واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
گفتمت يکي شعر دو هفته به سه ماههشاعر : سنايي غزنوي از تقويت حسي و نطقي و نماييگفتمت يکي شعر دو هفته به سه ماههپيراهن و دستار و زبرپوش و دو تاييدارم طمع از جود تو هر چند نيرزدحس از تو بها خواهد و ما از تو بهايينطق از تو لطف خواهد و نامي ز تو نعمتنشگفت ز خورشيد و مه آراسته زايياز صدر تو بايد که من آراسته زايمآن يافته جاويدي و اين داده فناييتو داده شعاري به من و يافته شعريميري چکند پيش تو با دلق گداييداني که امير سخنم خاصه به مدحتوز خلعت تو نزد همه شکر سراييمن لفج پر از باد ازين کوي بدان کويامروز چنين داد فلاني به سناييآوازه در افتاد به هر جا که به يک شعراز رنج و غم و محنت و ادبار رهايياو يافته از دولت و از عون و بزرگيتايزد نگهش دارد از هر بد و هر مکرآن نيست مگر خواجهي ما تاجي ابوبکروز خشم تو در ابروي بدخواه تو چين بادچشم تو ز بس حور چو بتخانهي چين بادبر چشمهي خور نام تو چون نقش نگين بادچونان که تو در دايرهي چرخ نگينيدر راه بقا قبلهي جان تو يقين باددر عشق فنا واعظ عقل تو خرد باددر عالم جان چشم دلت نادرهبين باددر مجلس دين گوش دلت پند شنو باداندر رحم قالب ادبار جنين بادآن دل که به اقبال تو چون جان نبود شادچشم تو گه چشم سوي مرکز طين بادروي تو گه راي سوي گوهر نارستچون آتش و چون باد و چو آب و چو زمين بادخلق تو به نور کرم و لطف و تواضعآن دم که نخستين بودش بازپسين بادهر زاده که دم جز به رضاي تو برآوردچون گوهر خورشيد جهانتاب مبين باددر عالم جان و خرد آثار بزرگيحقا که چنين بود و چنانست و چنين باداين شعر که در مدح تو امروز بخواندمايزد نگهش دارد از هر بد و هر مکرآن نيست مگر خواجهي ما تاجي ابوبکراي رکن طاعت همچو حج، الصبر مفتاح الفرجاي کوکب عالي درج، وصلت حرامست و حرجلقمان چنين در صبر گفت، الصبر مفتاح الفرجتا کي بود رازم نهفت، غم، خانهي صبرم برفتروزي بيابم داد من، الصبر مفتاح الفرجتا کي کشم بيداد من، تا کي کنم فرياد منپيوسته اين بودش دعا، الصبر مفتاح الفرجايوب با چندين بلا، کاندر بلا شد مبتلاقولش همي بد سر به سر الصبر مفتاح الفرجيعقوب کز هجر پسر چندين بالش آمد بسراز چاه سوي جاه شد الصبر مفتاح الفرجيوسف که اندر چاه شد کام دل بدخواه شداسعد به اسما چون رسيد الصبر مفتاح الفرجوامق به عذرا چون رسيد عروه به عفرا چون رسيدگفتار من پيوسته شد الصبر مفتاح الفرجتا جانم از تو خسته شد تا دل به مهرت بسته شداز پيش دل آوردهام الصبر مفتاح الفرجاز توبه دل آزردهام چون تن کناغي کردهامروزي سرآيد اندهان الصبر مفتاح الفرجدردم که باشد در جهان باغم نماند جاودانچون شادي آيد هوش کن الصبر مفتاح الفرجپند سنايي گوش کن غم چون رسد رو نوش کنوي دور شده آفت نقصان ز کمالتاي پيشرو هر چه نکوييست جمالتوي خاک پسنديدهي ما چاکر خالتاي مردمک ديدهي ما بندهي چشمتکز بخت به من داد زمانه به حلالتغم خوردنم امروز حرامست چو بادهمي خور که ز مي باد هميشه پر و بالتاي بلبل گوينده واي کبک خرامانخورشيد به رشک آيد چون ديد جمالتزهره به نشاط آيد چون يافت سماعتچون در سخن آيد لب چون پسته مقالتشکر چدن آيد خرد و جان ز ره گوشيا زحمت ما گنجد يا نقش خيالتدل زان تو شد چست به بر زان که درين دلاين بلعجبي بين که برآورده نهالتهر روز دگرگونه زند شاخ درين دلخود کار دو صد جان بکند بوي وصالتجان نيز به شکرانه به نزد تو فرستمگويي که مزاج گهرست آب خيالتپيوند تو ما را ز کف فقر نجاتستچون صورت پاکيزهي تو صورت حالتاي يوسف مصري که شد از يوسف غزنينايزد نگهش دارد از هر بد و هر مکرآن نيست مگر خواجهي ما تاجي ابوبکرکاسباب خرد را به مي از پيش برانيمدر ده مي اسوده که امروز برآنيمدر چشم خود از بيخبري هيچ نمانيمزانگونه مي صرف که چون يک دو سه خورديمبي کام خرد کام خود امروز برانيمبا کام خرد کام نگنجد به ميانهگر سوي خود آييم به خود راه ندانيمآنجا برسانيم خرد را که از آنجاهر نقش که نقاش ازل کرد همانيماز پند تو اي خواجه چه سودست چو ما راما در بر معشوق به اندوه چه مانيمتا آن خورد اندوه که از دوست بماندستپس باده جوان آر که ما نيز جوانيمگر ميل کند جنس سوي جنس به گوهرني ما چو تو در هر دو جهان در غم نانيمدر علم جان آب عنب دان غذي ماما مست عصيريم که فرزند جهانيممستست جهان از پي تقدير هميشهديريست که مولاي مغني و مغانيماز بهر سماع و مي آسوده نه اکنونمولاي تو اي خواجه که احرار جهانيمني ني که شدستيم ز بس جود و لطافتايزد نگهش دارد از هر بد و هر مکرآن نيست مگر خواجهي ما تاجي ابوبکروز ناز به باده چو گل و سرو ببارندترکان پريوش به دو رخ همچو نگارندپيرايهي نازند چو در خدمت يارندسرمايهي عيشند چو بر جام برآيندحوران حصاري و گشاينده حصارندترکان سپاهي و فروزنده سپاهنددر آتش شمشير به صف دود برارنداز چشمهي پيکان به کمان آب برانندز آن تير و سنان از مس و آهن بگذارندزنگار ز مس بگذرد و زنگ ز آهناز تبت و يغما و زخر خيز و تتارنداز چين و ختا و ختن و کاشغر آينددر لشکر سلطان عجم بيست هزارندالمنةلله تعالي که ازيشانشاهان جهان باج ده و ساو گذارندبهرامشه مسعود آن شاه که او راايزد نگهش دارد از هر بد و هر مکرآن نيست مگر خواجهي ما تاجي ابوبکربي گردش ايام خرد کرد خطيرشبي کوشش اجرام هنر کرد منيرشنشگفت که تاييد الاهيست وزيرشگر ملک خرد ملک امير تن او شدناهيد مغني شود و تير دبيرشبر چرخ عجب نيست گر از روي تفاخرهرگز نکند ز آتش خود گرم اثيرشآن کز اثر کينهي او با دم سردستادبار فنا هم به بقا کرد ز حيرشآنکو به بقاي تن او شاد نباشدصاحب خبر آز و نيازست ضميرشبخشد غرض خلق بدانگونه که گويياز روي بزرگي نشمارد به غديرشدر قلزم اگر بنگرد از ديدهي همتکامد خرد و گفت که درياست نظيرشاز شرم همه خوي شدم آن روز چو دريادانم که هوا کرد به ناگاه اسيرشاين بي خردي بين که خرد کرد وليکنيارب به دروغي که خرد گفت مگيرشاکنون سوي عذر آمد و اسلام پذيرفتايزد نگهش دارد از هر بد و هر مکرآن نيست مگر خواجهي ما تاجي ابوبکرنزد عقلا تحفهي اسرار نهان اوستآن خواجه که در قالب اقبال روان اوستدر عالم پيدايي پيدا و نهان اوستپيداست به رادي و نهان از کرم خويشبا تجربت پير و به اقبال جوان اوستدر محفل پيران و جوانان به لطافتچون نرگس و سوسن همه تن چشم و زبان اوستوقت نظر و عقل به تعليم مهان راسوي همگان سود و سوي خويش زيان اوستآن مرد که باشد گه بخشايش و بخششدر عاجل امروز نمودار جنان اوستآن کس که نداند که جهان بر چه نمودستچون به نگري پس مدد مايهي کان اوستاز گوهر او نور همي گيرد خورشيدآنکس که مر او را سبک انگاشت گران اوستيک روز گرانجان و سبکسار نبودستخورشيد شکر پاش و مه مشک فشان اوستدر مجلس عشرت ز لطيفي و ظريفيپرسند که جان کيست خرد گويد جان اوستاز لطف چنانست که گر هيچ خرد راايزد نگهش دارد از هر بد و هر مکرآن نيست مگر خواجهي ما تاجي ابوبکردر بخشش و بخشايش و در دانش و در ديناي باز پسين زادهي مصنوع نخستينبر وي نکند هيچ کسي جود به نفرينمحروم چنانست حسودت که گه خشمهم باد صبا پرده شود پيش رياحينگر طمع کند بوي خوش از باد صبا هيچشاهي شود از فر تو زين جاه تو فرزينچون دست تو ميسود عجب نيست که با جانگشتند فراهم ز سخاي تو چو پروينآن قوم که بودند پراکندهتر از نعشنه کم شود از سايل و نه بيش ز تحسيناصليست سخاي تو بر آن گونه که هرگزباطنت به گل ماند و ظاهرت به نسريندر چشم سر و ديدهي سر مر همگان رابا آنکه همي نقش نگارد صنم چينهرگز تو برابر نبوي ظاهر و باطنپيداش چو گل باشد و پنهانش چو سرگينپيدا و نهانش چو نگارد به حقيقتدل عقد نود باشد و کون عقد ثلاثيندر عقد محاسب چو ببيني دل و کونشختمست سخا بر کفت اي حاتم غزنينچست ست علوم و از درت اي حيدر ثانيايزد نگهش دارد از هر بد و هر مکرآن نيست مگر خواجهي ما تاجي ابوبکروي حکمت جز وي ز بيان تو مبيناي دولت کلي ز مکان تو ممکنبا خوي تو آزاد نه سروست و نه سوسنبا روي تو تابنده نه ماهست و نه خورشيدکو پاي تو بگرفت گه آز چو دامناز دست قضا گردن او شد چو گريبانکازاد بماني به گه مکرمت از «لن»بر سيم و زر از دست و دلت داغ به کتابه ستپاي تو سر اوج زحل را شده گرزناز همت عاليت سزد در همه وقتيداغيش نهد ز آتش و طوقيش به گردنبدگوي تو گر زان که بدت خواند خدايشجانش ز تنش منهزم و سرش ز گردنبي داغ تو و طوق تو بدگوي ترا هستشد فکرت تو حاصل آرايش معدنشد خاطر تو پاسخ منصوبهي شطرنجاي تن به فدايت که بر آيي ز در تناي جان به فدايت که ببردي تو ز ما جانچون شانه تو خود سبلت و ريشم همه بر کنگر باد و بروتم بجز از خاک در تستايزد نگهش دارد از هر بد و هر مکرآن نيست مگر خواجهي ما تاجي ابوبکروي طالع تو قبلهي احسان خدايياي مدحت تو نامهي ايمان عطايياز لطف تو همراه کند فر هماييبوم از بر بام تو نپرد که نه با خود
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 492]