-
عاشقي کو سخن باو شنودشاعر : اوحدي مراغه اي هر چه وارد شود نکو شنودعاشقي کو سخن باو شنودکانچه داري جزو براندازيآن زمانت رسد سراندازيني ز دست و ز دم شکنجه خورددف چه بايد؟ که زخم پنجه خوردهمچو مصروع دست و پاي زنيتا تو در چرخ واي واي زنيکف اين از کفيدنش گله کردلب آن از دميدن آبله کردو گرت حالتيست حيلت چيست؟تو اگر واصلي وسيلت چيست؟که بسازي و آلتي باشدسهل وجدي و حالتي باشدپخته را يک نفس تمام بوداين تفاوت ز بهر خام بودصفت صورت چنان نغزيچه تواند چوني تهي مغزي؟چه بود نالهاي که نال کند؟صفت او زبان حال