واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
ز هرچه زيب جهان است و هرکه ز اهل جهانشاعر : خاقاني مرا چو صفر تهي دار و چون الف تنهاز هرچه زيب جهان است و هرکه ز اهل جهانکه عافنا و قنا شر ما قضيت لناقنوت من به نماز و نياز در اين استفرو گشاي ز من طمطراق الشعرامرا به منزل الا الذين فرود آورکه علم توست شناساي ربنا ارنايقين من تو شناسي ز شک مختصرانکه بر زناي زن زيد گشتهاند گوامرا ز آفت مشتي زياد باز رهانکه مولعاند به نقش ريا و قلب رياخلاص ده سخنم را ز غارت گرهيبه گوش خاطر ايشان رسان که لابشريبه روز حشر که آواز لاتخف شنوندچو کوزه پيش نهاده شکم ز استسقاچو کاسه باز گشاده دهان ز جوع الکلبکه او زمين کثيف است و من سماي سنااگر خسيسي بر من گران سر است رواستنشسته باد زمين و ستاده باد سماگر او نشسته و من ايستادهام شايدکه هم زمين بود آسوده و آسمان درواور او به راحت و من در مشقتم چه عجبکه يادگار هم اسما نکوتر از اسماسخن به است که ماند ز مادر فکرتکه عمر بيشبها دادمش به شيربهاعروس عافيت آنگه قبول کرد مراچو خوشه باز بريدم گلوي کام و هواچو کشت عافيتم خوشه در گلو آوردکه در شب امل من سپيده شد پيداخروس کنگرهي عقل پر بکوفت چو ديدچو روز پانزده ساعت کمال يافت ضياچو ماه سي شبه ناچيز شد خيال غرورکه باژ گونه روي بود چون خط ترسامسيح وار پي راستي گرفت آن دلکه هم مسيح خبر دارد از مزاج گياز مرغزار سلامت در مراست خبرکز اين سواد بترس از حوادث سودامرا طبيب دل اندرز گونهاي کرده استکه نيشتر خوري ار بيشتر خوري حلوابه تلخ و ترش رضا ده به خوان گيتي برزبون چارزباني مکن دو حور لقااسير طبع مخالف مدار جان و خردکه مغز بيگنهان را دهد به اژدهاکه پوست پارهاي آمد هلاک دولت آنبه شيب و مقرعه دعوت همي کند که بيامرا شهنشه وحدت ز داغ گاه خردبه ارغوان ده رنگ و به ارغنون آوااز اين سراچهي آوا و رنگ دل بگسلنه کودکي نه مقامر ز خاک چيست تو را؟در اين رصد گه خاکي چه خاک ميبيزيز بام کعبه ند زدند مکيان ديبابه دست آز مده دل که بهر فرش کنشتکسي نبرد زنجير مسجد الاقصابه بوي نفس مکن جان که بهر گردن خوکتو بازمانده چو موسي به تيه خوف و رجاببين که کوکبهي عمر خضر وار گذشتاز آن سوي عرفات است چشم بر فرداپرير نوبت حج بود و مهد خواجه هنوزبه قصد فصد چه کوشي و ماه در جوزابه چاه جاه چه افتي و عمر در نقصاننشاط طفل نماز دگر بود عذرابرفت روز و تو چون طفل خرمي آريبه صد خزينه تبذل به دانگي استقصاچو عمر دادي دنيا بده که خوش نبودپرند عمر تو را ميبرند رنگ و بهادو رنگي شب و روز سپهر بوقلمونشب بنفشه وش و روز ياسمين سيمادو چشمهاند يکي قير و ديگري سيمابکه گرد چشمهي حيوان و کوثري به چراتو غرق چشمهي سيماب و قير و پنداريسپيد ناخنه دار تو سياه نابيناجهان به چشمي ماند در او سياه و سپيدچهار ميخ کند زير خيمهي خضراببر طناب هوس پيش از آنکه ايامتبه ناوک سحري بر شکن مصاف فضابه صور نيم شبي درفکن رواق فلکبه هفت مهرهي زرين و حقهي ميناجهان به بوالعجبي تا کيت نمايد لعبچو حقه بيدل و مغزي چو مهره بي سر و پاتو را به مهره و حقه فريفتند ايراکاجل چو گنبد گل برشکافدت عمدافريب گنبد نيلوفري مخور که کنونکه در تموز ندارد دليل برف هواز خشک سال حوادث اميد امن مدارچه روز باشه و صيد است دست پر نکباچه جاي راحت و امن است و دهر پر نکبتببين به پشه که زوبين زن است و نيست کيامگو که دهر کجا خون خورد که نيست دهانشمخور کرفس که پر کژدم است بوم و سرامساز عيش که نامردم است طبع جهانکه حصرم از پس شش ماه ميشود صهباز روزگار وفا هم به روزگار آيدکجا روي که ز پيش آتش است و پس درياچه خوش بوي که درون وحشت است و بيرون غمکه از زکات ستانان زکات خواست عطاخوشي طلب کني از دهر، ساده دل مرداکه بي زبان دفع زبانيه است آنجاسلاح کار خود اينجا ز بي زباني سازکه يک زبان چون ترازو بوي به روز جزاچو خوشه چند شوي صد زبان نميخواهيچو ماهي است بريده زبان در آن ماوادر اين مقام کسي کو چو مار شد دو زبانزبان به صورت تيغ و دهان نيام آساخرد خطيب دل است و دماغ منبر اوبراي نام بود در برش نه بهر وغادرون کام نهان کن زبان که تيغ خطيبکه در ولايت قالوابلي رسي از لازبان به مهر کن و جز بگاه لا مگشايکه رخت نفکني الا به منزل الادو اسبه بر اثر لا بران بدان شرطيدرم خريد رسول اللهت کند به بهامگر معاملهي لا اله الا اللهکه بارگير سليمان نکوتر است صبازبان ثناگر درگاه مصطفي خوشترعروس سخت شگرف است و حجله نا زيباثناي او به دل ما فرو نيايد از آنکسياه گشت به پيرانه سر، سر دنياسپيد روي ازل مصطفي است کز شرفشزني است بر سر گهوارهاي بمانده دوتافلک به دايگي دين او در اين مرکزدلش خليفهي کتاب علم الاسمادمش خزينهگشاي مجاهز ارواجبه فرق حاجب بارش نثار بار خدابه پيش کاتب وحيش دوات دار، خردهزار فضل ربيعش خريطه دار سخاهزار فصل ربيعش جنيبه دار جمالميان چشمهي خضر است ماهيي گويازبان در آن دهن پاک گوئيا که مگربه هر کجا که اثر کرد اخرج المرعيدو شاخ گيسوي او چون چهار بيخ حياتکه آب و گل را آبستني دهد ز نمانه باد گيسوي او ز آتش بهار کم استنداشت از غم امت به اين و آن پرواعروس دهر و سرور جهان نخواست از آنکوز اين اباي گلوگير ابا نمود ابااز اين حريف گلو بر حذر گزيد حذرنداشت ساعد دين ياره داشتن ياراچهار يارش تا تاج اصفيا نشدندخزينه خانهي عشق است در به مهر رضاالهي از دل خاقاني آگهي که در اوبه رحمت اين جگر گرم را بساز دوااز آن شراب که نامش مفرح کرم است
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 330]