-
اولين خواستگار نويسنده: محسن صالحي حاجي آبادي خواهرم مريم همه جا را تميز و مرتب و شسته و رفته بود. يک چادر گل گلي قشنگ هم سرش کرده بود. گوشه پرده پنجره آشپزخانه را کنار مي زد و هي بيرون را نگاه مي کرد. فکر مي کرد من نمي دانم چرا اين قدر زرنگ شده! خودم را لوس کردم. رفتم کنارش ايستادم و گفتم:« آبجي مريم، منتظر کي هستي؟ چيزيه؟» مريم که هميشه بعد از اولين حرفي که مي زدم، نيشگوني از پايم مي گرفت، خنده اي کرد و گفت:« عزيزم بدو برو سر کوچه، بب