تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 28 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):سخاوت از اخلاق پيامبران و ستون ايمان است . هيچ مؤمنى نيست مگر آن كه بخشنده است و تنها ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816429914




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

برقع زرنگار بندد صبح


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
برقع زرنگار بندد صبح
برقع زرنگار بندد صبحشاعر : خاقاني نقش رخسار يار بندد صبحبرقع زرنگار بندد صبحآينه بر عذار بندد صبحاز جنيبت فرو گشايد ساختکه همه مشک بار بندد صبحدم گرگ است يا دم آهوگوي زر آشکار بندد صبحبدرد جيب آسمان و بر اوو آتش اندر حصار بندد صبحببرد نقب در حصار فلکچشمه در جويبار بندد صبحجويباري کند ز دامن چرخبيرق شاهوار بندد صبحاز براي يک اسبه شاه فلککه زر اندود تار بندد صبحکتف کوه را ردا بافدکشتي زرنگار بندد صبحبهر درياکشان بزم صبوحجرم بر روزگار بندد صبحپرده‌ي عاشقان درد و آنگهزيور ناله دار بندد صبحبر گلو گاه مرغ رنگين تاجباز نقش بهار بندد صبحبرگ ريز خزان کند انجمعقد بر شهريار بندد صبحروز را بکر چون برون آيدظل حق مالک الرقاب ملوکخسرو اعظم آفتاب ملوکبشنو از مرغ هين صلاي صبوحمرغ خوش مي‌زند نواي صبوحآن نفس صرف کن براي صبوحنورهان دو صبح يک نفس استتو و ريحان و راح و راي صبوحراح ريحاني ار به دست آريتو و بيغوله‌ي سراي صبوحپي غولان روزگار مرواز مي آفتاب زاي صبوحساغري پيش از آفتاب بخواهروز يک اسبه در قفاي صبوحرطل پرتر بران که خواهد رانداز نفس‌هاي جان‌فزاي صبوحروز آن سوي کوه سرمست استرقص درگيرد از قواي صبوحچه عجب گر موافقت را کوهکه نگيرد صلاح جاي صبوحزهد بس کن رکاب باده بگيرچون شود دل عنان گراي صبوحيک رکابي مپاي بر سر زهدچاشت تا شام کن قضاي سبوحروز اگر رهزن صبوح شودلعل گردان به جرعه‌هاي صبوحديده‌ي روز را چو روي شفقياد شه گير در صفاي صبوحخوانچه کن باده کش چو خاقانيسر سامانيان جلال الدينشاه ايرانيان جلال الدينشاهدان کار جان کنند همهعاشقان جان فشان کنند همهداو عشرت روان کنند همهدر قماري که با ملامتيانکه صبوح از نهان کنند همهجرعه ريزند بر سلامتيانخاکش اندر دهان کنند همهور کسي توبه بر زبان راندلعبت از استخوان کنند همهبر سر تخت نرد چون طفلانکه بر او شش نشان کنند همهکعبتين بر مثال پروين استرخ ز مي گلستان کنند همهوآنچه در بزمگه حريفانندسخره بردخمه‌بان کنند همهبدرند از سماع دخمه‌ي چرخزخمه را ترجمان کنند همهمطربان از زبان بربط گنگپاي گيسو کشان کنند همهچنگ را با همه برهنه سريز انس صيد روان کنند همهچون به کف برنهند ساغر ميياد شاه اخستان کنند همهدر بر دف هر آنچه حيوانندروي دولت نگاهبان عجمپشت ملت خدايگان اممکب عشرت روان کنيد امروزخاصگان جهد آن کنيد امروزروز در کار آن کنيد امروزتا به شب هم صبوح نوروز استروضه‌ي انس و جان کنيد امروزانسيان را هم از مصحف انسحجره چون گلستان کنيد امروزز آن گلي کز حجر، نه از شجر استز آتش ارزن فشان کنيد امروزهست روي هوا کبوترفامآسمان را نهان کنيد امروززآتشي کفتاب ذره‌ي اوستآفتابي عيان کنيد امروزوز ميي کسمان پياله‌ي اوستباده راوق بدان کنيد امروزبيد را چون زکال کرد آتشآهنين آشيان کنيد امروزاز پي آن تذرو زرين پرحصن بام آسمان کنيد امروزبهر مريخ آفتاب علمقبله از رويمان کنيد امروزروميان چون عرب فرو گيرندداغ شاه جهان کنيد امروزران خورشيد را بدان آتشبوالمظفر نشان کنيد امروزبازوي زهره را به نيل فلکشاه گيتي‌ستان کشور بخشبحر جود اخستان گوهر بخشجام به وام از چمانه بستانيمداد عمر از زمانه بستانيمتا رکاب سه‌گانه بستانيمساقيا اسب چار گامه برانبه سر تازيانه بستانيماسب درتاز تا جهان طربهمه نقد از خزانه بستانيمنسيه داريم بر خزانه‌ي عيشدورها در ميانه بستانيمساتگيني دهيم و جور خوريمچار کاس مغانه بستانيميک دو دم بر سه قول کاسه‌گريديت از باده‌خانه بستانيمعقل اگر در ميانه کشته شودآتشي بي‌زبانه بستانيمبه سفالي ز خانه‌ي خمارنقل از آن ناردانه بستانيملب ساقي چو نوش نوش کندتا قصاص از زمانه بستانيمبا جراحت بساز خاقانيطعمه‌ي بي‌بهانه بستانيمزين سيه کاسه دست کفچه کنيمبهر خسرو نشانه بستانيمدر شکر ريز نوعروس بقاقامع اوج اختر پنجمملک الملک کشور پنجمعبرت کار يکدگر ماييمنااميدان غصه‌خور ماييمهمه سرگوش و بي‌خبر ماييمماهي‌آسا ميان دام بلاهمه تن چشم و بي‌بصر ماييمکعبتين‌وار پيش نقش قضاگرو رقعه‌ي قدر ماييمزين دو تا کعبتين و سي مهرهوه که در ششدر خطر ماييمدستخون است و هفده خصل حريفنوح ايام را پسر ماييمغرق طوفان وحشتيم ايراکهيچ بن هيچ را پدر ماييمباد نسبت به ما کند زيراکوز همه کم‌عيارتر ماييمکم ز هيچ‌اند جمله هيچ کسانچه عجب خاک پي سپر ماييمجرعه چينان مجلس همه‌ايمقلب کاران کيسه بر ماييمدست غيري مبر که در همه شهرتازه روي و سيه جگر ماييمهمچو آيينه از نفاق درونآنکه کس نيست مختصر ماييمچند گوئي که کس به ده در نيستسگ خاقان تاجور ماييمهر زمان گويي از سگان که‌ايدجاه سلجوقيان موفر ازوستشاه ايرانيان مظفر ازوسترستخيز از جهان برانگيزدعشقت آتش ز جان برانگيزدزمهرير از روان برانگيزدباد سودات بگذرد بر دلسيل خون از ميان برانگيزدخيل عشقت به جان فرود آيدکه قيامت ز جان برانگيزدتا قيامت غلام آن عشقموز درونم فغان برانگيزداز برونم زبان فروبنددلرزه از استخوان برانگيزدتب پنهاني غم تو مراتب عشق از نهان برانگيزدناله پيدا از آن کنم که غمتاز سرم گرد از آن برانگيزدهجر بر سر موکل است مرااز سرم يک زمان برانگيزدشحنه‌ي وصل کو که هجر تو راآتش از آسمان برانگيزدآه خاقاني از تف عشقتباد آتش فشان برانگيزدچون حديثي کند دل از دهنشآب آتش نشان برانگيزدفر شروان شهي ز راه زبانمستحق الخلافتين خود اوستبي‌خلافي خليفه‌ي خرد اوستيوسف از چاه و دلو رست آخرآفتاب از وبال جست آخردلو را ريسمان گسست آخرچاه را سر فرو گرفت الحقآمد و در فکند شست آخرچشمه‌ي خور به حوض ماهي دانخاتم آورد باز دست آخرچون سليمان نبود ماهي‌گيرشاه افلاک برنشست آخربا وشاقان خاص گيسو دارخيل دي ماه را شکست آخربيست و يک خيلتاش سقلا بيشاز پي اين کبود طست آخرخايه‌ي زر پريد مرغ‌آساتنگ بر نقره خنگ بست آخرچرخ را چون سمند نعل افکندشب به کاهش فتاد پست آخرروز پرواز کرد و بالا شدوآقسنقر ز بيم جست آخربر قراسنقر اوفتاد شکستپيش داراي دين پرست آخرقدر گيتي بهار بفزايدچون دقايق رسد به شصت آخردرجي در رقم شود مرفوعهر نيائيش بر زمين ملک استاز کيومرث کاولين ملک استاختران نور مطلقش دانندعرشيان سايه‌ي حقش دانندچون سکندر موفقش دانندچون فريدون مظفرش گويندگر کند خطبه بر حقش دانندخاطب او را به ملک هفت اقليمبگذراند مصدقش دانندور گواهي به چار حد جهانگر محيط است زورقش داننددر کف بحر کف او گردوناز خم تيغ ازرقش دانندچرخ اخضر چو در شود به شفقاينکه چرخ مطبقش داننددود آن آتش مجسم اوستکاخور خاص ابلقش دانندچرخ را خود همين تفاخر بسکنجهان حد خندقش داننداين جهان راز راي او حصني استلرزه‌ي برق بيرقش دانندکوه را ز اژدهاي بيرق اواز سعادت چه رونقش داننددشمنش داغ کرده‌ي زحل استنان در او بست احمقش دانندهرکه جوش تنور طوفان ديدصد جرير و فزردقش دانندراوي من که مدح شه خواندعنصري را دهم سه شش پيشيبر بساطش به مدحت انديشيسکه‌ي دين به نام او زيبدشاه انجم غلام او زيبدلاجرم روم رام او زيبدتيغ هنديش صيقل کفر استکه سکندر غلام او زيبدبا سکندر برابرش ننهمتشنه‌ي فيض جام او زيبدکب حيوان کجا سکندر جستار ز گفتار خام او زيبدآنچه نخاس ارز يوسف کردکه پرش بر سهام او زيبدنسر طائر بيفکند شهپردر ظلال حسام او زيبدماه منجوق گوهر سلجوقسايه‌ي احتشام او زيبدمدد پاس دوده‌ي عباسکه رديف دوام او زيبدصورت عدل تنگ قافيه استدرع بالاي تام او زيبدآسمان گرنه سرنگون خيزدساعد شه مقام او زيبدفرخ آن شاه‌باز کز پي صيدجايگاه زمام او زيبدبخ بخ آن بختيي که کتف رسولعدل شه پايدام او زيبددولت تيز مرغ تيز پر استساقي کاس او صف ملک استچنبر کوس او خم فلک استموج خون چون زند سر تيغشگرنه درياست گوهر تيغشموج درياي اخضر تيغشکوه را چون سفينه بشکافدمي برآيد برابر تيغشزهره از حلق اژدهاي فلکاز نهنگ زبان‌ور تيغشماهي چرخ بفگند دنداننقطه نقطه است پيکر تيغشگر ز نصرت نه حامله است چراچشمه‌ي خور ز آذر تيغشبفسرد چون نمک ز چشمه‌ي خورآتش آب پرور تيشسنگ البرز را کند آهکتيغ حيدر برادر تيغشدورها بوده در زمين بهشتزان به هند است مفخر تيغشاين به هند اوفتاد و آن به عربماند پوشيده اختر تيغشهمچو آدم به هند عريان بودسبز از آن گشت منظر تيغشبرگ انجير بر تنش بستندسر مريخ گوهر تيغشزحل آن را کشد که زخم زنديا پلنگي است بر سر تيغشگويي اندر کف زحل موشي استدر خزر پيل پرورد عدلشدر حبش سنقر آورد عدلشدست جودش به کان در آويزدوصف خلقش به جان در آويزدسلسله ز آسمان در آويزدعدلش از آسمان ندارد عاربر سر دشمنان در آويزدآسمان را به موئي از سر قهروز گلوي جهان در آويزددست ظلم جهان ببرد شاهسرنگون ز آستان در آويزدبکشد شخص بخل را کرمشبا نهنگ دمان در آويزدچون شود بحر آتشين از تيغبه زه آن کمان در آويزدخصم شاه ار کمان کشد حلقشکه به شاه کيان در آويزداز کيان است چرخ سرپنجهزاغ کز استخوان در آويزدمرد شهباز گوشت‌خوار کجاستکه سماک از سنان در آويزدراي باريک اوست قائد حلمکوهي از موي از آن در آويزدراي او چون ميان معشوق استکه چو قرآن به جان در آويزدشعر من معجزي است در مدحشخادم کعبه‌بان در آويزدبر در کعبه شايد ار شعرممثل من خود هنوز در عدم استچون مني را مگو که مثل کم استعقد اقبالش اختران بستندنقش بختش بر آسمان بستندکمر حکم او از آن بستندخسروانش سزند غاشيه‌دارديده چون ناي بر ميان بستندسينه چون چنگ بر کتف بردندعقد بر شاه کامران بستندبخت را کوست بکر دولت زايشير چرخش بر آستان بستندبهر تهديد سگ‌دلان نفاقبر درخت گل امان بستندچرخ را خود بر آستانش چو سگهم سگان درش دهان بستندسگ ديوانه‌ي ضلالت رانام قصاب بر شبان بستندآن کسان کاسمانش ميخواندندز اختران زنگل زوان بستندکسمان را به حکم هارونشزيور چتر کاويان بستندخسروان گرز گاوسارش رارخت بر گاو آسمان بستنداختران پيش گرز گاو سرشدر جگر سده‌ي گران بستندسائلان را ز نعمت جودشضفدع اندر بن زبان بستندشاعران را ز رشک گفته‌ي منسر خصمانش تخت خاک شده استتخت شاه افسر سماک شده استظل چترش به آفتاب رساداز حقش ظل حق خطاب رسادپهلوان جهان خطاب رسادهر غلاميش را ز سلطانانبه شه مصطفي رکاب رسادوحي نصرت ز آسمان ظفرنجده‌ي شاه کامياب رساداز ملايک به قدر لشکر مورنامه‌ي عمرشان به آب رساددشمناني که آب و جاهش راستبه عدو نامه‌ي عذاب رسادزين دو رنگين کبوتر شب و روزخصم را آيت عقاب رسادشاه را سوره‌ي فتوح رسيدآفتاب هوا نقاب رسادهمه ساله به دستش از مي و جامتف قاروره‌ي شهاب رسادز آتش تيغ او به اهرمنانتيغ برانش را قراب رسادز آسمان کان کبود کيمختي استهمه نيلوفر از سراب رسادهر کجا باد موکبش بگذشتنقب ايام بر خراب رساداز پي امن حصن دولت اوملک الموت را شتاب رسادوز پي جان ربودن خصمشنه فلک ز اتفاق عرش گرفتاين دعا رفت و ساق عرش گرفت
#سرگرمی#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 467]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سرگرمی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن