچ چيزي نيست شادي عقل راغم مخور ماهي دگر چون تير بيپيکان شودشاخها از ميوهها گر گشت چون بي زه کمانبيم آن باشد که شير بيشه زو بريان شودچون چنان شد بر فلک خورشيد کز نيروي فعلسخته بخشد نار و نور آنگه که در ميزان شوددل ز نور و نار او آن وقت مگسل بهر آنکتا همي شمع روان زي خوشهي گردان شوددشتها عريان همي گردند ز اسباب بهشتاز چه معني شاخ چون آدم همي عريان شودگر به سوي خوشه آدم وار خورشيد آمدستچون همي هنگام آن آمد که بيسامان شودتا به سامان بود بستان شاخ در وي ننگريستهر زمان بر صحن او از شاخ زر باران شوداز براي آنکه تا پردهش ندرد باد مهرتا چو ايرانشه مگر آرايش بستان شودشاخ پنداري بدان ريزد همي بي طمع زرحکم او چون آسمان بر اهل ايران شاه بادتا در ايران خواجه بايد خواجه ايران شاه باددست او پيراهن اشجار از سر برکشدگاه آن آمد که باد مهرگان لشکر کشدشاخها را چادر نسطوريان بر سر کشدباغها را داغهاي عبريان بر بر زندهر دو بدخو را همي در زر و در زيور کشدزان که سيسنبر چو نمامست و نرگس شوخ چشمگوشوار زمردين در گوش سيسنبر کشدافسر زرين همي بر تارک نرگس نهدچون دل او سوي شاه و شمع هفت اختر کشدباز نيلوفر که زاهد روي و صوفي کسوتستچادر سيمابگون در روي نيلوفر کشداز پي آن تا ببيند چهرهي شاهد دروگل بسان خار پشت از بيم روي اندر کشدسخت ننگ آمد که پيش از کينه توزي باد مهرزان که روي باغ را گردون به ميزان در کشدسوي ميزان شد براي سختن زر آفتابيا به دلوي سيم بخشد يا به ميزان زر کشدبا فراوان سيم و زر خورشيد هنگام سخانه بپيمايد به کيل و نز ترازو بر کشدخواجه را بين کز کمال رادمردي زر و سيمآفتاب از اوج خود شاگرد اين درگاه باداز براي بخشش آموزي چو اقبال و خردملک ايران را چو هنگام تجلي طور کردآنکه تا چون دست موسا طبع را پر نور کردچشمشان را خاطرش چون ذات جان پر نور کرديک جهان ايدر بسان جذر کر بودند و کوراز دوام عادتش چون آسمان مجبور کردجود کاندر طبع چون خورشيد او مختار بودنيمهي پنجش صحيح بيست را مکسور کردگرچه نا ممکن بود ليکن به خاطر در حسابوهمش از روي گهر پردهي عرض را دور کردعين جوهر را نديد اندر جهان يک فلسفيباز را هنگام کوشش دايهي عصفور کرددر هواي ربع مسکون شيمت انصاف اوعالمي کان را سخا و جود او معمور کردهمچو پردهي عالم علوي برآسود از فسادجانبران را کين او از جان بري معذور کرددلبران را مهر او از دلستاني توبه دادخويشتن را در دو گيتي چون خرد مشهور کردهر که بر فتراک امرش يک زمان خود را ببستگنج خود را پاي رنج دست هر گنجور کردشاعران گنجور و مدحش دست و مالش گنج اومدح او چون مدح روح و عقل در افواه بادپس چو چونينست بهر نام نيکش خلق راتير گردون را به صنعت عاجز و حيران کندميل را بر تخته چون گاه رقم گردان کندطول و عرض و سمت آن از نقطهاي برهان کنداز مجسم گر بترسد خصمش اندر ساعتيحل کند در يک زمان گر طبع او جولان کندجذر و کعبي را که نگشاد ايچ کس از بستگيهيت چرخ ار مثلث افتدي آسان کندگر چه دشوارست برهان کردن هيت وليکمرتبه «يعطي ولا» در يک نظر يکسان کندمشکل صد کسر را در يک مجنس حل کنددر حساب آنگه روزي با کسي احسان کندليک با چندين کفايت هم در آخر عاجزستکو بدين برهان چنويي را همي حيران کندويحک او را بر عطاي خويش چندين عشق چيستگرچه طبعش گاه حکمت نسبت از لقمان کندغفلتي دارد به گاه لقمه دادن چون کرامقطري از گردون به زير ناخني پنهان کندهمتش را نقطهي وهمي اگر صورت کندپس عجب نبود که چاکر خواجه را فرمان کندعقل و جان گر روز و شب در تحت فرمان ويندهمچو کيوان آسمان هفتمينش گاه بادهر که خاک درگهش را گاه سازد هفتهايدشمنانش در رجاي خوف پاکند از رجادوستانش در فناي دهر دورند از فناهر که او را بود مفرد يافت اصل کيمياگر چه اصل کيميا ترکيب خاص آمد وليکوان کجا تحسينش آمد، روي بنمايد بقاهر کجا تمکينش آمد، پشت بنمايد زوالايمن و روشن بماند از بند نسيان و خطاعلم و اشکال حساب اندر پناه حفظ اونيست نامعلوم رايش جمع و تفريق هبادر حساب او آن تفحص کرد کز روي وقوفجذر بستاند براي خانهي «يعطي» «زلا»از براي بغض «لا» و مهر «يعطي» را هميچرخ بهر عمر اوش افگانه کردست از فنامادر ايام اگر چه از فنا آبستنستخود نديدست آفتاب آسمان را کس قفاگاه مردي و سخا يک تن قفاي او نديدتا نيامد در ميان کلکش چو خط استواعاقل از غافل جدا کردن ندانست ايچ کسپر شکن گردد سپهر آبگون چون بورياگر شمال خشم او بر دايرهي گردون زندزير پاي خلق سرگردان شود چون آسياور نسيم فعل او بر مرکز خاکي وزدديده را سازد ز گرد خاکپايش توتيااز بخار معده بر سر آب نارد چشم آنکروز رزم و بزم ديوان با کفت همراه بادچون ز کلک و تيغ مي باشد تن و جان را نظامکيمياي خواجگي در بندگي درگاه تستاي که از همت وراي چرخ اعظم گاه تستمشتري در حسرت رخسارهي چون ماه تستآفتاب اندر فلک شاگرد ذهن و راي تستزان که او در حال سعد و خرمي همراه تستمشتري در طالعت با زهره دايم همبرستکانچه داري در دل و جان خلقت الاه تستهيچ حقي نيست يک مخلوق را در حق توخود قوام چرخ پير از دولت برناه تستمنت سعيي ندارد بر تو چرخ از بهر آنککاسمان عقل و جان در تحت قدر و جاه تستجاه و مقدار تو در رتبت بدان موضع رسيدعقل کلي خاکروب گرد لشکرگاه تستچون تو بر صحراي جان از علم لشگرگه زديهر که روزي يا شبي در بند باد افراه تستروي پاداشي نبيند هرگز از اعمال نيکخوش خور و منديش چون اقبال نيکوخواه تستگام در ميدان کام خويش زن مردانهوارنوبت ايشان گذشت اکنون توران چون گاه تستهر کسي بر حسب خودکامي براند اندر جهاندولتت را حکم باد و عشترتت را گاه بادهمچنين و بعد ازين تا در جهان گردد زمانگرد تقدير فنا صد سد اسکندر زنيبا نفاذ حکم خود چون نامه در عنبر زنيقطرهاي آب ار ز روي لطف بر آذر زنيدر مه آذر ز آذر گل برآري ساعتيگر بخواهي خاک در چشم هزار اختر زنياختران را نيست آبي با تو کاندر زيرکيبا طبايع پاي داري با کواکب سر زنيچون نفاذ حکم ايزد روز کوشش مردوارآتش اندر گوهر تيغ زبان آور زنيبي سخن گردد زبانها در دهنها چون بروزبر دم گاو سپهر ار تير ناگه بر زنيتيرت از جرم ثريا رشتهي گوهر شودگر سنايي روز کين بر چرخ پهناور زنيبر دم ماهي بدوزي در زمان شاخ برهبر جهاني بر زني گر در جهاني بر زنيصورت اقبال را ماني که از نيروي فعلنار و نور بيم و طمع اندر دل لشکر زنيباز در ايوان چو گيري کلک زرين در بنانگر همه خود را به زردي چنگ در ساغر زنيليک روي عالم آنگه برفروزد چون نبيدآفتابت باده، جام باده، جرم ماه باداندر آن فرخنده مجلس مطربت ناهيد چرخچون به نزد بد دلان بهتر بود از نام ننگچون به طبع پر دلان افزون بود بر صلح جنگوز سبکباري قضا گردد قدر را تيز چنگاز قوي دستي اجل گردد امل را پاي سستچون دو پيکر روي در روي آورند از بهر جنگچون ثريا پشت در پشت آورند از روي مهرمي برند از خنجر آتش مزاج آب رنگدر دو صف آتش ز طبع و آبروي يکدگرگه بهر دل در غم سفته کند تير خدنگگه بر سر عقل را سايه کند تيغ يمانگه ز آه سرد بد دل موم گردد همچو سنگگه به تف تيغ پر دل سنگ گردد همچو مومجان بي شخص از شتاب و شخصي بي جان از درنگبي مزاج گرمي و سردي شود چون باد و خاکگرد سم باد پايان بر هوا دام کلنگگر کلنگ آنجا بپرد گردد از سهم و نهيببر فراز کوه رنگي همچو اندر کوه رنگناگهان تنها برون تازي چو بر چرخ آفتابنجم بر روي فلک چون نقطه بر پشت پلنگآن زمانت گر در آن هيت فلک بيند شودعمر تو چون ماه نو بالنده و دلخواه بادتا کهن گردد ز ماه نو بقاي آدميگاه در ميدان به تيغ و گاه در مجلس به جامبگذر و بگذار گيتي را بدين سيرت مدامتات گاهي دهر چون بهرام بيند با حسامتات گاهي چرخ چون ناهيد بيند در طربروي خورشيد درخشان را کند بس تيره وامگه به ميدان زير رانت بارهاي کز گرد نعلخامهاي کو پخت کاري را که ماند از بخت خامگه به ديوان همچو تير اندر بنانت کلک تيزو آن عدو را گاه کوشش همچو محنت پايدامآن ولي را گاه بخشش همچو دولت دستيارگر کسي زانديشهي بسيار گردد زرد فامزرد گشت از قوت انديشه و نبود عجبزان بود چون هر دو گوهر گاه تند و گاه رامشخص و فرقش دارد از صفرا و از سودا اثراو زبان بگشاده و چون او به مدحت خاص و عاماو ميان بربسته و چون او به پيشت چرخ و دهرشد چو درياي محيط از در مدحت با نظامخاصه اين بنده کز آب نظم مدحت ناگهانجز حروف مدح تو بر جاي هر موي از مسامکز سرشت مدحت از قوت نرويد زين سپسچون به دست آيد معاني کس نگردد گرد نامچون ترا ديدم نگردم گرد اين و آن از آنکچون تو ممدوحي سزاي معنوي شعرم کدامچون تو در بخشش به هفت اقليم عالم در کجاستکاسمان عقل و جان در تحت چونين جاه بادجاه و مقدار تو از زينت بدان موضع رسيداز چراغ بي حجاب اندر بيابان روز بادهست کمتر عمر بدگوي تو از روي نهادچون بدين حضرت رسيد آن بار خويش اينجا گشادهر که از اطراف عالم بار کرد اميدواردر جهان مردمي هرگز نباشد چون تو راددر زمان مکرمت چون تو کجا باشد کريمآمد و برخواند شعر و صله بستد رفت شادهر چه در گيتي حکيمي بود يک يک سوي توهم نشيند گه گهي بر آشيانهي باز خادگر سوي صدرت چو ايشان آمدم نشگفت از آنکخلعتي ده مر مرا چونان که کس ، کس را ندادمدحتي گفتم ترا چونان که کس، کس را نگفتخود نکو گوي تو نبود هر که باشد بد نژادمن ثناگوي توام زيرا نژادم نيست بدکاين گران قواد ناگه سوي ما چون اوفتاداز سبک روحي که هستي دانم انديشي به دلبارها ز آزادمردي کردي از من بنده ياداين کريمي کي فرامش گرددم کز روي لطفوز خصال خواجگان گاوريش بدنهاداز فعال شاعران خر تميز بي ادباز محالات فلان شاگرد و بهمان اوستاددولتي بود از تو کان آزاد و فارغ بوديمرحمتي کن بر چو من شاعر که رحمت بر تو بادخويشتن را در تو مهتر چون بپيوستم ز بيمدر ازاي عمر تو دست زمان کوتاه باددر زمان بادت به نيکو سيرتي عمر درازتيغ داران با وشاح و با کمر همچون قلماز براي خدمتت را صف زده همچون خدمعلم تقدير ازل در عالم صورت علمخاصه بهر خلعت ذات ترا بود آنکه زداز براي رتبتت بود آنکه رفت اندر عدماز براي خدمتت بود آنکه آمد در وجودمردمان همچون رقمهاي کسور اندر قدمتختهي خاکي بدين گيتي و گردون هندسياين رقمهاي چنين شايسته را از باد رمدر شگفتي مانده بودم کين تبه کردن چراستاز براي چون تو جمعي محو اين چندين رقمتاکنون معلوم من شد حکمت ايزد که بودچون تو جمعي زنده ماندي تا قيامت لاجرمهر که ناقص بود لابد کرد نامش نقص پاکهم سوي دريا گرايانست دايم آن ويمآب را گر چه سوي بالا برد ابر از نشيبتا دهانهي شام نارد ديدهها را جز ظلمتا زبانهي صبح نارد چشمها را جز ضياگرمي و خشکي و سردي و تري باشد به همتا ز آب و باد و خاک و آتش از بهر صلاحشام اعداي ترا هرگز مبادا صبحدمصبح احباب ترا هرگز مبادا شامگاهبخت تو بر تخت عز و ناز شاهنشاه بادعز تو جاويد باد و دولتت پيوسته باد
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 637]
صفحات پیشنهادی
گر شاخ بدسگال آرايش بستان شود
گر شاخ بدسگال آرايش بستان شودشاعر : سنايي غزنوي هم وي اصل چشم زخم ملک تابستان شودگر شاخ بدسگال آرايش بستان شودزان که کامل بهر آن شد چيز تا نقصان ...
گر شاخ بدسگال آرايش بستان شودشاعر : سنايي غزنوي هم وي اصل چشم زخم ملک تابستان شودگر شاخ بدسگال آرايش بستان شودزان که کامل بهر آن شد چيز تا نقصان ...
شاخ دارد، عقل ندارد
گر شاخ بدسگال آرايش بستان شود گر شاخ بدسگال آرايش بستان شودشاعر : سنايي غزنوي هم وي اصل چشم زخم ملک ... عشق چيستگرچه طبعش گاه حکمت نسبت از لقمان ...
گر شاخ بدسگال آرايش بستان شود گر شاخ بدسگال آرايش بستان شودشاعر : سنايي غزنوي هم وي اصل چشم زخم ملک ... عشق چيستگرچه طبعش گاه حکمت نسبت از لقمان ...
اي قوم ازين سراي حوادث گذر کنيد
گر شاخ بدسگال آرايش بستان شود · آنکه مر صدر عرب را اوست اکنون کدخداي · اي دل ار جانانت بايد منزل اندر جان مکن · اي کودک زيبا سلب سيمين بر و بيجاده لب ...
گر شاخ بدسگال آرايش بستان شود · آنکه مر صدر عرب را اوست اکنون کدخداي · اي دل ار جانانت بايد منزل اندر جان مکن · اي کودک زيبا سلب سيمين بر و بيجاده لب ...
گفتمت يکي شعر دو هفته به سه ماهه
گر شاخ بدسگال آرايش بستان شود · آنکه مر صدر عرب را اوست اکنون کدخداي · اي دل ار جانانت بايد منزل اندر جان مکن · اي کودک زيبا سلب سيمين بر و بيجاده لب ...
گر شاخ بدسگال آرايش بستان شود · آنکه مر صدر عرب را اوست اکنون کدخداي · اي دل ار جانانت بايد منزل اندر جان مکن · اي کودک زيبا سلب سيمين بر و بيجاده لب ...
مرا شهابي گر هجو کرد صد خروار
مرا شهابي گر هجو کرد صد خروارشاعر : سنايي غزنوي نيافت خواهد پاسخ ز لفظ من تنگيمرا شهابي گر هجو کرد صد خرواربهر خروشي ... گر شاخ بدسگال آرايش بستان شود ...
مرا شهابي گر هجو کرد صد خروارشاعر : سنايي غزنوي نيافت خواهد پاسخ ز لفظ من تنگيمرا شهابي گر هجو کرد صد خرواربهر خروشي ... گر شاخ بدسگال آرايش بستان شود ...
آتش عشق بتي برد آبروي دين ما
گر شاخ بدسگال آرايش بستان شود · آنکه مر صدر عرب را اوست اکنون کدخداي · اي دل ار جانانت بايد منزل اندر جان مکن · اي کودک زيبا سلب سيمين بر و بيجاده لب ...
گر شاخ بدسگال آرايش بستان شود · آنکه مر صدر عرب را اوست اکنون کدخداي · اي دل ار جانانت بايد منزل اندر جان مکن · اي کودک زيبا سلب سيمين بر و بيجاده لب ...
سخن را به خواب اندرون دوش گفتم
سخن را به خواب اندرون دوش گفتمشاعر : سنايي غزنوي که گر شدي معزي تو دايم همي زيسخن را به خواب اندرون دوش گفتمدريغا معزي ... گر شاخ بدسگال آرايش بستان شود ...
سخن را به خواب اندرون دوش گفتمشاعر : سنايي غزنوي که گر شدي معزي تو دايم همي زيسخن را به خواب اندرون دوش گفتمدريغا معزي ... گر شاخ بدسگال آرايش بستان شود ...
سبكبارتر از ابر
گر شاخ بدسگال آرايش بستان شود ... از نام ننگچون به طبع پر دلان افزون بود بر صلح جنگوز سبکباري قضا گردد قدر را ... سوي بالا برد ابر از نشيبتا دهانهي شام نارد ...
گر شاخ بدسگال آرايش بستان شود ... از نام ننگچون به طبع پر دلان افزون بود بر صلح جنگوز سبکباري قضا گردد قدر را ... سوي بالا برد ابر از نشيبتا دهانهي شام نارد ...
آنکه مر صدر عرب را اوست اکنون کدخداي
هويت اخلاق دينى در رويكرد تاويلى و مكتب تفكيك(1). . مطالب پیشین. گر شاخ بدسگال آرايش بستان شود · آتش عشق بتي برد آبروي دين ما · اي قوم ازين سراي حوادث ...
هويت اخلاق دينى در رويكرد تاويلى و مكتب تفكيك(1). . مطالب پیشین. گر شاخ بدسگال آرايش بستان شود · آتش عشق بتي برد آبروي دين ما · اي قوم ازين سراي حوادث ...
تابوت مرا باز کن اي خواجه زماني
گر شاخ بدسگال آرايش بستان شود · آنکه مر صدر عرب را اوست اکنون کدخداي · اي دل ار جانانت بايد منزل اندر جان مکن · اي کودک زيبا سلب سيمين بر و بيجاده لب ...
گر شاخ بدسگال آرايش بستان شود · آنکه مر صدر عرب را اوست اکنون کدخداي · اي دل ار جانانت بايد منزل اندر جان مکن · اي کودک زيبا سلب سيمين بر و بيجاده لب ...
-
سرگرمی
پربازدیدترینها