واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
چو دل با دلبري آرام گيردشاعر : جامي ز وصل ديگري کي کام گيرد؟چو دل با دلبري آرام گيردهمه اسباب حشمت بود حاصلزليخا را در آن فرخندهمنزلنبود از مال و زر کم، هيچ چيزشغلامي بود پيش رو، عزيزشپرستاريش را بيصبر و آرامپرستاران گلبوي گلاندامپي خدمتگري ننشسته از پايکنيزان دل آشوب دل آرايز شهوت پاکدامن، چون فرشتهسيه فاماني از عنبر سرشتهامينان حرم در کارسازيمقيمان حريم پاکبازيکه يکسان باشد آنجا يار و اغيارزليخا با همه در صفهي باردرون پرخون و لب پرخنده بوديبساط خرمي افکنده بوديولي دل جاي ديگر در گرو داشتبه ظاهر با همه گفت و شنو داشتبه معني از همه خاطر گسستهبه صورت بود با مردم نشستهميان دوستان کردارش اين بودز وقت صبح تا شام کارش اين بودچو مه در پردهاش تنها نشستيچو شب بر چهره مشکين پرده بستي،نشاندي تا سحر بر مسند نازخيال دوست را در خلوت رازبه عرض او رسانيدي غم خويشبه زانوي ادب بنشستياش پيشسرود بيخودي آغاز کرديز ناله چنگ محنت ساز کرديبه مصر از خويشتن دادي نشانامبدو گفتي که: «اي مقصود جانم!عزيزي روزيت بادا! سرانجام!عزيز مصر گفتي خويش را نامز اقبال وصالت بينصيبامبه مصر امروز مهجور و غريبامسروش غيب کرد اميدوارمبه نوميدي کشيد از عشق کارمز دامن گرد نوميدي فشاندهبدان اميدم اکنون زنده ماندهيقين دانم که آخر خواهمات يافتبه نوري کز جمالت بر دلم تافتبه سوي شش جهت چارست چشممز شوقت گرچه خونبارست چشممتو را چون يافتم، از خود چه جويم؟»تويي از هر دو عالم آرزويمنبستي زين سخن تا روز لب راسحر کردي بدين گفتار شب رابر آيين دگر دادي سخن سازچو باد صبح جستن کردي آغازشميم مشک در جيب سمنبيز،چه گفتي؟ گفتي: «اي باد سحرخيز!بدين جنبش دهي آرام عاشقبه معشوقان بري پيغام عاشقکني غمديدگان را غمگساريز دلداران «نوازش نامه» آريز داغ هجر ماتمديدهتر نيستکس از من در جهان غمديدهتر نيستغمم بسيار شد غمخواريام کن!دلم بيمار شد دلداريام کن!به هر تختي نشان جو از شه من!به هر شهري خبر پرس از مه من!قدم نه بر لب هر جويباري!گذار افکن به هر باغ و بهاري!به چشم آيد تو را آن سرو دلجوي»بود بر طرف جويي زين تک و پويبه جولانگاه روز آمد شتابانز وقت صبح، تا خورشيد تابانبه باد صبحدم اين داستان داشتدلي پردرد، چشمي خونفشان داشتزليخا همچو حور مجلسافروزچو شد خورشيد، شمع مجلس روزرفيقان با جمالش آرميدندپرستاران به پيشش صف کشيدندبه جاي آورد رسم و راه دينهبه آن صافيدلان پاکسينهبدين آيين گذشتي ماه و سالشبه هر روز و شبي اين بود حالشبه ره ميداشت چشمانتظاريبه سر ميبرد از اين سان روزگاريز کنعان ماه کنعان را بياريمبيا جامي! که همت برگماريمنظر بر شاهراه انتظارستزليخا با دلي اميدوارستدوابخشي کنيم از وصل يارشز حد بگذشت درد انتظارش
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 365]