واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
در ايرمان سراي جهان نيست جاي دلشاعر : خاقاني دير از کجا و خلعت بيت الله از کجادر ايرمان سراي جهان نيست جاي دلدار الخلافهي پدر است ايرمان سرابنگر چه ناخلف پسري کز وجود توناجسته خاک ره به کف آيد نه کيميادر جستجوي حق شو و شبگير کن از آنکعيسي توست نفس و صليب است شکل لابالا برآر نفس چليپا پرست از آنکآرد نسيم کعبهي الا اللهت شفاگر در سموم باديهي لا تبه شويگر بيچراغ عقل روي راه انبيالا را ز لات باز نداني به کوي دينآري که از يکي يکي آيد به ابتدااول ز پيشگاه قدم عقل زاد و بسعقل خدا پرست زند درگه صفاعقل جهان طلب در آلودگي زندبر کتف بيور اسب بود جاي اژدهاکتف محمد از در مهر نبوت استبر فقر دست کش که عروسي است خوش لقابا عقل پاي کوب که پيري است ژنده پوشخوش نيست اين غريب نوآئين در اين نواجان را به فقر باز خر از حادثات از آنکزين سوت موج محنت و زان سو شط بلااندر جزيرهاي و محيط است گرد توگردون به گرد او چو محيط است در هوااز رمز درگذر که زمين چون جزيرهاي استهرگز سراب پر نکند قربهي سقااز گشت روزگار سلامت مجوي از آنکوامال کعبتين که حريفي است بس دغادر قمرهي زمانه فتادي به دست خونآلوده دان دهان مشعبد به گندنافرسوده دان مزاج جهان را به ناخوشيدر قحط سال کنعان دکان نانوااينجا مساز عيش که بس بينوا بودزين سبزه زار خيز که زهر است در گيازين غرقگان رو که نهنگ است برگذرگردون کبود جامه شد از ماتم وفاگيتي سياه خانه شد از ظلمت وجودکاينک به فتح باب ضمان کرد مصطفياز خشک سال حادثه در مصطفي گريزکز فيض او به سنگ فسرده رسد نماورد تو اين بس است که اي غيث، الغياثاين چار مادر و سه مواليد بينوابودند تا نبود نزولش در اين سرايتاج ازل کلاهش و درع ابد قباشاهنشهي است احمد مرسل که ساخت حقوان عامل ارادت در عالم جزاآن قابل امانت در قالب بشراز جودي و احد صلوات آمدش صداچون نوبت نبوت او در عرب زدندناخورده دست شسته ازين بينمک ابابر خوان اين جهان زده انگشت بر نمکچون عقل هم شهنشه و هم پاسبان ماآزاد کردهي در او بود عقل و اواز رحمت خداي شوي خاصهي خدااو رحمت خداست جهان خداي راخاقاني از عطاي تو هست آيت ثنااي هستها ز هستي ذات تو عاريتمپسند کز نشيمن عالم کشد جفامرغي چنين که دانه و آبش ثناي توستديگر ندارد اين زن رعناش در عنااز عالم دو رنگ فراغت دهش چنانکمرد آن زمان شوي که شوي از همه جداطفلي هنوز بستهي گهوارهي فناشاه دل تو کرده بود کاخ را رهاجهدي بکن که زلزلهي صور در رسدديو از خورش به هيضه و جمشيد ناشتاجان از درون به فاقه و طبع از برون به برگآن جان که وقت صدمهي هجران شود فناآن به که پيش هودج جانان کني نثاربرگ گيا نه و خر تو عنبرين چرارخش تو را بر آخور سنگين روزگاربرداشته است بهر فرو داشت اين نوابر پردهي عدم زن زخمه ز بهر آنکاينجا سجود سهو کن و در عدم قضادر رکعت نخست گرت غفلتي برفتانديک درنماندت اين کسوت از بهاگر حلهي حيات مطرز نگرددتدر حال استخوانش بيرزد بدان بهااز پيل کم نهاي که چو مرگش فرا رسدهم پيل سازد از پي شطرنج پادشااز استخوان پيل نديدي که چرب دستچون دل روانه شد نشود نقد تو رواامروز سکه ساز که دل دار ضرب توستکانگه که رفت سوي فلک فوت شد دوااکنون طلب دوا که مسيح تو بر زمي استمجروح به قباي گل از جنبش صبابيمار به سواد دل اندر نياز عشقپس عشق روزه دار و تو در دوزخ هواعشق آتشي است کاتش دوزخ غذاي اوست
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 416]