تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 15 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):اگـر بنـده‏اى... در ابتداى وضويش، بسم اللّه‏ الرحمن الرحيم بگويد همه اعضايش از ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826120179




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

بي زحمت تو با تو وصالي است مرا


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
بي زحمت تو با تو وصالي است مرا
بي زحمت تو با تو وصالي است مراشاعر : خاقاني فارغ ز تو با تو حسب حالي است مرابي زحمت تو با تو وصالي است مراپيوند خيال با خيالي است مرادر پيش خيال تو خيال است تنمآئينه ندارد دل خوشحال مراغم کرد رياض جان مه و سال مرابسته است در آغوش قفس بال مراصياد ز بس که دوستم مي‌داردگوهر به کفت بماند و دريا اينجادل خاص تو و من تن تنها اينجاکز صبر ميان تهي‌ترم تا اينجادر کار توام به صبر مفکن کارمچون شمع به بزم درد افروخت مرااي دوست غم تو سربه سر سوخت مرااستاد تغافل تو آموخت مرامن گريه و سوز دل نمي‌دانستمزلف تو برانداخت نکونامي راعشق تو بکشت عالم و عامي رااز صومعه بايزيد بسطامي راچشم سيه مست تو بيرون آوردبا توبه‌ي من داشت نمک جنگ هوامي‌ساخت چو صبح لاله‌گون رنگ هوادر شيشه پري کرد ز نيرنگ هواهر لکه‌ي ابرم چو عزائم خوانيزنار خط و صليب موئي پسراعيسي لب و آفتاب روئي پسراخاقاني اسير شد چه گوئي پسرالشکرکشي و اسير جوئي پسراشعري فش و فرقدفر و ناهيد صفااي تير هنر صهيل و برجيس لقاخوارند چو پيش مهر پروين و سهاپيش رخ تو ماه و سماک و جوزايک شب به فريب داشت غمگين ما راپذرفت سه بوس از لب شيرين ما رادست بزد و نکرد تمکين ما راگفتم بده آن وعده‌ي دوشين ما رابايد که شعورت نبود جز به خدااي دوست اگر صاحب فقري و فنابايد که به علم هم نباشي داناچون علم تو هم داخل غير است و سويدرياي غمم کدام آرام و چه خواباز من شب هجر مي‌بپرسيد حبابدر ديده خيال خواب شد نقش بر آبدر دل بود آرام و خيالي هر موجبار همه خار و خس کشيديم چو آبسنگ اندر بر بسي دويديم چو آبرفتيم و ز پس باز نديدم چو آبآخر به وطن نيارميديم چو آبچشمي دارم چو لعل شيرين همه آببختي دارم چو چشم خسرو همه خوابجاني دارم چو زلف ليلي همه تابجسمي دارم چو جان مجنون همه دردچشمي دارم چو لعل شيرين همه آببختي دارم چو چشم خسرو همه خوابجاني دارم چو زلف ليلي همه تابجسمي دارم چو جان مجنون همه دردآبي چو خماهن، آتشي چون سيماباي تيغ تو آب روشن و آتش نابرفت آتشي از آتش و آبي از آباز هيبت آن آب تن آتش تابدور از لب تو گرفت تبخال از تبخاقاني را ز بس که بوسيد آن لباز آتش اگر آبله خيزد چه عجبآري لبت آتش است خندان ز طربغماز و دو روي از پي آن است آن لبطوطي دم دينار نشان است آن لبکلوده‌ي لب‌هاي کسان است آن لبزنهار ميالاي در آن لب ناممدر دام دگر بتان نيفتم چه عجبگر من به وفاي عشق آن حور نسبکان ماه مرا هماي داده است لقبحاشا که چو گنجشک بوم دانه طلبگل جان چمن بود که آمد بر لباز عشق بهار و بلبل و جام طربجان چمن و جان چمانه بطلبلب کن چو لب چمن کنون لعل سلبجان تازه کن از مرغ صراحي به طربآمد به چمن مرغ صراحي به شغببنشين لب جوي و لب دلجوي طلبچون بيني هر دو مرغ را گل در لبدر دست مخنثان عجب دستخوش استخاقاني اگرچه در سخن مردوش استانگشت نماي نيست، انگشت‌کش استخود هر هنري که مرد ازو زهرچش استتشنيع مزن که با فلک جنگي نيستخاقاني اگر ز راحتت رنگي نيستگر هم به گدائي نرسد ننگي نيستملکي که به جمشيد و فريدون نرسيدوز غدر فلک خلاص را هم به شک استگم شد دل خاقاني و جان بر دو يکي استيا بي‌نمک است يا سراسر نمک استهر مائده‌اي که دست‌ساز فلک استسوز جگرم فزود تا صبر بکاستآب جگرم به آتش غم برخاستصبر از جگر سوخته چون شايد خواستهرچند جگر به صبر مي‌ماند راستنانش ز جهان يا ز فلک بي‌نمکي استخاقاني اگر نقش دلت داغ يکي استور جمله بدي است از فلک نيک از کيستگر جمله کژي است در جهان راست کجاستپاي آبله در کوي بلا جوئيمتاي گوهر گم بوده کجا جوئيمتدر هر وطني جدا جدا جوئيمتاز هر دهني يکان يکان پرسيمتتا صد دامن ز چرخ گوهر نگرفتکس از رخ چون ماه تو بر برنگرفتتا بنده نسوخت با تو اندر نگرفتناسوختن از تو طمع خامم بودپائي که ره وصل نوشتي پيوستدستي که گرفتي سر آن زلف چو شستزان پاي کنون بر سر دل دارم دستزان دست کنون در گل غم دارم پايجستن ز فلک ريزه‌ي روزي نه رواستخاقاني از آن ريزش همت که توراستکان ريزه کشي از در روزي‌ده ماستبهروزي و روزي ز فلک نتوان خواستني درخور زهد سازد از دنيا رختکرمي که چو زاهدان خورد برگ درختچه سود که نيستش به معشوقي بختاز ابرو و چشم ار به بتان ماند سختخائن رهد از آتش دوزخ هيهاتچه آتش و چه خيانت از روي صفاتيک ذره خيانت و جهاني درکاتيک شعله از آتش و زميني خرمناز ديدن رويت گل آئينه شکفتاز فيض خيالت چمن سينه شکفتهر گل که ز باغ دل بي‌کينه شکفتچون صبح لب از خنده‌ي جاويد نبستچندين چه دود که پاي بر آتش نيستگر عهد جواني چو فلک سرکش نيستو امروز که او نيست خوشي‌ها خوش نيستآنگاه که بود، ناخوشي‌ها خوش بودمن کشته‌ي آن صليب عنبر بويتزنار خطي عيد مسيحا رويتآتش دل من باد و چليپا مويتآن شب که شب سده بود در کويتايام به غم چنان که داني بگذشتدر غصه مرا جمله جواني بگذشتعمرم همه در مرثيه خواني بگذشتدر مرگ خواص، زندگاني بگذشتدل را همه جا ياد تو خضر راه استدر ظاهر اگر دست نظر کوتاه استخورشيد گواه است و سحر آگاه استاز روز و شبم وصل تو خاطر خواه استدريا نمي از ترشح نعمت اوستگردون حشمي ز پايه‌ي زفعت اوستپژمرده گلي ز گلشن قدرت اوستخورشيد که داد چرخ بر سر جانشگمره شده بود، رهنمائي مي‌جستمسکين دلم از خلق وفائي مي‌جستبرکرد چراغ و آشنائي مي‌جستماننده‌ي آن مرد ختائي که به بلخما غافل از الاعجبي در پيش استاز هر نظري بولهبي در پيش استاز هر قدمي بي‌ادبي در پيش استاز هر نفسي تيره شبي در پيش استزرين تنش از دل شبه‌ناک بسوختمسکين تن شمع از دل ناپاک بسوختبر فرق سرش فشاند جان تاک بسوختپروانه چو ديد کو ز دل پاک بسوختصبر آمد و لختي غم دل خورد بسوختخاقاني را دل تف از درد بسوختبا سوخته‌اي موافقت کرد بسوختپروانه چو شمع را دلي سوخته ديدخون آلود است همچنان باز فرستخاکي دلم اي بت ز نهان بازفرستچون بيع به سر نرفت جان باز فرستدر بازاري که جان ز من، دل ز تو بودکز وي جگرم کباب و دل در تاب استداغم به دل از دو گوهر ناياب استفقدان شباب و فرقت احباب استمي‌گويم اگر تاب شنيدن داريبر فرق من از تير قضا چيست که نيستبر جان من از بار بلا چيست که نيستاز محنت روز و شب مرا چيست که نيستگويند تو را چيست که نالي شب و روزمن رفتم و سايه رفت و دل ماند برتگر سايه‌ي من گران بود در نظرتهم زحمت سايه‌ي من از خاک درتهم زحمت من ز سايه‌ي من برخاستبر خاقاني در قبول افشانده استسلطان ز در قونيه فرمان رانده استشهباز سخن را به اجابت خوانده استسيمرغ که وارث سليمان مانده استگيتيش بگنجدي نگنجد در پوستبيني کله شاه که مه قوقه‌ي اوستدربند چو کوزه‌ي فقع بسته گلوستعفريت ستم زو که سليمان نيروستچون نان تو موري نخورد مائده چيستچون سقف تو سايه نکند قاعده چيستپس ز آمدن فيد بگو فائده چيستچون منقطعان راه را نان ندهيگفتي که ز چاره دست مي‌بايد شستخاقاني را شکسته ديدي به درستما دست به آبروي شستيم نخستزان نقش که آبروي بربايد جستو آن درد دلم که ديده‌اي ساکن نيستنونو دلم از درد کهن ايمن نيستآسايشم آرزوست اين ممکن نيستمي‌جويم بوي عافيت ليکن نيستيک نيمه ازو روز و دگر نيمه شب استصبح شب برنائي من بوالعجب استاين باد اگر برف نبارد عجب استدارم دم سرد و ترسم از موي سپيدسيلي مزن و مخور که ناخوش کار استخاقاني اگر خرد سر ترا يار استبر گردنش از زه گريبان عار استزيرا سر هر کز خرد افسردار استگفتي کشتي مرا چو کشتي شد راستملاح که بهر ماه من مهد آراستدر آب نشست و آتش از من برخاستچندان خبرم بود که او کشتي خواستتو ديلمي و عادت ديلم اين استتندي کني و خيره کشيت آئين استپيرايه‌ي ديلم سپر و زوبين استزوبينت ز نرگس سپر از نسرين استو آن جان که وجود بر تو افشاند رفتآن دل که ز ديده اشک خون راند رفتاسبي که فکند سم کجا داند رفتتن بي‌دل و جان راه تو نتواند رفتعشاق تو را به ديده در خواب کجاستدر پيش رخ تو ماه را تاب کجاستکز آتش تو بسوختم آب کجاستخورشيد ز غيرتت چنين مي‌گويدمذکور نشد نام تو بر هيچ زبانمرغي که نواي درد راند عشق استاي صاحب راي کامل و بخت بلندکاجزاي وجودم همگي گوش نشدفردا که رود جان تو از تن بيرونسعي تو براي مال دنيا تا چندکو آنکه به پرهيز و به توفيق و سداداعدا همه آن مال به عشرت بخورنداز بهر عيار دانش اکنون به بلادهم باقر بود هم رضا هم سجادپيکي که زبان غيب داند عشق استکو صيرفي و کو محک و کو نقادو آنچ از تو تو را باز رهاند عشق استهستي که به نيستيت خواند عشق استغم رخت فرو نهاد و دل، دل برداشتعشق آمد و عقل رفت و منزل بگذاشتنقشي است که آسمان هنوزش ننگاشتوصلي که در انديشه نيارم پنداشتدر کار حيل ساختنم سود نداشتبا يار سر انداختنم سود نداشتهم ماندم و کژ باختنم سود نداشتکژ باخته‌ام بو که نمانم يکدستکالوده‌ي لب‌هاست سزاوارم نيستاز عشق لب تو بيش تيمارم نيستچون خضر بدو رسيد در کارم نيستگر خود به مثل آب حيات است آن لبروح القدسي چگونه خوانم صنمتگرچه صنما همدم عيسي است دمتموئي موئي که موي مويم ز غمتچون موي شدم ز بس که بردم ستمتدر دست تو عاجزيم و در دستانتاز خوي تو خسته‌ايم و از هجرانتدر از لب تو چينم و از دندانتنوش از کف تو مزيم و از مرجانتافسون‌گر دردها شود مرجانتناوک زن سينه‌ها شود مژگانتاز دست لبت گريخت در دندانتچون درد بديد آن لب افسون خوانتتسکين روان از لب خندان تو خاستتشوير بتان از رخ رخشان تو خاستدرد دل من ز درد دندان تو خاستهرچند دواي جان ز مرجان تو خاستاينک خوي تب نشسته بر گل‌زارتتب کرد اثر در گل عنبر بارتبيماري را چکار با گلنارتبيمار بس است نرگس خون‌خوارتکز غاليه خالش جو سنگ افتاده استخاقاني را گلي به چنگ افتاده استچون قافيه‌ي بنفشه تنگ افتاده استزان گل دل او بنفشه رنگ افتاده استيک قسم فتادند چنان کايزد خواستدر بخشش حسن آن رخ و زلفي که توراستقسم شب و روز در بهار آيد راستحسن تو بهار است و شب و روز آراستيا از پي قاصدي کمر بندم چستچون سوي تو نامه‌اي نويسم ز نخستاي باد چه مرغي که پرت باد درستباد سحري نامه رسان من و توستخورشيد ز شرم سايه از خلق گسستنور رخ تو طلسم خورشيد شکستپيرايه سيه کرد و به ماتم بنشسترخ زرد و خجل گشت و به مغرب پيوستآمد بر خاقاني و عذرش پذرفتآن ماه دو هفته کرده عمدا هر هفتذره سوي خورشيد کجا داند رفتناچار که خورشيد سوي ذره شودخون مي‌خورم و به عشق درخورد اين استعشقي که ز من دود برآورد اين استانديشه به تو نمي‌رسد درد اين استانديشه‌ي آن نيست که دردي دارموز گوشه‌ي نطع مکرمت شه درگشتاز کوهه‌ي چرخ مملکت مه در گشتيا سد سکندر که به ناگه در گشتاسکندر ثاني است که از گه در گشتتبخال دميد و تب نهايت پذرفتتب داشته‌ام دو هفته اي ماه دو هفتتبخال مرا بتر از آن تب که برفتچون نتوانم لبانت بوسيد به تفتبا ماه نواتصال مي‌جويي، نيستاز دست غم انفصال مي‌جويي، نيستبا حور و پري خصال مي‌جويي، نيستاز حور و پري وصال مي‌جويي، نيستوز ناله‌ي ما سپهر دود آهنگي استآفاق به پاي آه ما فرسنگي استبر شيشه‌ي عمر ماست هر جا سنگي استبر پاي اميد ماست هر جا خاري استبرگير شکاري که هم افکنده‌ي توستبپذير دلي را که پراکنده‌ي توستگر زنده گذاري ار کشي بنده‌ي توستبا صد گنه نکرده خاقاني راهم محرم عشق باش کانده کش توستخاقاني اگرچه عقل دست خوش توستکن آتش او هيزم اين آتش توستداري تف عشق از تف دوزخ منديشبهتر ز چهار بالش شاهان استآن غصه که او تکيه‌گه سلطان استآرامگه او يد بيضا زان استآن غصه عصاي موسي عمران استلشکرگه آن زلف سر افکنده‌ي اوسترخسار تو را که ماه و گل بنده‌ي اوستلشکر به شکارگه پراکنده‌ي اوستزلفت به شکار دل پراکنده‌ي اوستما هم چو ستارگان حلي‌ها بربستشب چون حلي ستاره درهم پيوستاز طالع من حليش حالي بگسستبا بانگ حلي چو دربرم آمد مستبادام تو پسته‌وار پر خون چون استآن نرگس مخمور تو گلگون چون استچوني تو و چشم دردت اکنون چون استاي داروي جان و آفتاب دل مندل کوره و تن شوشه‌ي زرين سلب استخاقاني اسير يار زرگر نسب استدر شفشه‌ي زر کوره‌ي آتش عجب استدر کوره‌ي آتش چه عجب شفشه‌ي زرچشمم ز غمش هزار دريا زاده استتا يار عنان به باد و کشتي داده استمن باد به دست و او به دست باد استاو را و مرا چه طرفه حال افتاده استوز هر دو فراق غم رسان صعب‌تر استاز غدر فلک طعن خسان صعب‌تر استمحتاج شدن به ناکسان صعب‌تر استصعب است فراق يار دلبر ليکندر کار شکسته‌اي چو خود دل دربستخاقاني از آن شاه بتان طمع گسستکورا به چراغ مختصر باشد دستپروانه چه مرد عشق خورشيد بودگو بر لب آب و آتش آسان بنشستغم بر دل خاقاني ترسان بنشستبر خاتم جانم چو سليمان بنشستتا رفته معزي و عزيزانش از پسنقش کژ او هيچ نمي‌گردد راستآن بت که ز عشق او سرم پر سود استگفتم به دلم هرچه کني حکم تو راستپيش آمد امروز مرا صبح‌دميبا عارض تو برابر کي کرده استآن گل که به رنگ طعنه در مي کرده استهم سرخ برآمده است و هم خوي کرده استبا روي تو روي گل ز خجلت در باغمن عاشق آن دو لعل ميگون فامتاي صيد شده مرغ دلم در دامتتا جان نبري کجا بود آرامتاي ننگ شده نام رهي بر نامتوز بالش نقره تکيه‌گاهي دهدتغار سپيد است پناهي دهدتنه ماه شود چارده ماهي دهدتده قطره‌ي سيماب بريزي درگلخن ابليس و چه هاروت استقالب نقش بندي لاهوت استNگر سفره‌ي پر زر است هر روزيداني ز جهان چه طرف بربستم هيچهر ماه نه ... حقه‌ي پر ياقوت استشمع طربم ولي چو بنشستم هيچوز حاصل ايام چه در دستم هيچهيچ است وجود و زندگاني هم هيچآن جام جمم ولي چو بشکستم هيچاز نسيه و نقد زندگاني همه راوين خانه و فرش باستاني هم هيچخاقاني اساس عمر غم خواهد بودسرمايه جواني است، جواني هم هيچجان هم به ستم درآمد اول در تنمهر و ستم فلک بهم خواهد بوداستاد علي خمره به جوئي داردو آخر شدنش هم به ستم خواهد بودمن يک لبم و هزار خنده که پدرچون من جگري و دست و روئي داردهر روز فلک کين من از سر گيردهر دنداني در آرزوئي داردبا او همه کار سفلگان درگيردبر دست خسان مرا زبون تر گيردخاقاني وام غم نتوزد چه کندمن سفله شدم بو که مرا درگيردشمع از تن و سر در نفروزد چه کندچون گفت بلاست لب ندوزد چه کندخاقاني را جور فلک ياد آيدجان آتش و دل پنبه نسوزد چه کنددر رقص آيد چو دل به فرياد آيدگر مرغ دلش زين قفس آزاد آيدخاقاني را که آسمان بستايددر فريادش عهد ازل ياد آيدهجو تو کنون بسان مدح آرايداي فاحشه زن تو فحش گوئي شايدچون قهر الهي امتحان تو کندکز باده‌ي نيک سرکه هم نيک آيدوآنجا که کرم نگاهبان تو کندحصن تو نهنگ جان‌ستان تو کنددرويش که اخلاق الهي دارداز کام نهنگ حصن جان تو کندچون قدرت او ز ماه تا ماهي استدر ملک وجود پادشاهي دارداين چرخ بدآئين نه نکو مي‌گردددانستن چيزها کماهي دارداز چرخ مگو اين همه خاکش بر سرزو عمر کهن حادثه نو مي‌گرددروزي فلکم بخت اگر بازآردکاين خاک نيرزد که بر او مي‌گرددهجران بشود آتشم از دل ببرديار از دل گم بوده خبر بازآردخواهند جماعتي که تزوير کنندوصل آيد و آبم به جگر بازآردتغيير قضا به هيچ رو ممکن نيستاز حيله طريق شرع تغيير کنندوالا ملکي که داد سلطاني دادهرچند که اين گروه تدبير کنندگفتم ملکا چه داد دل داني دادمن دانم گفت کام خاقاني دادتا در لب تو شهد سخنور باشدچون عمر گذشته باز نتواني دادشايد که تب تو حسن پرور باشدنشگفت اگر شهد تب آور باشدخواهي شرفت هردمي اعلا باشدخورشيد به تب لرزه نکوتر باشدبا خاک نشينان بنشين تا گويندباشد طلب فروتني تا باشدمعشوق ز لب آب حيات انگيزدهر چيز سبک‌تر است بالا باشدآن را که ز لب دم مسيحا خيزدپس آتش تب چرا ازو نگريزددر مسلخ عشق جز نکو را نکشندآخر به چه زهره تب در او آويزدگر عاشق صادقي ز کشتن مگريزلاغر صفتان زشت خو را نشکنداين رافضيان که امت شيطانندمردار بود هر آنکه او را نکشنداز بس که خطا فهم و غلط پيمانندبي‌دينانند و سخت بي‌ايمانندپيغام غمت سوي دلم مي‌آيدخاقاني را خارجي مي‌داننددل پيش درت به خاک خواهم کردنزخمت همه بر روي دلم مي‌آيدخواهي شرف مردم دانا باشدکز خاک درت بوي دلم مي‌آيدبا صدر نشينان منشين کز ميزانعزت مطلب فروتني تا باشدتوفيق رفيق اهل تصديق شودهر سنگ سبک‌تر است بالا باشدگر راز مرا نداني انکار مکنزنديق در اين طريق صديق شوداين بند که بر دلم کنون افکندندتقليد کن آنقدر که تحقيق شوددل کيست کز او صبر برون افکندندنقبي است که بر خانه‌ي خون افکندندآنجا که قضا رهزن حال تو شودخيمه چه بود چونش ستون افکندندچون رحمت حق شامل حال تو شودگر خانه حصار است وبال تو شوددرد سر مردم همه از سر خيزدصحراي گشاده حصن مال تو شودداري سر آن کز سر سر برخيزيچون يافت کله درد قويتر خيزدساقي رخ من رنگ نمي‌گرداندتا درد سر و بار کله برخيزدباده چه فزون دهي چو کم فايده نيستناله ز دل آهنگ نمي‌گرداندهرگز لبم از ذکر تو خاموش نشدکن سيل تو اين سنگ نمي‌گرداندهرگز لبم از ذکر تو خاموش نشدياد تو ز خاطرم فراموش نشد
#سرگرمی#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 756]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سرگرمی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن