واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
چون بميري ازين جواهر خمسشاعر : اوحدي مراغه اي عقل و نفست نپايد اندر رمسچون بميري ازين جواهر خمسدل ازين چار قيد رسته شوددر اين نه مقوله بسته شوداوحديوش رخ آوري به احدبرهي از سه بعد و از شش حدوين تکاپوي منهيان حواساين تخيل نماند و احساسمشکل نفس جمله حل گرددديدهي روح بيسبل گرددوآنچه جويي برابرت باشدهرچه خواهي ميسرت باشدوندرو کاردار عقل و رواندر جهاني رسي سراسر جانچهره بيعشوه شاهد و دلبندلبشان بيزبان سخن پيوندهمه صلح و هراس جنگي نههمه يکرنگ و هيچ رنگي نهباغها پردرخت و ميوه و آبجامها پر ز شهد و شير وشرابشاخ مينا کشيده سر در همباغ مينو گشاده در درهمميوه ريزنده بر سر دورانشربت آينده نزد رنجورانچشم جان ديده هرچه دل جستههرچه جان کشته پيش دل رستهزشت زيبا و سرد گرم شدهدور نزديک و سخت نرم شدهدل و جانها ز ترس و باک ايمنهمه از مردن و هلاک ايمننه ز انبوه خانه گردد تنگنه ز اندوه رخ بريزد رنگايمن از ازدحام دشمن وندفارغ از رنج ناملايم و ضددر کف هوشها جواز لقابر سر دوشها تراز بقاوز نشاط لقا چو گل خندانبر بساط بقا چو دلبندانبر زميني ز عنبر آغشتهباغهايي به دست خود کشتهگه به باع لقا کشانندشگه شراب بقا چشانندشگه ز کوثر کنندش آبشخورگه کند در جمال حور نظرميکند در جهان جان پروازملکش در نوازش آرد و نازعلم گه شير و گه شراب شودحلم او انگبين ناب شودباده نوشد، که خشم نوشي کردحله پوشد، که سترپوشي کرداز درخت عمل که اينجا کشتپيشش آرند ميوههاي بهشتجان به شکرانه در ميان آرندتير انصاف در کمان آرندرهنشينان به ساحتي برسندرنجبينان به راحتي برسندبا تو همراه علم باشد بسچون شوي دور ازين سراي هوسعلم خود را جدا مدار از خويشعملت ميبرد علم در پيشنزني جز در بهشت لقاگر طلب ميکني بهشت بقاهرچه خواهد شدن تلف نبوددر بهشت خدا علف نبودگرچه باشد، مشو غلام او راوآنچه از خوردنيست نام او راختمش از مشک او نه از مومستبادهي او رحيق مختومستشهد شيرين تعقل صفتششير علمست و باده معرفتشچون روي بر فلک همين گوييدر زمين شير و انگبين گوييز آسمان تا زمين برتوچه فرق؟تو کزين گونه غرهباشي و غرقگندم و ميوه را برآتش کنرو به ديدار روح دل خوش کنپيمنه، کان بهشت دونانستدر بهشتي که سفرهي نانستدر ده اين باغها بسي داريگرتو از بهر باغ در کاريآدمي بيعمل درآيد همبي عمل در بهشت رفت آدمباغ انگور و ميوه را چه بقا؟باغ ديدار جوي و آب لقاخوردن ميوه خود طفيل بودميزبان را چو با تو ميل بودرخ در آن بزمگاه ساقي کنجاي خود در بهشت باقي کنداس در گندم فضول مکشدست جز بر در قبول مکشامر« لاتقرابا» ش سهل نمودآدمت را که خواب جهل بوددر ره «اهبطو» ش حد نزديگر بدان نکته دست رد نزديدست کش سوي ميوه معلومچه دهي دل بدين شمامهي شوم؟ز آدم اين بيخودي روا نبودکار حوا بجز هوا نبودلايق مدخلان ناخلفستآن بهشتي که اندرو علفستوين بد و نيک و بيش و کمها نيستاندر آن عالم اين ستمها نيستنيست رنگي بغير يکرنگيفارغست از تزاحم و تنگيعالم کثرت اين سراي غرورعالم وحدتست عالم نورنبود جز بهشت سبوحيجاي شخص مجرد روحيدور از اندازه نيست راتب خلدبرتفاوت بود مراتب خلداز حکيمان بما چنين آمدهشت جنت ز بهر اين آمدقصر و ايوان و آب و کشتي هستهر يکي را ز ما بهشتي هستچه به روز پسين گذاشتهاي؟تو ببين نيک تا چه کاشتهاي؟گرنه از زر بود بنا را خشتنکني رخ به خانههاي بهشتچند ازين زر؟ زهي سرشت زنان!زر فرستي براي خشت زنانزان درختت نميدهد بارينه به اخلاص ميکني کاريکي رسي در بهشت رحماني؟تو که در بند قليه و نانيدر بهشت آش و سفره چون آرند؟خوردن اينجا روا نميدارندهمچو آدم کني ره خود گمدر بهشت ار خوري جو و گندمبه درت بايد آمدن ز بهشتريستن گيردت ز خوردن زشتعاشقان پيش ازين اجل ميرندعاقلان مردن از اجل گيرندکه گنهکار ترسد از خانهبيگناهي بپوي مردانهمرگ بر بدکنش زيان باشدمرگ نيکان حيات جان باشدنتوان کرد عيب بيچارهگر بترسد ز مرگ بدکارهکه اجل داد او بخواهد خواستدل او ميدهد گواهي راست
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 413]