-
بود روزي مسيح و يارانششاعر : اوحدي مراغه اي دانش اندوز و راز دارانشبود روزي مسيح و يارانشفاش ميگفت و پس نهان ميکردسخن عشق را بيان ميکردخسته ديدند و اشک بارانشدر ميان سخن چو يارانشگفت: فرداست روز نار و خليلخواستندش نشان عشق و دليلپاي بر دستگاه دار نهادروز ديگر چو رخ بکار نهادعشق را اين دليل بس باشدگفت: اگر در ميانه کس باشدصلب خود را صليبساي کندهر که او روي در خداي کندجان او بر فلک سوار نشدتا تنش پاي بند دار نشدشمع جان را فلک لگن بودستچار ميخ از براي تن بودستجان خود را زتن چنين برهاننيست دعوي