واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
عشق و دل را يک اختيار بودشاعر : اوحدي مراغه اي عقل و جان را دويي حصار بودعشق و دل را يک اختيار بودعشق خود ز آشيان بدر نرودز آستان عقل پيشتر نرودبند جان کيست؟ عقل فرزانهبال دل چيست؟ عشق ديوانهعقل فرزانه را بدر مانندعشق ديوانه را چو برخوانندوانکه در عشق پخت خام نگشتهر که عاشق نشد تمام نگشتدر پي عشق رو، که کار اينستهمره عشق شو، که يار اينستعشق ورز، اي پسر، که مرد شويعقل ورزي، ز کار سرد شويميل معني به عشق باشد و بسميل صورت به شهوتست و هوسمرد در پاي عشق پروانهعقل شمعست اندرين خانهعقل گويد ز فقه و منطق و نحوعشق خواند ترا به عالم محونفس را عشق پاک داند کردسينه را عشق چاک داند کردآتش خرمن ريا عشقستتبش نور کبريا عشقستوز تمامي تمام سوزندهعشق برقيست کام سوزندههر کرا عشق نيست خاک بودعشق را روي در هلاک بودنتوان راه عشق رفتن راستتا ز هستيت شمهاي برجاستدفتر عشق خوان، فصاحت بينبندهي رنج باش و راحت بينگل ببين کو ز گل چه بويا شد؟مرد عاشق ز عشق گويا شدناطق عشق را سخن دگرستجدل و بحث لاولن دگرستعشق در هر دو شان نظر نکندهوس از صورتي گذر نکندلاجرم «بشر» و «هند» ميخوانيعشق را از هوس نميدانيعشق برهم زند رعونت راعقل جويان بود سکونت راعشق بيخود رخش تواند ديدرخ او کس به خود نداند ديداختران نيز در همين دردندآسمانها به عشق ميگردندعاشقي محنت و عذاب تو بسعشق جام تو و شراب تو بسنرسد دوزخش دو اسبه به گردگر ازين بوته خالص آيد مردهر که عاشق نشد، زهي سردي!گرمي از عشق جوي، اگر مرديبا تو از برف و يخ نيمگويمعشق روي و ز نخ نميگويمکه کندشان سپهر لالاييعشق آن شاهدان بالاييآتشي بر کن و سپندش باشدلبري جوي و پاي بندش باشتا ببيني جمال وقتي خوشخيز و جامي ز دست مادر کشدور کن سنگ طعنه از جاممگر چه کوتاه ديدهي باممرو بگردان، که چاه در راهستراه باريک و وقت بيگاهستور دهد نيز دست بد، مستانجام ما را مده به بد مستانمنشين، دست يارگير به دستعشقداري و پاي جنبش هستتا لگد کوب گرم و سرد نشدمرد در راه عشق مرد نشدنه به آواز و قيل و قال بودسخن عاشقان به حال بوددست بيگانه در ميان آيدهر چه در خط و در بيان آيدکانکه دل دارد از دل آگاهستتو مگو: چون ز دل به دل راهست؟عرش را در کشاکش اندازددل چو نعل اندر آتش اندازدياد معشوق بند عاشق بسهمت دل کمند عاشق بسدر چه انديشه رفتهاي، باز آيديگر، اي مرغ دل، به پرواز آيچون بهر جاي باز شايد گفت؟سخني کش به راز بايد گفتقاضي عشق را بس اين دو گواهچيست گفتن چو اشک داري و آهبس ازين بيخودي خود همه اوستمن و ما تا بچند دشمن و دوست؟کي بود کار جام بيمستي؟چند گويي که: شيشه بشکستيهر کرا وصل يار ميبايدجد و جهدي بکار ميبايدبيبري از گزاف رستن تستهمه محرومي از نجستن تستمرد بايد، که کار مرد کندعاشق بيطلب چه کرد کند؟عاشقان را به نان و آش چکار؟درد ما را به مرغ و ماش چکار؟عشق خوانند و عشق حال بودنظر دل چو بر جمال بودنکني وجد و حالتي در عشقتا نخواني مقالتي در عشق
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 472]