واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
ضربت گردون دون آزادگان را خسته کردشاعر : سنايي غزنوي کو دل آزادهاي کز تيغ او مجروح نيستضربت گردون دون آزادگان را خسته کردهر کسي را صابري ايوب و عمر نوح نيستدر عنا تا کي توان بودن به اميد بهيکه مرا برگ پارسايي نيستجان من خيز و جام باده بيارپيش کس مي بدين روايي نيستساغر و مي به جان و دل بخرمبنشين و برافگن شکم قاقم بر پشتبرخيز و برافروز هلا قبلهي زردشتناکام کند روي سوي قبلهي زردشتبس کس که به زردشت نگرويد و کنون بازآتشکده کرد اين دل و اين ديده چو چرخشتبس سرد نپايم که مرا آتش هجرانانگشت شود بيشک در دست من انگشتگر دست نهم بر دل از سوختن دلخواهم که بنفشه چنم از زلف تو يک مشتاي روي تو چون باغ و همه باغ بنفشهو آنکس که مرا زاد مرا زاد و ترا کشتآنکس که ترا کشت، ترا کشت و مرا زاددوستي ويم به کاري نيستپسر هند اگر چه خال منستبه خطش نيز افتخاري نيستور نوشت او خطي ز بهر رسولدر خط و خال اعتباري نيستدر مقامي که شير مردانندحقا که مرا همچو تو مهمان دگري نيستاي ماه صيام ار چه مرا خود خطري نيستيک زاويهاي نيست که پر خون جگري نيستاز درد تو اي رفته به ناگه ز بر ماکان قطره کنون در صدف دين گهري نيستآن کيست که از بهر تو يک قطره بباريداو را بجز از وقت صبوحي سحري نيستاي واي بر آن کز غم وقت سحر توما برگذريم از تو ترا خود خبري نيستبسيار تو آيي و نبيني همه را زانکوالله که به جز روزه مر او را سپري نيستآن دل که همي ترسد از شعلهي آتشامروز به جز خاک مر او را مقري نيستبس کس که چو ما روزه همي داشت ازين پيشما ناکت ازين آتش در دل شرري نيستاي داده به باد اين مه با برکت و با خيرامروز جز از حسرت از آنش ثمري نيستبسيار کسا کو بر عيدي چو تو ميخواستکاندر چمن عمر تو زين به مطري نيستاشکي دو سه امروز درين بقعه فرو بارگر بمانم زنده ديگر با غرورم کار نيستزين پسم با ديو مردم پيکر و پيکار نيستجز نشاط عقل و جانش مرکز پرگار نيستيافتم در بيقراري مرکزي کز راه دينکاندران بازار خوي خواجه را بازار نيستيافتم بازاري اندر عالم فارغ دلانبر جمال چهرهي آزادگان دينار نيستدر سراي ضرب او الا به نام شاه عقلگاه اسراف خماري بر گلي کش خار نيستبر گل حکمت شنوده باده گلگون حکمجز به شمشير نبوت کس برو سالار نيستزير اين موکب گذر کن بر جهان کز روي حکمرستم و اسفنديار و زال را مقدار نيستواندر آن موکب سوارانند کاندر رزمشانجان به تير عشق خسته دل به کيوان شرط نيستاي سنايي خواجگي با عشق جانان شرط نيستپس به دل گفتن «انا الاعلي» چو هامان شرط نيست«رب ارني» بر زبان راندن چو موسا وقت شوقگر چو زن بيهمتي پس لاف مردان شرط نيستاز پي عشق بتان مردانگي بايد نمودپس هراسيدن ز چوبي همچو ثعبان شرط نيستچون «انا الله» در بيابان هدي بشنيدهايدور کردن گرد گويي همچو چوگان شرط نيستاز پي مردانگي خواهي که در ميدان شويپس نشستن ايمن اندر شهر کنعان شرط نيستچون جمال يوسفي غايب شدست از پيش توپس فغان و گريه اندر بيت احزان شرط نيستور همي دعوي کني گويي که «لي صبر جميل»پس مهار اشتر کشيدن در بيابان شرط نيستچون همي داني که منزلگاه حق جز عرش نيستمتلاشي چو نفس حيوانيستهر که در خطهي مسلمانيستهر که او يوسفست کنعانيستهر که عيسيست او ز مريم زاداين چه آشوب و حشو و لامانيستفرق باشد ميان لام و الفاين گراني ز بهر ارزانيستچه گراني کني ز کافهي کافکاين عمارت نصيب دهقانيستتن خود را عمارتي فرمايدر خراسان همه تن آسانيستتا سنايي ز خاک سر بر زدگر عراقي و گر خراسانيستفتنهي روزگار او شدهاندزده استادوار نيش به دستآمد آن حور و دست من بربستچون رگ دست من ز نيش بخستزنخ او به دست بگرفتمدست هر جا مزن چون مردم مستگفت هشيار باش و آهستهزنخ سادهي تو عذرم هستگفتمش گر به دست بگرفتمگوي سيمين گرفتن اندر دستزان که هنگام رگ زدن شرطستتيغ الماس گون گرفته به دستآمد آن رگ زن مسيح پرستبازوي خواجهي عميد ببستکرسي افگند و بر نشست بر اواين چنين دست را نيابد خستنيش درماند و گفت: «عز علي»خون بباريد از دو ديده به طشتسر فرو برد و بوسهاي دادشحبذا کاني که خاکش زينت از عنبر گرفتمرحبا بحري که آبش لذت از کوثر گرفتاصل وقتي خضر بر دو فرع اسکندر گرفتاتفاق آن دو جوهر بد که در آفاق جستکان چه جوهر بود کز وي عالمي گوهر گرفتجان و علم و عقل سرگردان درين فکرت مدامهر کرا سر ديد بيسر کردو کار از سر گرفتچتر همت تا بر عشق مطهر باز کردعکس رخ بنمود بستانها گل احمر گرفتدر همه بستان همت هيچ کس خاري نديدپارهاي زان آب بر آتش زد آتش در گرفتآب آتش را نبد وصل تو چون صحبت نيافتقبله ويران کرد تا عالم همه کافر گرفتچون قبولي ديد خود را زان کرامتهاي خامصورت ديگر نمود و سيرت ديگر گرفتهر که صاحب صدر بود از نور او روزي برنددل بدان خرم که روزي سم خر در زر گرفتمجرما ترسا که از فرمان عيسا سر بتافتآن بت سنگين آزر سنگ در آزر گرفتچون تجلي کرد بر سيماي جان سيناي عشقهر که در ويرانه رنجي برد گنجي بر گرفتهر که در آباد جايي جست بيجايست و جاهرغم کاغذ از دل آزادگان دفتر گرفتچون سنايي ديد صد جا دفتر و يک دل نديد
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 351]