واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
بود روزي مسيح و يارانششاعر : اوحدي مراغه اي دانش اندوز و راز دارانشبود روزي مسيح و يارانشفاش ميگفت و پس نهان ميکردسخن عشق را بيان ميکردخسته ديدند و اشک بارانشدر ميان سخن چو يارانشگفت: فرداست روز نار و خليلخواستندش نشان عشق و دليلپاي بر دستگاه دار نهادروز ديگر چو رخ بکار نهادعشق را اين دليل بس باشدگفت: اگر در ميانه کس باشدصلب خود را صليبساي کندهر که او روي در خداي کندجان او بر فلک سوار نشدتا تنش پاي بند دار نشدشمع جان را فلک لگن بودستچار ميخ از براي تن بودستجان خود را زتن چنين برهاننيست دعوي دوست بيبرهانپدر آسمان نه بس باشد؟گفتهاي: بيپدر چه کس باشد؟دشمنش مرده چون تواند کرد؟آنکه او مرده زنده داند کردچو بگويد: بکش، ببايد کشتزنده کن را چگونه شايد کشت؟از زمين بر فلک برد گل توچون به معني قوي شود دل توبنگر حال شبنم و خايهگرنداني که چيست اين پايه؟پوست را راست ميبرد سوي دوستچون شود مغز جانفزون از پوستچون به آنجا رسي همان باشدهرچه اين جات بيگمان باشدعقل و جان جوهر معاني جستهوسست و هوي، که فاني جستهمه کلي شوند و روحانيعلم جزوي، اگر ز دل خوانيوز دگر علم شور و دمدمه بيناز چنين علم دل شود همه بينروشني بخشد و هني باشدعلم اگر بهر روشني باشدکش بکاوند و هيچ در هيچستتيرگي علم پيچ برپيچستهرچه گفت از خداي خود گويدبيميانجي سخن خرد گويدپاستوري که زود ميرد و مردزر و سيمي که دزد داند بردزانکه آنجا گمان و شک نرودهمره نفس بر فلک نرودکه به دام غرور درمانيبگذرد زين سراچه فانيکه طلب کن ز علم و دانش بهرچند گويم ترا به سرو به جهر؟شير پستان حور عين خوردهنازنيني و ناز پروردهدست با ديو در کنار مکنخويشتن را به جهل خوار مکندوستي گير با سروشي چندپرکن از عقل چشم و گوشي چندباشد آنچت بکار باز آيدتا چو روز اجل فراز آيدکه در افتادت آب در کشتيغرقهخواهي شدن مکن زشتياز حضور فرشته خوش نشويتا ز معني فرشته وش نشوينرود بر سپهر ميناييهر که زينجا نبرد بيناييملک آمد شدن کند بر توچو ز ديوان تهي شود سرتوهمه در بند انتظار تواندروشنان فلک بکار تواندگشته چون موي سر ز باريکيتو فرو داده تن به تاريکيمنتهاي کمال مرد اينستنفس خود را بکش، نبرد اينستکرده نفس مفارق اندر بندکي شود چون مفارقات بلند؟
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 633]