واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
عاشقي کو سخن باو شنودشاعر : اوحدي مراغه اي هر چه وارد شود نکو شنودعاشقي کو سخن باو شنودکانچه داري جزو براندازيآن زمانت رسد سراندازيني ز دست و ز دم شکنجه خورددف چه بايد؟ که زخم پنجه خوردهمچو مصروع دست و پاي زنيتا تو در چرخ واي واي زنيکف اين از کفيدنش گله کردلب آن از دميدن آبله کردو گرت حالتيست حيلت چيست؟تو اگر واصلي وسيلت چيست؟که بسازي و آلتي باشدسهل وجدي و حالتي باشدپخته را يک نفس تمام بوداين تفاوت ز بهر خام بودصفت صورت چنان نغزيچه تواند چوني تهي مغزي؟چه بود نالهاي که نال کند؟صفت او زبان حال کندگر تجلي کند حقيقت دوستزود بر خود چو دف بدري پوستعاشق چنگ و ناي و دف چه بود؟شتر مست را علف چه بود؟بيمقالي مقالت ايشانلايزاليست حالت ايشانبه زباني ز بيزباني گوشداده در سر و در ملا دل و هوشسنگ اگر بشنود به وجد آيدبوي بادي که آن ز نجد آيدلب او بيزبان سخن گويددوست بيترجمان سخن گويدبيسخن تا ابد به جوش آييز لبش گر سخن نيوش آييز چه برميجهي؟ چه ديدي تو؟دف قوال را دريدي توچيست آن چشم خيرهي گريان؟با چنين آش و شربت و برياناز حرامست يا حلالست اين؟خود نپرسي که از چه مالست اين؟بر هوا ميجهي و ميناليچشم بر هم نهي، فرو ماليلوت و بريان چهار صف بايدشمع و قنديل و ناي و دف بايدتا تو ياد آوري جمالش رابر نهالي نهاده بالش رابجزين لوتها که هضم شود؟زين سماعت چه چيز نظم شود؟مدتي بر سماع قرآن کوشاينکه در شعر ميگرايي گوشکه بجز آز ما مورز آزيتا ز هر نکته بشنوي رازينفس ار خام زد خموشش کنسخن پخته جوي و گوشش کنميوهي خام اصل قولنجستميوهي پخته خور، که بيرنجستوين دگرها چو شمع روز بودنفس عاشقان بسوز بودهمچو جان در ضمير مرد آيدسخني کان ز اهل درد آيدره به اسم و صفات نابردهپي به تحقيق ذات نابردهو آنچه تنزيه را بکار بودآنچه تقديس را شعار بوددفع وسواس نا توانستهحق الهام را ندانستهتا بانجام کار خود ز نخستضبط ناکرده پيش دل به درستکه درآيد سر مريد به وجد؟کي ميسر شود ز عالم مجدپيش ما مانع سعاداتستاين سماعي، که عرف و عاداتستنشود گوش آن سماعت بازتا نميري ز حرص و شهوت و آزبه سماع چنان چه شور کند؟قوت دل را ز تن چو عور کندجنبش پاي چون بماند و دست؟روح چون در جمال حق پيوستدر نهايت سماع خود نبوددر بدايت سماع بد نبودکي به جنبش دراز دست شود؟آن که از جام وصل مست شودمينمايد که بر سبيل دواستپيش جمعي که اين سماع رواستکه برون آورد ز خلوت رختزانکه طالب پس از رياضت سختجانش از فقد آن دژم باشدآن وقايع که بود کم باشدهم ز حرمان خود شکسته بودهم زادمان ذکر خسته بودرنج بيند ز وحشت و ز ملالمنقبض گردد از تغير حالکه: سماع سخن کند، شايداگرش راي شيخ فرمايددل خود زان حضور شاد کندتا از آن واردات ياد کندزين سماعت چه وجد باشد و حالتو که سوداي زلف داري و خالهر يکي مشربي دگر دارندز سماع آنکه اين خبر دارندهر يکي مشربي دگر دارندجنبش آنکه اين خبر دارندچرخ باشد، که جنبش فلکيستجنبش آنکه نفس او ملکيستزين جهان و جهانيان رستنميل بالاست نقش بر بستننفي غير خداست، تا دانيدر چنان بيخودي سرافشانيجنبش شخص از آن مقام بودهيات نفس تا کدام بود؟سر اين حال را يقين نکندلا ابالي نظر به اين نکندبم و زير و دف و خوش آوازيهر کجا نغمهايست يا سازيزاهد و رند و پير و کودک و مستخانهي خوب و مردم از هر دستپيش ايشان سماع دارد نامزن و نظارهاي پر از در و بامحال درويش حد اينبازيستگر چه اينجا همه سراندازيستبر سر کوچه کودکان را نيززانکه هست اين روش زنان را نيزبيزمان و مکان و اخوانشمپسند اين سماع در دانشکه بود واقف از حقيقت حالعارفي راست اين سماع حلال
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 474]