واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
علم و عمل خواجه اسماعيل شنيزيشاعر : سنايي غزنوي ما را ز نه چيزي برسانيد به چيزيعلم و عمل خواجه اسماعيل شنيزياو کرده دل ما چو دل باز گريزيما کبک دري بوده گريزيده ز کبکيدر صورت رستم شده از صورت حيزيتا ما ز پي تنقيت و تقويت اوبا جان مترنم شده نيروي تميزيدر واسطهي خازن و نقاش بدين شکرجان و دل ما از دو سماعيل غميزيدر کارگه و بارگه حکم و فنا يافتجان زنده شد از حذق سماعيل شنيزيدين تازه شد از صدق سماعيل پيمبراي بخت بد و گوي تو با بخت همي زيچونانک سنايي را زو قدر و سنا شدوي همچو خرد به نيکنامياي در دل ما چو جان گراميآورد بر تو جان سلاميآن دل که به خدمت تو پيوستکبک از تو گرفت خوش خراميماه از تو گرفت نور بخشيبرخاسته زحمت حراميبا رحمت رويت از ميانهناديده جمال تو تمامياين چرخ رونده با همه چشماندر غلط اوفتد گرامياين نور جمال تو ببيندچون دانش يوسف لجاميبا تابش تو کران مبادابر تخت تو اندر دين بر از عرش مجيدستياگر پاي تو از خط خطا گامي بعيدستيوگر غفلت ز رزاقي زر فرد آفريدستيوگر امروز طبع تو ز طراري نه طاقستيز رشک آن دگر شيطان شهوت مستزيدستيز عشق آن يکي سلطان طاعت شادمان بودياگر زر بوديي بر سنگ صرافان پديدستيتو مستي زان نياري رفت در بازار عشاقانگشادهتر ز دست و تيغ سلطان عميدستيهميشه اين همي خواني که دست من درين عالمسر انگشت من صندوق خلقان را کليدستيهميشه خواب اين بيني که يارب کاشکي دانموگر لوح و قلم در دست شاگرد يزيدستياگر بخت و رضا در تحت راي بلحکم بوديهمه رو سالکان خواهند گر هر روز عيدستينباشد آنکه تو خواهي و گر نه اين چنين بوديترا هر دم هزاران نعرهي «هل من مزيد» ستياگر بودي دلت مشتاق در گفتار بسماللهز سر سامري عالم پر از پيک و بريدستيوگر عاجز سنايي نيستي در دست نااهلانگفتم او را که به نزديک من آيپسري ديدم پوشيده قبايگفتم او را که بيا ژاژ مخايگفت من دير بمانم نايمسيم در دست و گروگان در پايدير کي ماني جايي که بودخويشتن گر نشستهاي مستايمن اگر ايستادهام مستهتو نشسته بهي و من بر پايزان که تو فتنهاي و من علممنبود خواهم ساکن دو روز در يک جايبه هفت کشور تا شکر پنج و ده گويمبه هفت کشور نتوان رسيد بيشش پايدو پاي دارم چار دگر ببايد از آنکاز آن پس که توفيق دادت خدايچنان زندگاني کن اي نيک رايچو اندر زمينت آيد انگشت پايکه خايند ز اندوهت انگشت دستجهاني به مرگ تو دارند رايمکن در جهان زندگاني چنانککه از خوب گويي و از خوشخوييسخا و سخن جان محضست ايراز من شعر نيک و ز تو نيکوييبماند همي زنده بي کالبدننهد مرد خردمند سوي مستي پينکند دانا مستي نخورد عاقل ميني چون سرو نمايد به مثل سرو چو نيچه خوري چيزي کز خوردن آن چيز تراور کني عربده گويند که او کرد نه ميگر کني بخشش گويند که مي کرد نه اوبه فعل اندر نيايد زو درشتيکسي را کو نسب پاکيزه باشدنيايد زو به جز کژي و زشتيکسي را کو به اصل اندر خلل هستچه مرد مسجدي و چه کنشتيمراد از مردمي آزادمرديستچه عطايي از او چه عاريتيشربهاي جهان همه خورديمهيچ خوشخوارهتر ز عافيتيچو نکو بنگريستيم نبودآخر چو نکو نکو نگه کرديشد ديدهي من سپيد از وعدتهمچون ز بر درش سيه کرديآخر بر مرثيهي پدر ما را
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 317]