واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
هيچ کس نيست کز براي سه دالشاعر : سنايي غزنوي چون سکندر سفرپرست نشدهيچ کس نيست کز براي سه دالدولت و دين و دل به دست نشدپايها سست کرد و از کوشششبه از لعل پاکتر باشدسرخ گويي هميشه غر باشدسخني سخت مختصر باشداين چنين ژاژ نزد هر عاقلشيشه مصنوع شيشهگر باشدلعل مصنوع آفتاب بودسخن مرتضا دگر باشدسرخ اگر نيست پس بر هر عقلسرخ پيوسته بر زبر باشدچون به يک جاي رسته سرخ و سياهکودکان را ازين خبر باشدمن چه گويم که خود به هر مکتبجايش اندر دل و جگر باشدچون که سرخست اصل عمر به دوستاصل ديوانگي و شر باشدچون سيه گشت هم درين دو مکاندودکي خوشتر از شرر باشدزير لعلست لاله را سيهيبر سپاه شبش ظفر باشدعلم صبح سرخ آمد از آنکزان ز تو خلق بر حذر باشدسيهي بينهاد و بيمعنينزد ما اين چنين سيه که توييروز کزين فعل زشت روز قضامرد نبود که ... خر باشدپشک چون تو بود چو خشک شودنامت از تو سياهتر باشداز جواب و سوال ما دانيمشک چون من بود چو تر باشدگرد گفت محال را چه عجبشايد ار زير کي فرو ماندزان که خورشيد را ز بينش چشمکاينهي عقل را بپوشاندچرا نه مردم دانا چنان زيد که به غمذرهاي ابر تيره گرداندچنان نبايد بودن که گر سرش ببرندچو سرش درد کند دشمنان دژم گردندخواجگاني که اندرين حضرتبه سر بريدن او دوستان خرم گردندآن نکوتر که خادمان نخرندخويشتن محتشم همي دارنددل منه با زنان از آنکه زنانحرم اندرحرم همي دارندتا بود پر زنند بوسه بر آنمرد را کوزهي فقع سازندخادمان را ز بهر آن بخرندچون تهي شد ز دست بندازند«لا الي هولاء» نه مرد و نه زنتا به رخسارشان فرو نگرندجاي ايشان شدست هند و عجمبين ذالک نه ماده و نه نرندمنشين با بدان که صحبت بدلاجرم هر دو جا به دردسرندآفتاب ار چه روشنست او راگر چه پاکي ترا پليد کنددوستي گفت صبر کن زيراکپارهاي ابر ناپديد کندآب رفته به جوي باز آيدصبر کار تو خوب زود کندگفتم ار آب رفته باز آيدکارها به از آنکه بود کنداي سنايي کسي به جد و به جهدماهي مرده را چه سود کنديا کسي در هوا به زور و به قهرسر گري را سخنسراي کندمن چو چنگش به چنگ و طرفهتر آنکپشه را با شه يا هماي کندباز رفتن بر اشترست وليکاو ز من ناله همچو ناي کندنه شکرخاي نيست در عالمنالهي بيهده دراي کندلاجرم دل بسوخت گر او راکه کسي يار چرم خاي کندکافر ار سوخته شود چه عجبدل همي نام دلرباي کندپس چو دون پروريست پيشهي اوچون همي نام بت خداي کندکانچه خلقان به زير پاي کنندز چه رو او سوي تو راي کندکي سر صحبت سران دارداو همي بر کنار جاي کندبا دلي رفته به استسقاآنکه پيوسته کار پاي کندبا چنين دل چه جاي بارانستکه معاصيش هيچ غم نکندکابر بر تو کميز هم نکندبا چنين دل چه جاي بارانستبيشتر بيره و کمتر به رهندبا همه خلق جهان گر چه از آننه چنان چون تو بميري برهندتو چنان زي که بميري برهيتا کي اين شعبده و وعده و اين بند بودآخر اين آمدنم نزد تو تا چند بودکه به آمد شد بيفايده خرسند بودتا تو پنداري کاين خادم تو ... خصيست
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 259]