واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
خوش خوش به روي ساقيان ديدند خندان صبح راشاعر : خاقاني گوئي به عود سوخته شستند دندان صبح راخوش خوش به روي ساقيان ديدند خندان صبح راکان صنعت نغز اي عجب کرده است خندان صبح رايا نخل بندي کرد شب، زان خوشهي پروين رطببر سوک آن دامن تران درد گريبان صبح راگردون ز مشک و زعفران سازد حنوط اخترانکان تير آتش پاش زد بدريد خفتان صبح رايا آه عاشق بود خود بر صبح سوزي نامزدکز عکس آن گوهر فشان بيني صدف سان صبح راکو ساقي درياکشان، کو ساغر دريا نشانکانگه به عمري نيم دم دريافت نتوان صبح رادرياب عيش صبح دم تا نگذرد بگذر ز غمهم دور خود هم دور ده و انصاف بستان صبح رامرد از دو رنگي طاق به، اين رنگها بر طاق نهکز کم حياتي در جهان تنگ است ميدان صبح رابا صبح خوش درکش عنان برجه رکاب مي ستانگوئي زدش زنبور دي چون ديد عريان صبح رابر روي صبح از ژاله خوي، خوي سرد بين بر روي ويوقت دو صبح آن لعلتر در ده سه گردان صبح رابستان ز ساقي جام زر، هم بر رخ ساقي بخورچون آتش کاوس کي کرده زر افشان صبح راکيخسروانه جام مي خون سياوش رنگ ويگوئي بدان عنبر زمين آلود دامان صبح رااز جرعه ريز شاه بين، بر خاک عقد عنبرينعادلتر از بهراميان، پرويز ايران اخستانفرمان ده اسلاميان، داراي دوران اخستانخون صراحي بيش ران تا نور در جان آيدتنزل صباحي پيش خوان تا حور برخوان آيدتاز سر برآرد نيم خواب افتان و خيزان آيدتز آن سوي کوه است آفتاب از بوي مي مست و خرابهمچون سپند از سوختن در رقص و افغان آيدتدر بزم عيش افروختن کوه از سماع آموختنهمچون خيال دلبران ناخوانده مهمان آيدتچون رطلها راني گران خيل نشاط از هر کرانيک نيمه گويا اي عجب يک نيمه بريان آيدتدل بر سر خوان طرب چون مرغ فردوسي طلبيک جرعه کن در کار او آخر چه نقصان آيدتهست اين زمين را نه به نو کاس کريمان آرزوکز زير خاک دوستان آواز عطشان آيدتچون جرعهها راني گران باري بهش باش آن زماناي بس که نالي دردناک ار ياد ايشان آيدتآن نازنينان زير خاک افکندهي چرخاند پاکور پي ز خود بيرون نهي آتش گلستان آيدتگر داد آزادي دهي قد خم کني در خم جهيچون آبت اندر جوي نه، پل کردن آسان آيدتچون از نيازت بوي نه، کعبه پرستي روي نهمي گير و صافي کن نفس، تا کفر ايمان آيدتتا زهد تو زرق است بس، بر کفر داري دست رسهر رخنه کيد يک به يک، بر طاق ويران آيدتبگذار زهد بينمک، هل تا فرود آيد فلکبل کان شه اقليم گر، اقليم توران بخشدتبر ياد خاقان کبير ار مي خوري جان بخشدتدر صفهها بستان نگر، صفهاي مرغان بين در اومجلس پري خانه شمر، بزم سليمان بين در اومرغ صراحي جان کنان داودي الحان بين در اوکام قنينه خون فشان چون اشک داود از نشاندر روي ساقي کن نگه صد باغ رضوان بين در اوگر فاسقان را از گنه در باغ رضوان نيست رهکوي بتان را کعبه دان، زمزم خمستان بين در اوور بت پرستان را به جان ندهند در کعبه اماندر طارم آتش کن فزون روباه خزران بين در اوچون شد هوا سنجابگون، گيتي فنک دارد کنونچون ذروهي افلاک بس مريخ و کيوان بين در اوشکل تنوره چون قفس طاوس و زاغش همنفسمريم صفت آبستني عيسي دهقان بين در اوخيک است شش پستان زني رومي دل زنگي تنيخيز از رگ خم ريز خون قوت رگ جان بين در اوچون نيش چوبين را کنون رگهاي زرين شد زبونهر هشت رگ ميزان نگر، زهره به ميزان بين در اوبربط، تني بيجان نگر، موزون به چار ارکان نگرچو بين خرش زرين رسن بس تنگ ميدان بين در اونالان رباب از بسزدن هم کفچه سر هم کاسه تنبسته پلاسين ميزرش، زانوش پنهان بين در اوچنگ است عريان وش سرش صدرهي بريشم در برشنه چشم دارد شوخ و خوش، صد چشم حيران بين در اونايست چون طفل حبش ده دايگانش ترک وشهمچون شکارستان شه اجناس حيوان بين در اودف را خم چوگان شه با صورت ايوان شهاسکندر آتش سنان خضر نهان دان چون پدرکيخسرو آرش کمان، شاه جهانبان چون پدربا يوسفان گرگ آشتي پيش آر و پيمان تازه کنشرطي کز اول داشتي با عشق خوبان تازه کننقش زر سودائيان از مهر سلطان تازه کناي عاشق جان بر ميان، با دوست نه جان در ميانبازار مي زان تيز بين مرسوم جان زان تازه کنساقي فريب آميز بين مطرب نشاط انگيز بينبر زاهدان انگشت گز، با شاهدان جان تازه کنز انگشت ساقي خون رز بستان وز آن انگشت مزبرچين به مژگان جرعه هم از خاک مژگان تازه کندر پهلوي خم پشت خم بنشين و درياکش بدماز گاو سيمين هر زمان خون ريز و قربان تازه کنميساز تسکين هر زمان عيد طرب بين هر زماندر شب افروز است مي، زان در شبستان تازه کنخوش عطسهي روز است مي، ريحان نوروز است ميز آه سحرگاهش کنون رو سنگباران تازه کناين گنبد نارنج گون بازيچه دارد ز اندرونبند طبايع برشکن هر چار طوفان تازه کناز صور آه اخترشکن، طاق فلکها درشکندر عشق سر ديوان شدي، نامت به ديوان تازه کنخاقانيا سگجان شدي، کانده کش جانان شديآن دل که در بغداد بود اکنون به شروان تازه کنعشق آتشي کابت ربود از عشق نگريزي چه سودبغداد ما را ياد ده سوداي خوبان تازه کنچون جام گيري داد ده، مي تا خط بغداد دهروزي به بغداد اين مثل در وصف خوبان گفتمشبغداد باغ است از مثل بل باغ رضوان گفتمشاز خون کنارم دجله شد تا خود چرا آن ديدهامتا بر کنار دجله دوش آن آفت جان ديدهامرويش گلستان عجم کويش دلستان ديدهامسروي ز بستان ارم، شمع شبستان حرمدل دل کنان در کوي او چون خود فراوان ديدهامبغداد جانها روي او، طرار دلها موي اودر زلف طرارش کنون بغداد پنهان ديدهامباشد به بغداد اندرون طرار پنهان از فسوننازک تنش چون دجله هم کش کش خرامان ديدهامدجله ز زلفش مشک دم زلفش چو دال دجله خمدستارچه بسته ز شب بر ماه تابان ديدهامآميخته مه با قصب، انگيخته طوق از غببزان نور سيمين گردنش زرين گريبان ديدهامافتاده چون اشک منش نور غبب بر دامنشزلف و لبش باهم شده ظلمات و حيوان ديدهامزلفش چليپا خم شده لعلش مسيحا دم شدهدل چون دهانش پستهوش خونين و خندان ديدهامجان از تنش تيمار کش چون چشم او بيمار و خوشدلها دوان دندانکنان دامن به دندان ديدهاماو سرگران با گردنان من در پيش بر سر زنانجان در خط دلدار او مدهوش و حيران ديدهامتيز است چون بازار او، عاجز شدم در کار اوبر عارضش بازيکنان افتان و خيزان ديدهامزلفش بسان زنگيان درهم شده بر هر کرانبغداد را در راه خود از ديده طوفان ديدهامدجله ز تف آه خود کردم تيممگاه خودکان گوهر ار بخري به جان ارزد که ارزان ديدهامخاقانيا جان برفشان در من يزيد عاشقانفرمان شروان شاه را بر جان نگهبان ديدهامچون عزم داري راه را چون دل دهي دلخواه رااجرام مرکب صفدري کافلاک ميدان زيبدشفردوس مجلس داوري کارواح دربان زيبدشآزاد کرد همتم در بند خوبان نيستمني ني ز خوبان غافلم در کار ايشان نيستمبر دام خوبان نگذرم چون مرغ ايشان نيستمخود کوي سودا نسپرم خود روي زيبا ننگرماين اسب چوبين پي کنم چون مرد ميدان نيستمياد بتان تا کي کنم، فرش هوس را طي کنمپروانهي آتش نيم، مرغ سليمان نيستمشيداي هر مهوش نيم، جوياي هر دلکش نيمصبح خرد چون شد عيان نقاب پنهان نيستمبس نقب کافکندم نهان بر حقهي لعل بتانتا چند بارم اشک خون گر رواق افشان نيستمساقي غم را ز اندرون چون سوخته بيدم کنونبهر چه هستم بينشان، گر وصل جانان نيستمهستم به چشم دوستان هستي که پيدا نيست آنتا کي زيد زرين تنم گر آهنين جان نيستمگر کس بود سگجان منم اين چرخ سگدل دشمنمگر هيچ اهلي در جهان، ديدم مسلمان نيستمجستم سراپاي جهان شيب و فراز آسمانکز جرعهي هيچ آشنا آلوده دامان نيستممانم به خاک کم بها، لب تشنهي آب وفاروي از کجا و آب کو، خود در غم آن نيستمبرد آبرويم آرزو، ايمه کدام آب و چه روتا کي پياده بر اثر پويم که سگبان نيستمسلطان برنائي مگر بهر سواري شد بدرمن باز جستم نام خود در هيچ ديوان نيستمهرکس به قدر کام خود جويد به ديوان نام خودمصحف ز من بگريخت هم کز اهل ايمان نيستمآتش ز من بنهفت دم گر زند خوانم ديد کمنه، بابت زمزم نيم، مرد خمستان نيستمنه، کعبه را محرم نيم، مرد کنيسه هم نيممشغول خاقاني نيم، مقبول خاقان نيستمگر کعبه ميداني نيم ور دير ميخواني نيمخاک درش بالين کنم تا چوب ثعبان گرددمياد جلال الدين کنم تا سنگ حيوان گرددمطاس از مه نو دانمش پرچم ز کيوان بينمشگردون علم برخوانمش انجم سپه ران بينمشبينام بهره ز اخترش فتحي که توران بينمشضرغام زهره گوهرش، بهرام دهره لشکرشزير نگين و خطبه در بلغار و خزران بينمشنپسندم از خود اينقدر کز دولت او ما حضرزرادخانه بابلش مر بط خراسان بينمشخواهم ز بخت يک دلش، در عرش بينم منزلشچون گردن گردنکشان در طوق فرمان بينمشلفظم کند گوهرفشان کز فتح شه يابم نشانکو تاج شير سيستان نعلين سگبان بينمشچون کاسهي يوزش جهان حلقه به گوش آمد چنانمومي که گيرد خاتمش حرز سليمان بينمشنعلي که افکند ادهمش شمشير سازد رستمشباشد به نام اخستان داعي که بر ران بينمشاسبي کبود است آسمان هراي زرين اخترانور در فلک بيند بکين هر چار طوفان بينمشچون با رضا گردد قرين جبريل بينم بر زمينچون جويم از نعلش نشان مسمار مرجان بينمشاز بس که لبهاي سران بوسد سم اسبش عيانکايد چو شمس اندر اسد وز چرخ ميدان بينمشانجم بريزند از حسد جانها گريزند از جسدبا بحر دست آميخته تمساح پيچان بينمشآن پيل مست انگيخته وز دست شست آميختهروي آفتاب و تن شبش دم جو ز هر سان بينمشجوزا لگام مرکبش وز گرد قلب عقربشهر صبح از سوداي او بر خاک غلطان بينمشخورشيد چون مولاي او بوسه زند بر پاي اودر موکب روحالامين ديوي پريسان ميرودگويم که باد چرخ زين زير سليمان ميرودخورشيد فضلش خلق را چون لعل در کان پرورداميد عدلش ملک را چون عقل در جان پروردآن گلشکردان کافتاب اندر صفاهان پروردخلقش که گل را برد آب از تابش راي صوابپيل آرد از هندوستان آنگه به خزران پرورداقبال او خزران ستان با عدل شد همداستانشمشير صولت پرورش ابري که بستان پروردبستان دولت کشورش در دست صلت گسترشگوئي به گوهر تيغ عقل است کيمان پروردجنت گهر بر تيغ او دوزخ شرر در تيغ اوهر طفل دولت کاسمان در مهد دوران پرورددر مکتب مرديش دان از لوح شادي عشر خوانآري مبارز بارگير از بهر ميدان پروردخود نيست دولت را گزير از مهر خاقان کبيرايام دجال دگر، گرگ ستم زان پروردشاه جهان مهدي ظفر، يعني شبان دادگرکار هدي مهدي کند دجال طغيان پروردايام بدعهدي کند امروز ناگه دي کندهم خوي سگ باشد بتر شيري که سگبان پروردخصمش به اصل است از بشر شيطانش پرورده بشرچون درسه ظلمت آب را انوار يزدان پروردفرش چو خور مهتاب را اراست باب الباب رانه ظلم دلها خوش کند نه کرم دندان پروردآن را که شر سرکش کند ظلمش ز آب آتش کندکز بهر رم دارد نگه فحلي که چوپان پروردچوپان سپهر و رم سپه، فحل رم است اقبال شهراحت قزايد ياد او چون شکر کاحسان بردهددولت برآرد داد او، چون خلد کايمان بردهدانسش به خدمت نامزد جنش به فرمان باد همشاه اولين مهدي است خود ثاني سليمان باد همکيوان حسام است از ظفر بهرام پيکان باد همگردون غلام است از خطر خورشيد جام است از گهرملکت به اندام است ازو، ملت به سامان باد همدين روشن ايام است ازو، دولت نکونام است ازوصدرش چو کعبه است از شرف حکمش چو فرمان باد همبزمش چو روضه است از لطف، صحنش چو سدره است از کنفچون سايه اندر دامنش، پيوسته دامان باد همنور است بخت روشنش، سر در گريبان تنشجام آينه است اسکندري مي آب حيوان باد همجام و کفش چو بنگري هست آفتاب و مشتريچون ابر گريد بر تنش در گريه خندان باد همشمشير ضرغام افکنش هردم به خون دشمنشچون آينه زنگار زد چون شانه دندان باد همشمشير خصم از بخت بد، بسته زباني بود و خودبذلش همه مال است و زر فضلش همه جان بادهمعزمش همه بال است و پر بزمش همه فال است و فربس شاد بخت است آن طرف شادي شروان باد هماز رفتن مهد شرف خزران شود رضوان کنفحالش چو جنت هست خوش فالش چو قرآن باد همنوروز عذرائي است کش چون دولت شه روح وشگيرد ز دولت فال نو صد سال ازينسان باد همپيش ملک ز اقبال نو، نوروزي آرد سال نواجرام علوي پيشکار، ايزد نگهبان باد همبادش سعادت دستيار، ارواح قدسي دوستداردر هر دعا آمين کند ادريس و رضوان هر نفسمدحش مرا تلقين کند الهام يزدان هر نفس
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 509]