تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 18 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):خدا را نشناخته آن که نافرمانی اش کند.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805501617




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

عشقست مرا بهينه‌تر کيش بتا


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
عشقست مرا بهينه‌تر کيش بتا
عشقست مرا بهينه‌تر کيش بتاشاعر : سنايي غزنوي نوشست مرا ز عشق تو نيش بتاعشقست مرا بهينه‌تر کيش بتانه پاي تو گيرم نه سر خويش بتامن مي‌باشم ز عشق تو ريش بتاو آنجا که ترا پاي سر من بادادر دست منت هميشه دامن بادااي دوست همه جهانت دشمن بادابرگم نبود که کس ترا دارد دوستدرهاي بلا همه گشادي ما راعشقا تو در آتش نهادي ما راتو نيز به دست هجر دادي ما راصبرا به تو در گريختم تا چکنيمجلس چو بهار با تو باشد ما راآني که قرار با تو باشد ما راآخر سر و کار با تو باشد ما راهر چند بسي به گرد سر برگردمبر اوج فلک باشد پرواز ترااي کبک شکار نيست جز باز ترادر پرده کسي نيست هم آواز ترازان مي‌نتوان شناختن راز تراچون مي‌ندهد آب تو پاياب مراهر چند بسوختي به هر باب مرادريافت مرا غم تو، درياب مرازين بيش مکن به خيره در تاب مرااز ره نبرد رنگ عبادات مراچون دوست نمود راه طامات مرامحراب ترا باد و خرابات مراچون سجده همي نمايد آفات مراوز خرمن عشق خوشه‌اي نيست مرادر منزل وصل توشه‌اي نيست مراکمتر باشد که گوشه‌اي نيست مراگر بگريزم ز صحبت نااهلانبر جان ز عدم نهاده داغيست مرادر دل ز طرب شکفته باغيست مرااز هستي و نيستي فراغيست مراخالي ز خيالها دماغيست مراکفر تو دهد بار کمي ايمان رااندوه تو دلشاد کند مرجان رابا درد تو گر طلب کند درمان رادل راحت وصل تو مبيناد دميما رسته و رسته ريش‌ملعون شماکي باشد که ز طلعت دون شماNما نيز بگرديم و نبايد گشتنگردي نبرد ز بوسه از افسر ماچون ... خري گرد در ... شماتازان خودي مگرد گرد در ماگر بوسه به نام خود زني بر سر مادر دل کردي قصد بدانديشي مايا چاکر خويش باش يا چاکر مااي جسته به اختيار خود خويشي ماظاهر کردي عيب کمابيشي مازان سوزد چشم تو زان ريزد آببگرفت ملالتت ز درويشي ماابروي تو محراب و بسوزد به عذابکاندر ابروت خفته بد مست و خرابتا در چشمم نشسته بودي در تابهر مست که او بخسبد اندر محرابو اکنون که برون شدن به رستم ز عذابپيوسته همي بريختي در خوشاببا دل گفتم: چگونه‌اي، داد جوابچون ديده ز خس برست کم ريزد آبناخورده ز وصل دوست يک جام شرابمن بر سر آتش و تو سر بر سر آبگفتي که کيت بينم اي در خوشابافتاده چنين که بينيم مست و خرابکايام چنان بود که شبها گذرددرياب مرا و خويشتن را دريابآنکس که ز عابدي در ايام شرابکز دور خيال هم نبينيم به خواباز عشق چنان بماند در دام شرابنشنيد کس از زبان او نام شرابروزاز دورخت بروشني ماند عجبکز محبره فرمود کنون جام شرابگويي که به ما همي نمايي ز طربآن مقنعه‌ي چو شب نگويي چه سبباي مجلس تو چو بخت نيک اصل طربکاينک سر روز ما همي گردد شبخورشيد سما را چو ز چرخست نسبوين در سخنهات چو روز اندر شبلبهات مي ست و مي بود اصل طربخورشيد زميني و چو چرخي چه عجبتو از نمک آنچنان ترش داري لبچندان ترشي درو نگويي چه سببنيلوفر و لاله هر دو بي‌هيچ سببگر مي ز نمک ترش شود نيست عجبمي‌شويم و مي‌پوشم اي نوشين لباين پوشد نيل و آن به خون شويد لبتا بشنيدم که گرمي از آتش تبدر هجر تو رخ به خوان و از نيل سلبمرگست نديمم از فراقت همه شبگرمي سوي دل بردم و سردي سوي لباز روي تو و زلف تو روز آمد و شبتب با تو و مرگ با من اين هست عجبتا عشق مرا روز و شبت هست سبباي روز و شب تو روز و شب کرده عجبتا ديده‌ام آن سيب خوش دوست فريبچون روز و شبت کنم شب و روز طلبانديشه‌ي آن خود از دلم برد شکيبکو بر لب نوشين تو مي‌زد آسيببي‌خوابي شب جان مرا گر چه بکاستتا از چه گرفت جاي شفتالو سيبباشد که خيال او شبي رنجه شودجر بيداري ز روي انصاف خطاستاي جان عزيز تن ببايد پرداختعذر قدمش به سالها نتوان خواستاندر دل کن ز عشق خواري و نواختگر با غم عشق و عاشقي خواهي ساختآن موي که سوز عاشقان مي‌انگيختبا روي نکو چو عاشقي خواهي باختآخر اثر زمانه رنگي آميختکز يک شکنش هزار دلداده گريختدر دوستي اي صنم چو دادم دادتتا در کفش از موي سيه پاک بريختدشمن خواني مرا و خوانم بادتبر من ز چه روي دشمني افتادتاي مانده زمان بنده اندر يادتاي دوست چو من هزار دشمن بادتتو عيد مني به عيد بينم شادتدادست ملک ز آفرينش دادتاي کرده فلک به خون من نامزدتاي عيد رهي عيد مبارک بادتز اقبال قبول تو و ز ادبار ردتديدار نکو داده و برده خردتصدبار به بوسه آزمودم پارتمن خود رستم واي تو و خوي بدتگفتم که کنون کشيد خواهم بارتبس بوسه دريغ يافتم هر بارتاي خواجه محمد اي محامد سيرتبا اين همه هم به کار نايد کارتپيدا به شما دو تن سه اصل فطرتاي در خور تاج هر دو هم نام و سرتزين پس هر چون که داردم دوست رواستز آن روي سخا از تو و علم از پدرتآزادي و عشق چون همي بايد راستگفتار بيفتاد و خصومت برخاستخورشيد به زير دام معشوقه‌ي ماستبنده شدم و نهادم از يک سو خواستامروز جهان به کام معشوقه‌ي ماستمه با همه حسن نام معشوقه‌ي ماستبيرون جهان همه درون دل ماستعالم همه بانگ و نام معشوقه‌ي ماستزحمت همه در نهاد آب و گل ماستاين هر دو سرا، يگان يگان منزل ماستروز از طلبت پرده‌ي بيکاري ماستپيش از دل و گل چه بود آن منزل ماستهجران تو پيرايه‌ي غمخواري ماستشبها ز غمت حجره‌ي بيداري ماستهر باطل را که رهگذر بر گل ماستسوداي تو سرمايه‌ي هشياري ماستآنجا که نهاد قبله‌ي مقبل ماستتو پنداري که منزلش در دل ماستهجرت به دلم چو آتشي در پيوستدرد ازل و عشق ابد حاصل ماستچون خواستم از ياد غمت گشتن مستآب چشمم قوت او را بشکستدستي که حمايل تو بودي پيوستبگرفت مرا خاک سر کوي تو دستزان دست بجز بند ندارم بر پايپايي که مرا نزد تو آوردي مستتا زلف بتم به بند زنجير منستزان پاي بجز باد ندارم در دستگويم بگرم زلف ترا هر چون هستسرگشته همي روم نه هشيار و نه مستخواهم که به انديشه و ياراي درستنه طاقت دل يابم و نه قوت دستکز مذهب اين قوم ملالم بگرفتخود را به در اندازم ازين واقعه چستگفتم پس از آنهمه طلبهاي درستهر يک زده دست عجز در شاخي سستبرگشت به خنده گفت اي عاشق سستپاداش همان يکشبه وصل آمد چستمستست بتا چشم تو و تير به دستزان يکشبه را هنوز باقي بر تستگر پوشد عارضت زره عذرش هستبس کس که به تير چشم مست تو بخستاي مه تويي از چهار گوهر شده هستاز تير بترسد همه کس خاصه ز مستدر چشم آبي و آتشي اندر دلزينست که در چهار جايي پيوستچون من به خودي نيامدم روز نخستبر سر خاکي و بادي اندر کف دستهر چند رهي اسير در قبضه‌ي توستگر غم خورم از بهر شدن نايد چستاي چون گل و مل در به در و دست به دستزين آمد و شد رضاي تو بايد جستآنرا که شبي با تو بود خاست و نشستهر جا ز تو خرمي و هر کس ز تو مستاي نيست شده ذات تو در پرده‌ي هستجز خار و خمار از تو چه برداند بستمردانه کنون چو عاشقان مي در دستاي صومعه ويران کن و زنار پرستلشکرگه عشق عارض خرم تستگرد در کفر گرد و گرد سر مستآسايش صدهزار جان يک دم تستزنجير بلا زلف خم اندر خم تستگيرم که چو گل همه نکويي با تستاي شادي آن دل که در آن دل غم تستچون آينه خوي عيب جويي با تستچون بلبل راه خوبگويي با تستمحراب جهان جمال رخساره‌ي تستچه سود که شيمت دورويي با تستشور و شر و شرک و زهد و توحيد و يقينسلطان فلک اسير و بيچاره‌ي تستامروز ببر زانچه ترا پيوندستدر گوشه‌ي چشمهاي خونخواره‌ي تستسودي طلب از عمر که سرمايه‌ي عمرکانها همه بر جان تو فردا بندستبر من فلک ار دست جفا گستردستروزي چندست و کس نداند چندستامروز به محنتم از آن از سر و دستشايد که بسي وفا و خوبي کردستتا جان مرا باده‌ي مهرت سودستتا درد همان خورد که صافي خوردستگر باده به گوهر اصل شادي بودستجان و دلم از رنج غمت ناسودستدر دام تو هر کس که گرفتارترستپس چونکه ز باده‌ي تو رنج افزودستوان دل که ترا به جان خريدار ترستدر چشم تو اي جان جهان خوارترستمژگان و لبش عذر و عذابي دگرستاي دوست به اتفاق غمخوار ترستبي‌شک داند آنکه خردمند بودوز کبر و ز لطف آتش و آبي دگرستهر خوش پسري را حرکات دگرستکان آفت آب آفتاب دگرستگويند مزاج مرگ دارد هجرانواندر لب هر يکي حيات دگرستهر روز مرا با تو نيازي دگرستهجر پسران خوش ممات دگرستهر روز ترا طريق و سازي دگرستبا دو لب نوشين تو رازي دگرستدر شهر هر آنکسي که او مشهورستجنگي دگر و عتاب و نازي دگرستهستي به معاني تو جهاني ديگردانم که ز درد پاي تو رنجورستغم خوردن اين جهان فاني هوسستپايي که جهاني نکشد معذورستنيکويي کن اگر ترا دست رسستاز هستي ما به نيستي يک نفسستدر ديده‌ي کبر کبرياي تو بسستکين عالم يادگار بسيار کسستکوران هزار ساله را در ره عشقدر کيسه‌ي فقر کيمياي تو بسستگر گويم جان فدا کنم جان نفسستيک ذره ز گرد توتياي تو بسستگر ملک فدا کنم همان ملک خسستگر گويم دل فدا کنم دل هوسستتا اين دل من هميشه عشق انديش‌ستکي برتر ازين سه بنده را دست رسستعيبم مکنيد اگر دل من ريش‌ستهر روز مرا تازه بلايي پيش ستزين روي که راه عشق راهي تنگ‌ستکز عشق مراد خانه ويران بيشستمي‌بايد مي چه جاي نام و ننگ‌ستنه بر خودمان صلح و نه بر کس جنگستار نيست دهان فزونت ار هست کمستکاندر ره عشق کفر و دين همرنگستدرد است و دواست هم شفا و الم‌ستگويي به مثل وجودش اندر عدم‌ستتنگي دهن يار ز انديشه کمستگويي ملک الموت و مسيحا بهم‌ستگر هست به نيستي چرا متهمستانديشه‌ي ما برون هستي ستم‌ستهر روز مرا ز عشق جان انجامتار نيست فزونشدست ور هست کمستيک جان دو شود چو يابم از انعامتجانيست وظيفه از دو تا بدامتآنجا که سر تيغ ترا يافتن ستاز دو لب تو چهار حرف از نامتزان تيغ اگر چه روي برتافتن ستجان را سوي او به عشق بشتافتن ستآنم که مرا نه دل نه جان و نه تنستيک جان دادن هزار جان يافتن‌ستتا ظن نبري که هستي من ز منستبر من ز من از صفات هستي بدنستبرهان محبت نفس سرد منستآن سايه ز من نيست که از پيرهنستميدان وفا دل جوانمرد منستعنوان نياز چهره‌ي زرد منستشبها ز فراق تو دلم پر خونستدرمان دل سوختگان درد منستچون روز آيد زبان حالم گويدوز بي‌خوابي دو ديده بر گردونستآن روز که بيش با من او را کينستکاي بر در بامداد حالست چونستگويم به زبان نخواهمش گر دينستبيشش بر من کرامت تمکينستدر مرگ حيات اهل داد و دينستشوخيست که مي کنم چه جاي اينستنز مرگ دل سنايي اندهگينستوز مرگ روان پاک را تمکينستآنکس که سرت بريد غمخوار تو اوستبي مرگ همي ميرد و مرگش زين‌ستآنکس که ترا بار دهد بار تو اوستوان کت کلهي نهاد طرار تو اوستآنکس که به ياد او مرا کار نکوستوآنکس که ترا بي تو کند يار تو اوستگر دشمن بنده را همي دارد دوستبا دشمن من همي زيد در يک پوستايام درشت رام بهرام شه‌ستبدبختي بنده‌ست نه بدعهدي اوستآرام جهان قوام بهرامشه‌ستجام ابدي به نام بهرامشه‌ستهر چند بلاي عشق دشمن کاميستاجرام فلک غلام بهرامشه‌ستمنديش به عالم و به کام خود زياز عشق به هر بلا رسيدن خامي‌ستدر دام تو هر کس که گرفتارترستمعشوقه و عشق را هنر بدنامي‌ستآن دل که ترا به جان خريدارترستدر چشم تو اي جهان جان خوارترستچندان چشمم که در غم هجر گريستاي دوست به اتفاق غمخوارترستمن خود ز ستم هيچ نمي‌دانم گفتهرگز گفتي گريستنت از پي چيستگويند که راستي چو زر کانيستکو با تو و خوي تو چو من خواهد زيستگر راست به هر چه راستست ارزانيستسرمايه‌ي عز و دولت و آسانيستکمتر ز من اي جان به جهان خاکي نيستمن راستم آخر اين چه سرگردانيستتو بي‌مني از منت همي آيد باکبهتر ز تو مهتري و چالاکي نيستاندر عقب دکان قصاب گويستمن با توام ار تو بي‌مني باکي نيستاز خون شدن دل که مي‌انديشدو آنجا ز سر غرقه به خونش گرويستزلفين تو تا بوي گل نوروزيستآنجا که هزار خون ناحق به جويستهمرنگ شبست و اصل فرخ روزيستکارش همه ساله مشک و عنبر سوزيستعقلي که ز لطف ديده‌ي جان پنداشتما را همه زو غم و جدايي روزيستجاني که همي با تو توان عمر گذاشتبر دل صفت ترا به خوبي بنگاشتروزي که رطب داد همي از پيشتعمري که دل از مهر تو بر نتوان داشتاکنون که دميد ريش چون حشيشتآن روز به جان خريدمي تشويشتنوري که همي جمع نيابي در مشتتيزم بر ريش اگر ريم بر ريشتدهري که شوي بر من بيچاره درشتناري که به تو در نتوان زد انگشتبس عابد را که سرو بالاي تو کشتبختي که چو بينمت بگرداني پشتتو دير زي اي بت ستمگر که مرابس زاهد را که قدر والاي تو کشتصد بار رهي بيش به کوي تو شتافتدست ستم زمانه در پاي تو کشتدل نيست کز آتش فراق تو نتافتبويي ز گلستان وصال تو نيافتبويي که مرا ز وصل يار آمد رفتدست تو قوي‌ترست بر نتوان تافتگيرم که ازين پس بودم عمر درازو آن شاخ جواني که به بار آمد رفتاي عالم علم پيشگاه تو برفتچه سود ازو کانچه به کار آمد رفتاي چرخ فرو گسل که ماه تو برفتاي دين محمدي پناه تو برفترازي که سر زلف تو با باد بگفتدر حجله‌رو اي سخن که شاه تو برفتيک ره که سر زلف ترا باد بسفتخود باد کجا تواند آن راز نهفتچون ديد مرا رخانش چون گل بشکفتبس گل که ز دست باد مي‌بايد رفتگفتا که مخور غم که شوي با ما جفتآن ديده‌ي نيمخوابش از شرم بخفتافلاک به تير عشق بتوانم سفتقربان چنان لب که چنان داند گفتدر عشق چنان شدم که بتوانم گفتو آفاق به باد هجر بتوانم رفتتا کي باشم با غم هجران تو جفتکاندر يک چشم پشه بتوانم خفتچون از تو نخواهدم گل و مل بشکفتزرقيست حديثان تو پيدا و نهفتدر خاک بجستمت چو خور يافتمتدست از تو بشستم و به ترک تو گفتجايي اگر امروز خبر يافتمتبسيار عزيزتر ز زر يافتمتاي ديده‌ي روشن سنايي ز غمتجان تو که نيک عشوه گر يافتمتبا اين همه يک ساعت و يک لحظه مبادتاريک شد اين دو روشنايي ز غمتاز ظلمت چون گرفته ما هم ز غمتاين جان و دل مرا جدايي ز غمتاز بس که شب و روز بکاهم ز غمتچون آتش و خون شد اشک و آهم ز غمتدل خسته و زار و ناتوانم ز غمتاز زردي رخ چو برگ کاهم ز غمتهر چند به لب رسيده جانم ز غمتخونابه ز ديده مي‌برانم ز غمتهر چند دلم بيش کشد بار غمتغمگين مانم چو باز مانم ز غمتگفتي کم من گير نگيرد هرگزگويي که بود شيفته‌تر بر ستمتسرو چمني ياد نيايد ز منتآن دل که کم خويش گرفتست کمتخورشيد همه ز کوه آيد بر اوجشد پست چو من سرو بسي در چمنتزين رفتن جان رباي درد افزايتوان من مسکين ز ره پيرهنتبرخيزم و در وداع هجر آرايتچون سازم و چون کنم پشيمان رايتآتش در زن ز کبريا در کويتبندي سازم ز دست خود بر پايتآن روي نکو ز ما بپوش از مويتتا ره نبرد هيچ فضولي سويتهستي تو سزاي اين و صد چندين رنجزيرا که به ما دريغ باشد رويتاز جستن و خواستن برآساي و مباشتا با تو که گفت کين همه بر خود سنجاندر همه عمر من بسي وقت صبوحآرام گزين که خفته‌اي بر سر گنجپرسيد ز من که چون شدي تو مجروحآمد بر من خيال آن راحت روحهر جاه ترا بلندي جوزا بادگفتم ز وصال تو همين بود فتوحراي تو ز روشني فلک سيما باددرگاه ترا سياست دريا باداي شاخ تو اقبال و خرد بارت بادخورشيد سعادت تو بر بالا بادنام پدرت عاقبت کارت باددر عالم عقل و روح بازارت بادگوشت سوي عاقلان غافل‌وش بادکارت چو رخ و سرت چو دستارت بادبي روي تو آب ديده‌ها آتش بادچشمت سوي صوفيان دردي کش بادزلفينانت هميشه خم در خم بادبي وصل تو روز نيک را شب خوش بادشادان به غم مني غمم بر غم بادواندوهانت هميشه دم در دم بادنور بصرم خاک قدمهاي تو بادعشقي که به صد بلا کم آيد کم باددر عشق داد من ستمهاي تو بادآرام دلم زلف به خمهاي تو باداصل همه شادي از دل شاد تو بادجاني دارم فداي غمهاي تو بادبيداد همي کني و دادم ندهيتا بنده بود هميشه بر ياد تو باداز کبر چو من طبع تو بگريخته بادداد همه کس فداي بيداد تو باددشمنت چو من به گردن آويخته بادبا خلق چو تو خلق من آميخته بادگردي که ز ديوار تو بربايد باديا همچو من آب روي او ريخته باداي در غم تو طبع خردمندان شادجز در چشمم از آن نشان نتوان دادکاري که نه کار تست ناساخته بادهر کو به تو شاد نيست شاديش مبادگر چهره‌ي من جز از غم تست چو زردر کوي تو مال و ملک درباخته بادچشمم ز فراق تو جهانسوز مباددر بوته‌ي فرقت تو بگداخته بادروزي اگر از تو باز خواهم ماندنبر من سپه هجر تو پيروز مبادآن را شايي که باشم از عشق تو شادشب باد همه عمر من آن روز مبادبا اين همه چشم زخم اي حورنژادو آن را شايم که از منت نايد يادآن به که کنم ياد تو اي حور نژاددر راه تو بنده با خود و بي خود بادگر چه به خيال تست بيهوده و بادو آن به که نيارم از جفاهاي تو يادما را بجز از تو عالم افروز مبادبيهوده ترا به باد نتوانم داداندر دل ما ز هجر تو سوز مبادبر ما سپه هجر تو پيروز مباددر ديده‌ي خصم نيک روي تو مبادچون با تو شدم بي‌تو مرا روز مبادچون قامت من دل دو توي تو مبادبر عاشق سفله نيک خوي تو مبادآب از اثر عارض تو مي گرددجز من پس ازين عاشق روي تو مبادگر عاشق تو چو خاک لاشي گرددآتش زد و رخسار تو پر خوي گرددتن در غم تو در آب منزل داردچون باد به گرد زلف تو کي گرددجان در طلب تو باد حاصل دارددل آتش سوداي تو در دل داردپس کيست که او نيل ترا گل داردپس کيست که او نيل ترا گل دارد
#سرگرمی#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 337]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سرگرمی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن