تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 29 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):چه بسيار عزيزى كه، نادانى اش او را خوار ساخت.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1831164248




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

اولين خواستگار


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اولين خواستگار
اولين خواستگار   نويسنده: محسن صالحي حاجي آبادي   خواهرم مريم همه جا را تميز و مرتب و شسته و رفته بود. يک چادر گل گلي قشنگ هم سرش کرده بود. گوشه پرده پنجره آشپزخانه را کنار مي زد و هي بيرون را نگاه مي کرد. فکر مي کرد من نمي دانم چرا اين قدر زرنگ شده! خودم را لوس کردم. رفتم کنارش ايستادم و گفتم:« آبجي مريم، منتظر کي هستي؟ چيزيه؟» مريم که هميشه بعد از اولين حرفي که مي زدم، نيشگوني از پايم مي گرفت، خنده اي کرد و گفت:« عزيزم بدو برو سر کوچه، ببين کسي نمي آد؟» گفتم:« ناقلا! امروز چي شده که من عزيز شدم! انگار خبريه!» و بعد شکلکي در آوردم. پاهايم را چوله کردم. رفتم آن سر آشپزخانه و برگشتم. مريم خنديد و گفت:« سعيد چه قدر خوش مزه اي؟!» گفتم:« از آدامس تو دستت خوش مزه ترم؟» آدامسي را که دستش بود، گذاشت کف دستم و گفت:« حالا پسر خوبي باش و برو! برو ببين کسي از سر کوچه نمي آد!» آدامس را پوست گرفتم. پراندم بالا و دهانم را باز کردم. آدامس آمد و آمد و بعد افتاد تو دهانم. شيريني اش را لمس کردم و، دويدم طرف حياط. خودم را رساندم دَمِ در. در خانه را باز کردم و پريدم تو کوچه. نزديک بود بخورم زمين. تلو تلو خوردم و رفتم سر کوچه. چيزي تا سر کوچه نمانده بود که ديدم يک پيرمرد، يک پيرزن و يک جوان دراز و لاغر مي آيند. در دستان جوان يک جعبه شيريني و يک دسته گل رنگ و وارنگ بود. خيلي هم خوش حال بود. با خودم گفتم:« آقا سعيد! برو جلوتر و ببين داماد آينده تان چه شکليه!» و بعد رفتم طرف آقا داماد و گفتم:« سلام». جواب سلامم را نداد. انگار کر بود! يا خيلي خوش حال بود که حواسش به من نبود. آقا داماد جوابم را که نداد هيچ، آمد تو شکمم. ترسيدم. خودم را عقب کشيدم و خوب نگاهش کردم. احساس کردم چشمانش لوچ است. از کنار من که گذشت، بلند گفت:
اولين خواستگار
- و عليکم السلام. خشکم زد. داماد را برانداز کردم و گفتم:« خدايا به خير بگذران» و بعد تو دلم گفتم: - بايد اين خبر خوش را به آبجي مريم بدهم! دمپايي هايم را درآوردم و با سرعت دويدم طرف خانه. همين طور که مي دويدم، فکر کردم خوب است من هم کمي چشمانم را لوچ کنم تا مريم خانم عادت کند! همين کار را کردم. چشمانم را لوچ کردم و سرعت گرفتم که ديدم آقا داماد، دو تا شد. خواستم چشمانم را مثل اول کنم. رسيدم به آقا داماد. نفهميدم از کدام طرف بايد بروم که يک دفعه پهلوي چپم آتش گرفت. مثل توپي خوردم زمين. کمرم خورده بود به تير برق کنار کوچه مان. در يک چشم به هم زدن بالا پريدم. خودم را جمع و جور کردم و دوباره دويدم.در حياط باز بود. خودم را رساندم به آبجي مريم و گفتم:« آمدند! آمدند! يک داماد دسته گل و ...» آبجي مريم که داشت شربت آبليمو آماده مي کرد، نمي دانم خوش حال شد يا خجالت کشيد. خواست چادرش را بکشد روي صورتش، دستش خورد به پارچ شربت. پارچ افتاد و صد تکه شد. مادرم گفت:« واي مريم! چي شد؟» و بعد لحظه اي به خرده شيشه ها نگاه کرد و ادامه داد:« طوري نيست عزيزم! صدقه سر داماد خوشگلم!» خنديدم و گفتم:« راستي راستي خوشگله! رحمت به ...». مادر نگاهم کرد. زد روي دستش و گفت:« خدا مرگم بده! چرا حرف بي خود مي زني؟» مريم داشت از لاي پرده، در حياط را نگاه مي کرد. من هم رفتم کنارش ايستادم. بيرون را نگاه مي کرديم که يک دفعه زنگ خانه به صدا درآمد. پدرم داد زد:« بفرماييد! بفرماييد داخل!» مادرم از آشپزخانه دويد بيرون. پدر و مادر داماد آمدند تو حياط. داماد دو متري با در حياط فاصله داشت. جعبه شيريني را گذاشته بود روي دستش و شاخه هاي گل را روي جعبه شيريني. پدرم گفت:« بفرماييد! بفرماييد تو! دم در بده!» داماد که از خوش حالي بال درآورده بود، با سرعت آمد طرف در. فکر کرد مي خواهد مسابقه دوميداني بدهد. همين طور که مي آمد، بلندي پايين در را نديد. پايش گير کرد به بلندي و نتوانست خودش را جمع و جور کند. تلو تلو خورد آمد وسط حياط و بعد محکم خورد زمين. من زدم زير خنده. آبجي مريم که اشک در چشمانش حلقه زده بود، نيشگوني از پايم گرفت و گفت: - مرض، همه را مسخره مي کني! برو ببين آقا ايرج طوريش نشده باشه! داماد مثل تصادفي ها، دراز به دراز افتاده بود وسط حياط و تکان نمي خورد. جعبه شيريني پاره و شيريني ها پخش شده بود. دسته گل هم مثل آقا داماد آبرويش رفته بود. با سرعت از آشپزخانه بيرون دويدم. خودم را رساندم به آقا داماد. داشت از غصه دق مي کرد. بيچاره شاخه هاي گل را برداشته بود و هي فوتشان مي کرد. مادرم که از خجالت داشت آب مي شد، گفت:« به خير گذشت! خدا رحم کرد! بفرماييد تو!» رفتم کنار شيريني هاي غش کرده نشستم. خواستم دهنم را شيرين کنم که ديدم کسي زل زده بهم و نگاهم مي کند. سرم را آوردم بالا. آقا داماد بود. مثل تير برق بود. زل زد به چشمانم. نزديک بود زهره ام آب شود. آرام بلند شدم و باز هم نگاهش کردم. چيزي نمانده بود که بروم آن دنيا که يک دفعه داماد خنديد. در دلم گفتم:« مرض! اول اخم مي کني، زهره آدم را آب مي کني، بعد مي خندي! نزديک بود الکي الکي سکته کنم!» مادر داماد، آقا داماد را صدا کرد. پدر داماد از وسط مي رفت و مادر داماد و داماد، اين طرف و آن طرف پيرمرد. رسيدند کنار حوض. مادر داماد گفت:« مگه کوري؟ پسره گنده، آبرومون رو بردي.» و بعد دستش را برد تا نيشگوني محکم از پشت داماد بگيرد. دست پيرمرد را با داماد عوضي گرفت. نيشگوني محکم از دست شوهرش گرفت. پيرمرد دستش را يک دفعه محکم بالا برد و گفت :« آخ.»
اولين خواستگار
دستش خورد به دماغ آقا داماد. آقا داماد هم داد زد:« آخ دماغم!» و خودش را کشيد عقب. پايش گير کرد به لبه حوض. کنترلش را از دست داد. نتوانست خودش را جمع و جور کند. دو دستش را مثل فرفره تکان داد و از عقب شالاپي افتاد تو حوض. با خودم گفتم:« به به ! چه داماد آبکي اي!» مادرم بالاي ايوان مي زد روي دستش، پدرم ابروهايش را انداخت بالا. آبجي مريم هم پشت پنجره لب هايش را چنگ مي زد. چيزي نمانده بود تا از غصه آقا داماد دق کند! لحظه اي گذشت. داماد فکر کرد افتاده تو يک استخر. دست و پا مي زد و خانه را گذاشته بود روي سرش. همه با هم دويديم طرفش. چيزي نمانده بود در نيم وجب آب، خفه شود. از آب کشيدمش بيرون. آب از سر و رويش مي ريخت. دسته گل آقا داماد روي موج هاي آب بازي مي کرد. موهاي فر داماد در هم شده بودند. در دلم گفتم:« خاک بر سر تو دسته گل که نصيب اين داماد شدي!» پدرم گفت:« سعيد! ايرج آقا رو ببر حمام تا لباس عوض کند! يالا!» مادرم لباس هاي پدرم را انداخت روي دستم و گفت:« زود باش برو! بيچاره سرما نخوره!» داماد را بردم تو حمام. لباس ها را تحويلش دادم و پشت در حمام ايستادم. چند دقيقه گذشت. آقا داماد زد به در. اول با خودم گفتم:«خوب است شيشه را نشکست!» و بعد بلند گفتم:« بفرماييد! خانه خودته! خجالت نکشيد!» که ديدم کسي با پشت دست زد به دهانم. مادرم بود. زود و تند رفت آشپزخانه. صاف ايستاده بودم رو به روي در حمام و به سيلي اي که خورده بودم، فکر مي کردم. داماد آمد بيرون. نزديک بود خشکم بزند. خوب نگاهش کردم، ديدني شده بود. جان مي داد براي نمايش. پيراهن پدرم با هزار زور و التماس رسيده بود تا ناف آقا داماد و شلوارش هم تا بالاي زانوهايش. مثل خارجي ها شده بود. از خنده ريسه رفتم که دوباره ديدم چشمان آقا داماد مثل دو تا لامپ افتاد تو چشمانم. مثل سکته اي ها دهانم باز ماند. آمد طرفم. خودم را کشيدم عقب و با خودم گفتم:« بابا، با خودم بودم! دعوا که نداريم!» داماد گفت:« يا الله.» گفتم:« بفرماييد! خجالت نکشيد!» و بعد داماد را بردم تو اتاق مهماني. پدرم که نگاهش افتاد به داماد، آهسته زد زير خنده. پدر داماد هم خنديد و هم اخم کرد. داماد رفت و رفت و بالاي اتاق نشست. رو به روي در اتاق. در اتاق و در آشپزخانه، رو به روي هم بودند. دويدم سمت آشپزخانه. حالا نخند و کي بخند. آبجي مريم زده بود زير گريه. مادرم مي گفت:« مرض! چه مرگشه! مگر شاخ و دم داره؟ ها!» مريم گفت:« مگه من زيادي هستم؟ خوب نمي خوامش! مگه زوره.» نگاهي به مريم کردم. کمي فکر کردم و گفتم:« اصلاً حيف اين داماد شاخه نبات! شاه داماد که چه عرض کنم، شاه سلطان داماده! اصلاً تو لياقتش رو نداري!» مادرم گفت:« مريم تا صدات کردم، زود سيني چايي رو بردار و بيا!» فکري به سرم زد . دويدم تو اتاق مريم. کنار کمد رو به روي آينه ايستادم. با تکه اي ذغال، يک سبيل کلفت براي خودم درست کردم. پيراهن مادرم را پوشيدم و کت پدرم را رويش. کلاه پدرم را گذاشتم روي سرم و جوراب هاي مريم را کشيدم روي شلوارم. به آينه نگاهي انداختم. دور چشمانم را ذغال ماليدم. مثل عينک شد. با يک ماژيک لب هايم را سرخ کردم. با ماژيکي ديگر نوک دماغم را آبي کردم. لپ هايم را سرخ کردم. خودم از خودم مي ترسيدم. دوباره خوب خودم را نگاه کردم. دور خودم تابي خوردم و گفتم اين داماد ناز نازي، اين عروس خوشگل را مي خواهد و بعد يواش يواش رفتم تو آشپزخانه. مريم استکان ها را پر از چايي کرده بود. صداي پايم را که شنيد، برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. چشمش که به من افتاد، جيغي زد و رفت آن سر آشپزخانه. مادرم از تو اتاق گفت:« مريم! مريم عزيزم! چايي بيار». صدايم را نازک کردم و از پشت در گفتم:« چشم! الهي قربان داماد خوشگلم بروم! چه دامادي!» مادرم زد روي دستش و لپش را چنگ زد. فکر کرد من مريمم. داماد از خوش حالي خودش را جمع و جور کرد. قند تو دلش آب شد. حتماً با خودش گفته: چه دختري، هنوز عروس نشده فداي من مي شه! واي به وقتي که زنم بشه! سيني چايي را برداشتم و رفتم طرف اتاق. در آشپزخانه را باز کردم. در آشپزخانه، رو به روي در اتاق بود. خواستم از آشپزخانه بروم بيرون که مريم از پشت پيراهن مادرم را گرفت. من کشيدم و او کشيد. لباس مادرم ليز بود و از دست مريم درآمد. انگار کبوتري از قفس آزاد شود! با سرعت رفتم تو اتاق. هنوز تو اتاق نرفته بودم که مادر آقا داماد جيغي زد و از هوش رفت. خواستم خودم را جمع و جور کنم، نشد. سرعتم زياد بود. رفتم و رفتم و افتادم روي داماد. ته سيني خورد روي سر داماد. استکان ها هر کدام يک گوشه اتاق پريدند. چايي ها داغ داغ بودند. بيش ترش ريخت روي داماد. داماد پريد. دور اتاق مي دويد و مي گفت:« آخ سوختم! آخ سوختم!» نگاهي به مادرم کردم. چشم هايش گرد شد و با صورت افتاد روي زمين. رنگ از صورت پدرم پريده بود. نگاهم افتاد به لباس هاي آقا داماد. از خنده ريسه رفتم. پدرم داد زد:« زهر مار! خاک بر سرت کنند!» ديدم جاي ايستادن نيست. از اتاق پريدم بيرون و پا برهنه رفتم تو کوچه. پيرمردي زنش را سوار موتور گازي کرده بود. چشمش که به من افتاد، يادش رفت دارد رانندگي مي کند. زل زده بود به من که موتورش خورد به ديوار. من پشت تير برقي قايم شدم. پيرمرد و پيرزن افتاده بودند و موتور هم افتاده بود روي آن ها. سر و صدايشان کوچه را پر کرده بود. داشتم به آن ها نگاه مي کردم که ديدم سلطان داماد با پدر و مادرش از خانه مان آمدند بيرون. داماد لنگان لنگان مي رفت و پدر و مادرش هم دنبالش. گفتم:« اين اولين خواستگار خواهرم بود که لباس هاي پدرم رو کش رفت! واي به خواستگار بعدي!» منبع: نشريه انتظار نوجوان، شماره 53. /ج  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 640]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن