واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
تيغ حصرم رنگ و بر وي دانه دانه چون عنبشاعر : خاقاني بخت کرده زان عنب نقل و ز حصرم توتياتيغ حصرم رنگ و بر وي دانه دانه چون عنبنقطهاي چهره بر آبستني دارد گواتيغ او آبستن است از فتح و اينک بنگرشکينهي دين کرد و شد با آب حيوان آشناشاه در يک حال هم خضر است و هم اسکندر استهم ميان آب کر سدي دگر کرد ابتداهم ز پيش آب حيوان سد ظلمت برگرفتسد باب الباب لرزان شد به زلزال فنااز نهيب اين چنين سد کوست فتح الباب فتحکلي اجزاي گيتي را کنند از هم جداشاه بود آگه که وقتي ماه و گاو زمينرفت و پيش گاو و ماهي ساخت سدي از قضاپيش از آن کز هم برفتي هفت اندام زمينجدولي را هفت دريا ساخت از فيض عطاپس بر آن سد مبارک ده انامل برگماشتگاو گردنده، صدف جنبان و ماهي آشناوز فلک آورد در وي گاو و ماهي و صدفجان به استقبال شد کاي مهد جانها تا کجااز سر زلف تو بوئي سر به مهر آمد به مابارگيرش صبح دم بود و جنيبت کش صبااين چه موکب بود يارب کاندر آمد شادماناز بن هر موي فريادي برآمد کاندرآدر ميان جان فروشد بر در دل حلقه زدباد زلفت بود با خاک جناب پادشاما در آب و آتش از فکرت که گوئي آن نسيمز آهوان مشک ده صد تبتش در يک فضابا غبار صيد گاه شاه کز تعظيم هستلخلخهي روحانيان بيني در او بعرالظباصيد گاه شاه جانها را چراگاه است ازآنکهم گوزنانش چو افعي مهرهدار اندر قفاهم در او افعي گوزن آسا شده ترياقدارراست چون بحر نهنگ انداز در نخجير جاشاه را ديدم در او پيکان مقراضه به کفپاي کوبان آمدندي از سر حرص و هواوحشيان از حرمت دستش سوي پيکان اوجان صيد الحمد الله سبحه گفتي در هواخون صيد الله اکبر نقش بستي بر زمينشير خون گشتي و خون شير آن ز خوف اين از رجاپيش تيرش آهوان را از غم رد و قبولگفتي او محور همي راند ز خط استواتير چون در زه نشاندي بر کمان چرخوشسوي او محور ز خط استوا کردي رهاسعد ذابح سر بريدي هر شکاري را که شاهشير چون شاخ گوزنان پشت را کردي دوتاپيش پيکان دو شاخش از براي سجدهايشير گردون را اغثنا يا غياث آمد ندامن شنيدم کز نهيب تير اين شير زمينرستم حيدر کفايت حيدر احمد لواداور مهدي سياست مهدي امت پناهروزگارش عبده الاصغر نويسد بر ملاخسرو سلطان نشان خاقان اکبر کز جلالظل چترش آفتاب و گرد رخشش کيمياعطسهي جودش بهشت و خندهي تيغش سقرزير دست آورده مصري مار و هندي اژدهاآفتاب مشتري حکم و سپهر قطب حلممصري او چون عرابي تيز منطق در سخاهندي او همچو زنگي آدمي خور در مصافحلقهي ميم منوچهر است طوق اصفيانام او چون اسم اعظم تاج اسمادان از آنکيارهي حوران کند گر شاه را بيند رضابلکه رضوان زين پس از ميم منوچهر ملکآفرينش در ميانش نقطهاي بس بينوادايرهي ميم منوچهر از ثوابت برتر استهم چو سين در هم شکستي تاکنون سقف سماگر سما چون ميم نام او نبودي از نخستصح ذلک گشت تسبيح زبان انبياحرمتي دارد چنان توقيع او کاندر بهشتآن سعادت بخش مريخ زحلوش در وغاچرخ را توقيع او حرز است چون او برکشداين دو جا را هست مريخ و زحل فرمان رواتيغ او خواهد گرفتن روم و هند از بهر آنکاين سرايد سر وحي و آن کند درس غزاهم زبانش تيغ و هم تيغش زبان نصرت استگاو او عنبر فزاي و ساحلش سنبل گياماهيش دندان فکن گشت و صدف گوهر نمايخسف آب و باد خواهد بود در اقليم مابود در احکام خسرو کز پي سي و دو سالتا نه زآب آيد گزند و نه ز باد آيد بلاآب را بربست و دست و باد را بشکست پايآب چون آيينهشان انگبين گشت از صفازآنکه چون نحل اين بنا را خود مهندس بود شاهصد هزاران چشمه شد چون خانهي نحل از بکاتا چو شاه نحل شاه انگيخت لشکر چشم خصمرنجهاي هرکسي را گنجها دادش جزاتا به افزون برد رنج و گنج افزون برگشادقرصهي کافور کرد از قرصهي شمس الضحيبهر مزدوران که محروران بدند از ماندگيشاه بند باقلاني بست چون بند قباوز ملايک نعرها برخاست کاينک در زمينصد زبان شد هم چو خورشيد از پي اين ماجراقاصد بخت از زبان صبح دم اين دم شنيدعنکبوت آسا خبر داد از خطر نعم الفتاچون کبوتر نامه آورد از ظفر، نعم البريدراه حضرت گير و جان از آتش غم کن رهاگفت کاي خاقاني آتش گاه محنت شد دلتتا براي سد آتش بندها سازد توراشاه سد آب کرد اينک رکاب شاه بوسگر بخواهد زآب سازد شمع و ز آتش آسيازانکه امروز آب و آتش عاجز از اعجاز اوستوحي پردازي عفا الله ملک بخشي مرحباگفتم اي جبريل عصمت گفتم اي هدهد خبرحبذا لشگرگه خاقان اکبر حبذادعوتم کردي به لشگرگاه خاقان کبيرپيش شه بازي چنان، زنهار کي باشد مراليک من در طوق خدمت چون کبوتر بد دلمبر کبوتر باز بيند اينت پنداري خطاگفت کان شه باز در نسرين گردون ننگردهين بگو اي حرز امت هين بگو اي مقتداهين بگو اي فيض رحمت هين بگو اي ظل حقاي يل بهرام زهره اي شه کيوان دهااي خديو ماه رخش اي خسرو خورشيد چتربندهي سيماب دل سيماب شد زين متکاآستانت گنبد سيماب گون را متکاستخود قطار خوک در بيت المقدس گو مياخود سپاه پيل در بيت الحرم گو پي منهکي شود سنگ منات اندر خور سنگ مناکي برند آب درمنه بر لب آب حياتنجم سفلي چون شود شرقي ندارد بس ضيابنده چون زي حضرتت پويد ندارد بس خطرمصحف مجد از پر طاووس کي بگيرد بهاخود مديحت را به گفت او کجا باشد نيازکاتفاق است اين که از ياقوت کم گردد وباخاک درگاهت دهد از علت خذلان نجاتسهم خسران پس نهاد و سهم خسرو پيشوابندهي خاکين به خدمت نيم رو خاکين رسيدبا عقيق اشک و زر چهره و در ثناکيمياي جان نثار آورده بر درگاه شاهنام باقي يافت اينک آيت لماقضيزيد چون در خدمت احمد به ترک زن بگفتهم به ترک زن توان گفتن براي مصطفيهم نثار از جان توان کردن به صدر چون تو شاهمانده بود آسوده شد در سايهي ظل خداجان خاقاني ز تف آفتاب و رنج راهکاوفتاد اين ذره را با چون تو خورشيد التقااجتماع ماه بود امروز و استقبال بختمريمي با حسن يوسف ني چو يوسف کم بهامريم طبعش نکاح يوسف وصف تو بستخسروش رجعت نفرمايد به فتوي جفاليک با ام الخبائث چون طلاقش واقع استاصلم آتش دان و فرعم کفر و پيوندم اباگر بسيط خاک را چون من سخن پيراي هستقائلان عهد را گو هکذا والا فلاآسمان صدرا شنيدي لفظ پروينبار منوي گه نيت ارسطو علم و اسکندر بنااي گه توقيع آصف خامه و جمشيد قدروي ربيع فصل، از تو گشت عالم را نمااي ربيع فضل، از تو گشت آدم را شرففارغم ز آمين که دانم مستجاب است اين دعادر ربيع دولتت هرگز خزان را ره مباد
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 527]