واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اي قوم ازين سراي حوادث گذر کنيدشاعر : سنايي غزنوي خيزيد و سوي عالم علوي سفر کنيداي قوم ازين سراي حوادث گذر کنيدچون مرغ بر پريده مقر بر قمر کنيديک سر بپر همت ازين دامگاه ديوجان را هبا کنيد و خرد را هدر کنيدتا کي ز بهر تربيت جسم تيرهرويوانگه شما حديث تن مختصر کنيدجاني کمال يافته در پردهي شمادلتان دهد که بندگي سم خر کنيدعيسا نشسته پيش شما و آنگه از هوسهر روز شاهراه دگر شور و شر کنيدتا کي مشام و کام و لب و چشم و گوش رايک لحظه قصد بستن اين پنج در کنيدبر بام هفتمين فلک بر شويد اگرآن را همي ز حرص چرا تاج سر کنيدمالي که پايمال عزيزان حضرتستخود را به سان جزع و صدف کور و کر کنيدخواهيد تا شويد پذيراي در لطفتا کي چنين چو اهل سقر مستقر کنيداين روحهاي پاک درين تودههاي خاکواماندگان حرص و حسد را خبر کنيداز حال آن سراي جلال از زبان حالاين خاک را به مرتبه ياقوت و زر کنيدورنه ز آسمان خرد آفتابواراي زنده زادگان سر ازين خاک برکنيدديريست تا سپيدهي محشر همي دمددر گور اين جوان گرامي نظر کنيددر خاک لعل زر شده هرگز نديدهايدمير و امام امت سيف المناظرينخورشيد شرع و چشم و چراغ و ضياء دينز ايمانش تاج بود وز عقلش سرير بودميري که تا بر اهل معاني امير بودرويش نه روي بود که بدر منير بودرايش نه راي بود که صدر سپهر بوددر راه اجتهاد گمانش چو تير بودبا خصم اعتقاد زبانش چو تيغ بودطبعش چو ذات نفس معانيپذير بودنفسش چو فعل عقل معاني نماي بودچون مرکز محيط و هواي اثير بوددر قبض و بسط لطف سياست به راه ديندر عقل چون شکوفه جوان بود و پير بوددر شرع چون بنفشه دو تا بود و راست روبي زور چون به برج کمان جرم تير بودبازوي خصم پيش زبان چو خنجرشآنجاي اوقليدس و اينجا جرير بوددر حل و عقد نکته در حد شرع و شعريک روز اگر ز دور زمان در زحير بوديک چند اگر ز جور زمين در گزند بودزين جا اسير رفت گر آنجا امير بودزين جا غريب رفت گر آنجا قريب بودعمرش چو دست و چو امل او قصير بوداندر طويل احمقي بود از آن سببشد سوي آن ثمر که به جوي ضمير بودبرشد بر آن شجر که به بستان غيب بودبستان سير بود نه پستان شير بودبي کام او زمانه و با کام او زمينلوزينه داد ليک درون سوش سير بوداز دست خود زمانه مر او را به مکر و فنمير و امام امت سيف المناظرينخورشيد شرع و چشم و چراغ و ضياء دينتا چند گويم اي مه دي ماه و حال اواز نکبت زمانه و حال و محال اواي خاک تيره بر سر چرخ و کمال اوخود در کمال چرخ نه بس آب و روشنيستدست عدم شکسته که او کند بال اوخون فنا بريخته کو ريخت خون اوبي ميوه گشت جان چو نهان شد جمال اوبي برگ ماند دين چو فرو ريخت شاخ اوسختا فراق او و عزيزا وصال اوخو با کمال او و شريفا کلام اودردا و حسرتا ز فراق جمال اوغبنا و اندها ز وثاق و وثيق اوچون رفت گشت قابل ايمان خيال اوتا زنده بود قابل دين بود شخص اومسرعترين دبير فلک يک مجال اوبنوشت بر صحيفهي روز از سواد شبزان چون خران عصر نشد در جوال اوچون ديد کين سراي نيرزد به نيم جواين جا بماند ميم و ح و ميم و دال اوعين محمديش الفدار شد به اصلاز ننگ نفس ناطقه و قيل و قال اودر عالم نجات خراميد و باز رستاز عقل و قال او وز افلاک و حال اوآزاد گشته روح لطيفش چو عاشقانبا روح او چو حور نشسته خصال اوتنها شدن ازين هم تنها چه غم چو هستاو را چو دست بر گهر لايزال اوچرخ ار فرو شکست صدف را فرو شکستمير و امام امت سيف المناظرينخورشيد شرع و چشم و چراغ و ضياء دينوي تربت تو سرمهي چشم روان شدهاي بنيت تو طعمهي صرف زمان شدهاز هفت خوان گذشته و در هشت خوان شدهاي در سراي کسب خراميده مردواروز بي روان شدنت روان بي زبان شدهاز بي امل شدنت هنر بي عمل شدهتيغت نيام گشته و تيرت کمان شدهاز جور خيل آتش و آب و هوا و خاکرويت چو لاله بود کنون زعفران شدهمويت چو مورد بود کنون نسترن شدهاو را هماي خوانده و خود استخوان شدهدر پيش فر سايهي حکم آمده به عشقوي دي بهار بوده و اکنون خزان شدهاي پار اثير بوده و امسال اثر شدههنجار جان گرفته و چون جان نهان شدهاي جسم جانپذير تو خوش خوش ز روي لطفجاي روان بديده و با دل روان شدهو آنگه ز بالکانهي روحانيان چو دلناگه قفس شکسته و زي آشيان شدهاي بوده حبس در قفس طبع وز خردتن را بخورده جانت و بر آسمان شدهجان را چو شمع افسر سر کرده و چو شمعبي زحمت خيال جنانت جنان شدهبي منت سوال گمانت يقين شدهروحت چنانکه عقل نداند چنان شدهاز رتبت و جلالت و از مجد و از سنابي طمطراق عقل فضولي عيان شدههر مشکلي که بوده ترا در سراي عشقمير و امام امت سيف المناظرينخورشيد شرع و چشم و چراغ و ضياء دينبرده به زير خاک رخ چون نگار خويشاي بر نخورده بخت تو از روزگار خويشباز قضات کرده بناگه شکار خويشاي کبک خوش خرام به بستان شرع و دينببريده پاي و کنده سر اختيار خويشدر شاهراه حکم الاهي به دست عجزناگه نهاده در شکم خاک بار خويشاي شاخ نو شکفته که از بيم چشم بدگل برده و بمانده درين ديده خار خويشاي گلبن روان پدر ناگه از برمبنگر يکي برين پدر سوگوار خويشزان ديدهي چو نرگس از خون گلي شدهپر خاک و خون شده چو لب آبدار خويشتا در ميان ماتم خود بيني آن رخشاز خاک گور فرق سرش چون عذار خويشتا بر کنار گور خودش بيني از جزعدر خاک ره نهد چو تو سرو از کنار خويشکي نان و آب خودش خورد آن مادري که اوبنهاد زهره بر بط و چنگ از جوار خويشديريست تا ز سوگ تو اندر سوم فلکگشت زمانه گشت پشيمان ز کار خويشديريست تا ز مرگ تو در عالم قضاشرم آيدش ز گردش ز نهار خوار خويشچرخ از ميان خاک چو بيند جمال توو آتش زده ز مرگ خود اندر تبار خويشاي باد کرده عمر خود از دست چشم بدداده فراق و حسرت و غم يادگار خويشکرده سفر بجاي مقيمان و پس به ماکازاد رفتهاي به سوي کردگار خويشآزاد باش تا ز همه رنج خوش بويمير و امام امت، سيف المناظرينخورشيد شرع و چشم و چراغ و ضياء دينوي زهرهي زمين ز طرب چون رميدهاياي تير آسمان ز کمان چون خميدهايپشت از براي جستن آن را خميدهايمانا که گوهري ز کف تو نهان شدستدانم که مثل آن ز کسي کم شنيدهاياز ظلمتت آنکه چشم تو ديد اي ضياء دينجان داده آن ظريف جهان را به ديدهاييارب که تا چه ديد دلت آن زمان که تونشگفت از آنکه پسر از سر بريدهايگر بيرخ پسر سر جان و جهانت نيستدر خردگي به خون جگر پروريدهايگر دلت خون شود چه شود کان بزرگ رافضلي بزرگ دان که چنين آرميدهايبر مرگ آن جوانتر و تازه از خدايداني که تا چه روي به خاک آوريدهايداني که تا چه شاخ بر آتش نهادهايداني که در لحد چه شهي خوابنيدهايداني که در کفن چه عزيزي نهفتهايز ايزد بلاي جان به دو عالم خريدهايصبرت دهاد ايزد و خود صابري از آنکتو زار نال زان که تو کژدم گزيدهايزين درد غافلند همه کس چو مار، گرزين کافريدگار نهاي آفريدهايور گه گهي ز دست درافتي شگفت نيستاحسنت و شاد باش، که نيکو گزيدهاياي بر پسر گزيده رضاي ملک پسراو را به پيش حضرت جلت کشيدهايزين پس بکن حديث پسر چون خليلوارمير و امام امت سيف المناظرينخورشيد شرع و چشم و چراغ و ضياء دين
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 737]