واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
مگر به ساحت گيتي نماند بوي وفاشاعر : خاقاني که هيچ انس نيامد ز هيچ انس مرامگر به ساحت گيتي نماند بوي وفافسردگان ز کجا و دم صفا ز کجافسردگان را همدم چگونه برسازموليک از آن نتوان يافت لذت خرمادرخت خرما از موم ساختن سهل استکه بس نماند که مانم ز سايه نيز جدامرا ز فرقت پيوستگان چنان روزي استبه مژده مردمک چشم بخشمش عمدااگر به گوش من از مردمي دمي برسدوگر بشارت لاتقنطوا رسد فردااگر مرا نداي ارجعي رسد امروزنصيب نفس من آيد نويد ملک بقابه گوش هوش من آيد نداي اهل بهشتصداي کوس الهي به پنج نوبهي لانداي هاتف غيبي ز چار گوشهي عرشغريو سبحهي رضوان و زيور حوراخروش شهپر جبريل و صور اسرافيلطراوت نغمات ملک به گاه ندالطافت حرکات فلک به گاه سماعصهيل ابرش تازي ميانهي هيجاصرير خامهي مصري ميانهي توقيعطريق کاسهگر و راه ارغنون و سهتانواي باربد و ساز بربط و مزمارنفير فاخته و نغمهي هزار آواصفير صلصل و لحن چکاوک و ساريگزارش دم قمري به پردهي عنقانوازش لب جانان به شعر خاقانيکه از ديار عزيزي رسد سلام وفامرا از اين همه اصوات آن خوشي نرسدرسيد نامهي صدر الزمان به دست صباچنان که دوشم بيزحمت کبوتر و پيکصبا چو هدهد و محنت سراي من چو سبادرست گوئي صدر الزمان سليمان بودهمي سرايم يا ايها الملاء به ملااز آن زمان که فرو خواندم آن کتاب کريمدو نوبهار کز آن عقل و طبع يافت نوابهار عام شکفت و بهار خاص رسيدبهار خاص مرا شعر سيد الشعرابهار عام جهان را ز اعتدال مزاجکه نظم و نثرش عيدي مبد است مراسزد که عيد کنم در جهان به فر رشيدزهي رشيد جواب آمدي به جاي صدااگر به کوه رسيدي روايت سخنشبياض صبح و سواد دل مراست ضياز نقش خامهي آن صدر و نقش نامهي اوبهم نيامد پروين و نعش در يک جاز نظم و نثرش پروين و نعش خيزد و اوکه نعش و پروين در آفتاب شد پيداعبارتش همه چون آفتاب و طرفهتر آنجوارشي ز تحيت مفرحي ز ثنابراي رنج دل و عيش بد گوارم ساختمفرح از زر و ياقوت به برد سودامعانيش همه ياقوت بود و زر يعنيبه سخره چشمهي خضرم چو خواند آن دريابه صد دقيقه ز آب در منه تلخ ترممرا به طنز چو خورشيد خواند آن جوزازبونتر از مه سي روزهام مهي سيروزنهادمش به بهاي هزار و يک اسماطويلهي سخنش سي و يک جواهر داشتشش دگر را شش روز کون بود بهابه سال عمرم از او بيست و پنج بخريدمگريخت در کنف او به وجه استسقامگر که جانم از اين خشک سال صرف زمانز هفت کشور جانم ببرد قحط و غلاکه او به پنج انامل به فتح باب سخنکه سوخته شدم از مرگ قدوة الحکماحيات بخشا در خامي سخن منگرکه در ميانهي خارا کني ز دست رهاشکسته دل تر از آن ساغر بلورينمکه در گلو ببرد موش، ريسمانش رابدان قرابهي آويخته همي مانمچو عم بمرد، بمرد آن همه فروغ و صفافروغ فکر و صفاي ضميرم از عم بودکه برکشيدهي حق بود و برکشندهي ماجهان به خيره کشي بر کسي کشيد کمانبقاي نام تو است اين قصيدهي غراازين قصيده نمودار ساحري کن از آنکخنک تو کاين همه دولت مسلم است تورابه هرکسي ز من اين دولت ثنا نرسددمش بيند که خر، گنگ بهتر از گويااگر خري دم ازين معجزه زند که مراستکه چار مرغ خليل اندر آورد ز هواکمان گروههي گبران ندارد آن مهرهجواب ندهم الا انهم هم السفهااگرچه هرچه عيال منند خصم مننددهد جواب به واجب که اخسوا فيهاکه خود زبان زباني به حبس گاه جحيموگر شوند سراسر درختک دانامحققان سخن زين درخت ميوه برندکه به ز ياد توام نيست پيشواي دعادعاي خالص من پس رو مراد تو باد
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 372]