واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
نمود از قصر بيرون تختگاهيشاعر : جامي که شاه آنجا کشيدي رخت، گاهينمود از قصر بيرون تختگاهيپي ديدار يوسف آرميدهبه پيشش خيل خوبان صف کشيدهگرفته آفتاب عالمافروزقضا را بود ابري تيره آن روزچو خور بر چشم مردم پرتو انداختچو يوسف برج هودج را بپرداختکه طالع گشته از نيلي سحاب استگمان ناظران را، کفتاب است!فغان برداشتند از هر کنارهز حيرت کفزنان اهل نظارهز لوحش حرف نسخ خويش خواندندبتان مصر سردرپيش ماندندسها را جز نهان بودن چه يارا؟بلي، هر جا شود مهر آشکارا،چو ماه نخشب اندر چاه نخشبسه روز آن ماه در چه بود تا شببرآمد يوسف شب رفته در چاهچو چارم روز ازين فيروزهخرگاهبه عزم مصر با بخت خجستهز مدين کارواني رختبستهپي آسودگي محمل گشادندز راه افتاده دور، آنجا فتادندبه قصد آب، رو در چاه کردندبه گرد چاه منزلگاه کردندبه سوي آب حيوان رهنوردينخست آمد سعادتمند مرديفرو آويخت دلو آب پيمابه تاريکي چاه آن خضر سيمازلال رحمتي بر تشنگان ريز!به يوسف گفت جبريل امين، خيز!جهان را از سر نو ساز روشن!ز رويت پرتوي بر عالم افکن!چو آب چشمه و در دلو بنشستروان، يوسف ز روي سنگ برجستبه قدر دلو و وزن آب، داناکشيد آن دلو را مرد توانايقين چيزي بجز آب اندر آنستبگفت امروز دلو ما گران استز جانش بانگ «يا بشري» برآمدچو آن ماه جهانآرا برآمدبرآمد بس جهانافروز ماهي»«بشارت! کز چنين تاريک چاهيولي از ديگران بنهفت او رادر آن صحرا گلي بشکفت او رابه ياران خودش پوشيده بسپردنهاني جانب منزلگهاش برداگر پنهان ندارد رنج يابدبلي چون نيکبختي گنج يابدز حال او تفحص مينمودندحسودان هم در آن نزديک بودندکه تا خود چون شود انجام کارشهمي بردند دايم انتظارشخبرجويان به گرد چاه گشتندز حال کاروان آگاه گشتندبرون نامد ز چاه الا صدايينهان، کردند يوسف را نداييکه تا آرند يوسف را فراچنگبه سوي کاروان کردند آهنگميان کاروان آمد پديدارپس از جهد تمام و جد بسيارسر از طوق وفا تابنده است اينگرفتندش که: «ما را بنده است اينره بگريختن گيرد به هر چندبه کار خدمت آمد سستپيوندبه هر قيمت که باشد ميفروشيم»در اصلاحاش ازين پس مينکوشيمبه اندک قيمتي ز ايشان خريدشجوانمردي که از چه برکشيدشبه فلسي چند مملوک خودش کردبه مالک بود مشهور آن جوانمردبه قصد مصر در محمل نشستندوز آن پس کاروان محمل ببستندفروشد پا از آن سودا به گنجيچو مالک را برون از دسترنجيدو منزل را يکي ميکرد و ميرفتبه بويش جان همي پرورد و ميرفتميان مصريان شد قصه مشهوربه مصر آمد چو نزديک از ره دوربه عبراني غلامي گشته دمسازکه: آمد مالک اينک از سفر بازبه ملک دلبري فرخندهشاهيبر اوج نيکويي تابندهماهيکهش آرد تا در شاه جهاندارعزيز آنگه ز مالک شد طلبکارولي از لطف تو اميدواريم،بگفتا: «ز آمدن فکري نداريمبه آسايش درين منزل گذاريکه ما را اين زمان معذور داريکه از رنج سفر بيخواب و خورديمبود روزي سه چار آسوده گرديمتن پاکيزه سوي شاه پوييم»غبار از روي و چرک از تن بشوييمبه خدمتگاري شه بازگرديدعزيز مصر چون اين نکته بشنيدبه غيرت ساخت جان شاه را جفتبه شاه از حسن يوسف شمهاي گفتبه دارالملک خوبي شهرياراناشارت کرد کز خوبان هزارانهمه زرکش قبا پوشيده در بر،همه زرين کله بنهاده بر سرز گلرويان مصري برگزينندچو گل از گلشن خوبي بچينندکنندش عرض بر چشم خريدار،که چون آرند يوسف را به بازاربه دعوي دارياش صف در مقابلکشند اينان بدين شکل و شمايلازين آتشرخان بازار او سردشود گر خود بود مهر جهانگردچو زد از ساحل نيل فلک سربه چارم روز موعد، يوسف خوربه سوي نيل حالي شد شتابانبه حکم مالک، آن خورشيد تابانچو سيمين سروي آمد بر لب نيلقباي نيلگون بسته به تعجيلز پابوسش من آسودي، چه بودي؟به جاي نيل، من بودي ، چه بودي؟چو سروي از کنار نيل بررستچو گرد از روي و چرک از تن فروشستبه جلباب سمن، گل را بياراستز مفرش دار مالک پيرهن خواستبه چندين نقشهاي خوش منقشکشيد آنگه به بر ديباي زرکشهواي مصر راز آن شد عنبرآميزفرو آويخت زلفين دلاويزبه قصد قصر شه مرکب براندندبدان خوبيش در هودج نشاندند
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 234]