واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
چون تعلق بريد جان از جسمشاعر : اوحدي مراغه اي نبود حال جان برون زد و قسم:چون تعلق بريد جان از جسمورنه در خاک خوار ماند و پستگر نکوکار بوده باشد، رستمنزل هر يکي پديد بودنفس اگر پاک و گر پليد بودوندران منزلي و ماواييستهر يکي را در آن جهان جاييستدر لحد نيز تلخ و شوري هستوين بدن را عذاب گوري هستاز غبار گناه پالودهچون شود جان و جسم آلودهتن به جان، جان بتن درآويزدباز فرمان رسد که: برخيزدبازت از خاک زنده داند کردآنکت از آب در وجود آورددور باشد حجاب ظلمت جسمدر قيامت، کزين ستوده طلسمهر دو را نور در ميان گيردتن نيکان فروغ جان گيردشرق او غرب و غرب شرق شودچون تن و جان به نور غرق شوداندر آيد به موقف آتيهر يک از ما به صورت ذاتيصورتش سيرت و طريقت ماستذات ما هستي و حقيقت ماستبه فلک ميروي، درين چه شکست؟اصل جان تو چونکه از فلکستاستخوان بر فلک چکار کند؟عقل و جان بر فلک گذار کندبندهي اين و آن شدن تا چند؟آب و گل بندتست، بگسل بندهمچو آتش سر از محيط برآرهر يکي را به مرکزي بسپارنکني رخ به طبع در افلاکزين طبايع تو تا نگردي پاکبگذر از گرم و سرد، اگر مرديبر فلک نيست گرمي و سرديبه بساطت درست بايد کردنسبت خويش با بسايط فردموجب حيرتست و محروميخواجه زنگي و آن صنم روميور نداني، بپرس از آتش و آبجاي اصلي طلب، مرو در خوابنه کشيدن بلا و بنشستنزين جهان اين چنين توان رستندر تنور اثير نتوان بستاين فطيري که کردهاي تو به دستجبروت خداست عالم هوشملکوت سماست جاي سروشبا ملک حاجت سخن نبودبر فلک جاي مکر و فن نبودکوش تا بر فلک کند پروازجانت آندم که گردد از تن بازکي روي بر فلک چو هفت اورنگ؟تا نگردي چو آسمان يکرنگآب از آتش ببر، که جنگ بودسنگ جايي رود، که سنگ بودهر يکي رخ به مامني دارندآن که بيکار و آن که در کارندچون به مرکز رسد قرار کندآب ازين سنگ اگر گذار کندهيمهي دوزخي، چو خام رويبد بميري، چو ناتمام رويتا در آن ورطهها نماني پرجهد آن کن که: پخته باشي و حرکه چه خرسنگهات در راهست!بازدان، گر دل تو آگاهستتا در آن عقدهها نماني بازاندرين خانه کار خويش بسازپس برون آي ازين جهان فارغبه دل آزاد شو، به جان فارغتا نباشي به هيچ پيوستهميگسل بند بندت آهستهدل درين عالم مجازت شدروز اول که ديده بازت شديا نديدي که سست بنيادست؟نشنيدي که سر بسر با دست؟روز آخر کجا توان رستن؟دل خود را به صد گره بستنو آنچه همراه تست پاکش کنهر چه ميماند از تو خاکش کنبه زر و سيم و خانه پيوستيجان خود را، که در جهان بستيتا چو گويد: بيار، گويي: گيربرکش از جمله، همچو موي از شيرآشکار و نهان درين کارندآن کساني که بينشي دارنديا برين آب و خاک بيبنياد؟چه گمان ميبري بر آتش و باد؟بندهايي گشادني اينهاوامهاييست دادني اينهاباد او باد و خاک خاک شود؟نه که اين جسم چون هلاک شوددخترت شوهري شکار کندپسرت دختري بيار کندمهر و ميراث از آن زرش بايدزن جوانست، همسرش بايدپيش نابالغان نهد دوسه رختدرم نقد را ببندد سختوام دارت کند شب اولتا به عجز و نياز و مکر و حيلکم عمارت کنند و پست شودخانه بيگانه را نشست شوددشمنت نزد خويش ره نکندبه يتيمت کسي نگه نکندور به گورت گذر کند، کس نيستگر بمادر نظر کند، بس نيستبر تو نالد، جواب ننيوشدبزنندش به زجر و بر جوشدغرق تيمار و آشنايي نهمانده بر جاي و هيچ جايي نههر چه ارزنده تر بلاش افتدغارت اندر زر و قماش افتدبر توده گزر کوي خام و سه خشتتو بماني و گور و سيرت زشتچون تو گفتي که هر چه بادا باد!زان دگر هولها نيارم يادبس بگفتند و هيچ نشنيديپر نمودند، ليک کم ديديوگر اين هست، آن خود گفتماگر اين حال نيست، بد گفتممهر اندر درون نکاشتنيستاين زن و زور و زر گذاشتنيستتا نجنبد دل تو از بيمشدست خود را تهي کن از سيمششاد و ايمن روند چون مستانکز پي کاروان تهي دستانوانکه پيوسته شد بدو خندندعاقلان خود درين نپيوندندکه به لذات تن نگاه کردکار خود آن کسي تباه نکردشد جداييش ازين جداييهاآنکه ديد اين گريز پاييهارفت، چون وقت رفتن آمد، چستدست ازين دستگاه آز بشستدر فزوني مرو چو بوالهوساندر فزوني زيان تست و کسانبه خدا زندهاي، خدا را شوآز را خصم آشکارا شونخوري، تا کسي نرنجانيتا که در رنج جستن نانيورتني، آب و آش و نان ميجويگر تو جاني، غذاي جان ميجويگر سفر زين شمار خواهد بودخر و بار تو بار خواهد بودترک بايست خواهش و مايهنردبانيست پايه برپايهدر جهاني که سربسر شاديستراهت از نردبان آزاديستروح بيرخت او برافلاکستخر عيسي بر آخور خاکستبهل اين و برس به عالم هوشرخت و خرچيست اين تن و سر و گوشاخترش تخت و چرخ جاي نشدپشت او تا صليب ساي نشدبتو زين بيشتر چه آموزندصادقاني، که شمع دين سوزندتا ببيني و کار جان سازيبتو آموخت شرط جانبازيخنک آن دل که اين دمش روزيستکار جان ساختن به تن سوزيستتا به برهان قوي شود سخنشسر که دادند و آب خواست تنشسر که برجاي انگبين باشدکه جهان را وفا چنين باشدميتوانست ازين ميان رفتنآنکه داند بر آسمان رفتنکه چنين شايد اين سفر کردنليک بايستش اين خبر کردنهمه تعليم راه تست اين هامايه انتباه تست اين هااولين پايه ارادت چيست؟تا بداني که رسم و عادت چيست؟سر شد اندر سر بدانديشانسر او تا نهفته شد زيشاندست و پايي دراز نتوان کردتا چنان ترک آز نتوان کردچار ميخش کجا رساند درد؟دست وپايي که پاک شد زين گردنفرتي زين جهان پستش دادچون بلوغ کمال دستش دادجام جم را از آن ميان بربودکام دشمن به دشمنان بنمودکه: تنش جفت خاک شد يا باد؟مشتبه گشت و اختلاف افتادچون بپوشي به گور، يا کفنش؟تن او روح بود و روح تنشتا زخمي برآيدت ده رنگبه سبوي دوگانگي زن سنگ«صبغة الله» رنگ او باشدهر که عيسي به چنگ او باشد
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 354]