تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 6 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):يك درهم صدقه دادن از يك روز روزه مستحبى برتر و والاتر است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1834160330




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

نقاب ها پير نمي شوند


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
 نقاب ها پير نمي شوند
نقاب ها پير نمي شوند   نويسنده:عباس قدير محسني   تو مي تواني اين قصه را گوش بدهي يا ندهي. مي تواني آن را بخواني يا نخواني. مي تواني به اين قصه بخندي يا براي آن گريه کني. مي تواني آن را باور کني يانکني و اين ها اصلاً براي من مهم نيست. مهم اين است که قصه ام را بگويم. قصه ام را تعريف کنم و تو بايد فقط از راهي که من نشان مي دهم، حرکت کني. از کوچه اي که من نشان مي دهم، عبور کني و به خانه اي که من مي گويم نگاه کني. تو بايد فقط و ققط به آدم هايي که من نشانت مي دهم، نگاه کني و آن ها را دنبال کني. تو بايد فقط و فقط قصه ي مرا دنبال کني و مي تواني اين کار را نکني، اما اگر دلت خواست قصه ي مرا بخواني، آن را باور کن. اين قصه واقعي است. اولين کسي که نقابش افتاد، کاظم بود. تو کلاس نشسته بوديم که اول نقابش شُل شد، بعد هم از روي صورتش افتاد. نقاب کاظم قبل از اين هم چند بار شُل شده بود، اما نيفتاده بود. آقا معلم به او تذکر داده بود، نقابش را با نخ و سوزن روي صورتش ندوزد، چون نخ کهنه مي شد و مي پوسيد و پاره مي شد و نقاب مي افتاد. پدر کاظم قبل از اين چند بارنقاب کاظم را بانخ و سوزن به صورتش محکم کرده بود، اما اين بار .... نقاب کاظم که افتاد، همه تعجب کرديم و برگشتيم طرفش و سر يک موش را ديديم با دو تا گوش و يک جفت دندان جلو آمده و سبيل. همه ترسيديم و جيغ زديم. کاظم هم ترسيد و فرار کرد طرف حياط. اين اولين بار بود که نقاب يک نفر مي افتاد. نقاب ها شُل مي شدند، کج مي شدند، لق مي زدند، اما هيچ وقت نمي افتادند. معلم ها مي گفتند با هر دروغ و گناهي ممکن است نقاب ها کج و شل شوند، اما نمي افتند. هيچ وقت نمي افتند مگر، و ادامه ي اين مگر را هيچ وقت نمي گفتند تا اين که نقاب کاظم افتاد. حالا کاظمي که قلدر بود و به همه زور مي گفت ومبصر کلاس شده بود، بدون نقاب يک موش فراري بود. شهر ما، شهر نقاب ها بود و همه ي ما تو شهر نقاب داشتيم. هر بچه اي که به دنيا مي آمد، اول با پدر و مادرش مي رفت پيش ملکه ي زيباي شهر. ملکه هم به بچه ي تازه دنيا آمده و پدر و مادرش نگاه مي کرد و نقاب کوچک و جديدي مي گذاشت روي صورت او، نقابي که مال هيچ کس نبود. بعضي وقتها هم نقاب مال کساني بود که مرده بودند و به نقاب احتياجي نداشتند. هر چند بعضي وقت ها مرده ها را بر اساس وصيت شان، با نقاب خاک مي کردند. روزهاي اول، وقتي من نقاب مي زدم، فکر مي کردم فقط ما بچه ها نقاب داريم. بعدها فهميدم همه ي مردم شهر نقاب دارند و تا روزي که از دنيا مي روند، بايد نقاب بزنند. آدم ها تو شهر ما هيچ وقت پير نمي شدند، چون نقاب ها پير نمي شدند. نقاب ها هر روز زيباتر، قشنگ تر و رنگارنگ تر مي شدند و هر روز به شکل تازه اي در مي آمدند. رنگ، شکل و جنس آن ها هر روز تغيير مي کرد و بعضي وقت ها آدم ها نقاب هاي تازه اي مي گرفتند تا قشنگ تر شوند. بعضي وقت ها هم نقاب شان را رنگ مي کردند و به آن سرو شکل زيباتري مي دادند تا جوان تر بمانند. تو شهر ما شغل بيشتر آدم ها درست کردن همين نقاب ها ورنگ زدن به آن ها بود.
نقاب ها پير نمي شوند
راستش را بخواهي، من هنوز نمي دانم تو داري داستان را دنبال مي کني يا نه؟ نمي دانم آن را باور کرده اي يا نه؟ نمي دانم کدام شخصيت و ماجرا را دنبال کرده اي ومي خواهي دنبال کني. من نمي دانم تو چه قدر به نقابت فکر کرده اي. بهتر است فعلاً فقط قصه ي مرا، شخصيت هاي مرا و ماجراهايي را که تعريف مي کنم، دنبال کني تا ... تا کجا واقعاً نمي دانم. ما نقاب هايمان را هيچ وقت در نمي آوريم، حتي موقع حمام رفتن. نقاب ها فقط شب ها، موقع خواب از روي صورت همه کنار مي رفت. توي تاريکي، تا صورت ها استراحت کند و صبح دوباره نقاب ها را مي زديم و مي آمديم بيرون. پدرم نقاب مرا مثل خيلي از آدم هاي ديگر با پيچ به صورتم سفت مي کرد به خاطر همين اگر صد تا دروغ هم مي گفتم، نقابم شُل نمي شد و نمي افتاد. بعضي ها هم با ميخ نقاب شان را سفت مي کردند و مجبور بودند هر شب درد کشيدن ميخ ها و صبح درد کوبيدن آن ها را تحمل کنند. بعضي ها هم مثل کاظم با نخ و سوزن اين کار را مي کردند. من وقتي تنها مي شدم، خيلي به نقابم فکر مي کردم. بيشتردلم مي خواست بدانم چهره ي واقعي ام چه جوري است. يک شب وقتي همه خواب بودند، تلاش کردم خودم را ببينم، اما هرچي جلوي آينه ايستادم، چيزي نديدم به جز سياهي و تاريکي. بعد هم يک دفعه از ديدن صورتم ترسيدم و خوابيدم. يکي دو بار هم فکر کردم اگر مثلاً نقابم جور ديگري بود، چه اتفاقي مي افتاد. اگر نقاب يوسف مال من بود و من هم مثل او چشم هاي قشنگي داشتم يا اگر نقاب يحيي و موهاي بلندش مال من بود يا اگر .. آن وقت پدر و مادر من هم فرق مي کردند و خانه مان عوض مي شد و ... از اين فکرها بيرون آمدم و به اين فکر کردم هر کسي زير نقاب خودش چه قيافه اي دارد و ازپدر و مادرم شروع کردم و اين فکر را هم ول کردم و رفتم سراغ نوشتن مشق هايم. شما هم مي توانيد فکرهاي ديگري بکنيد. مي توانيد آن قدر فکر کنيد که خسته شويد و به هزار راهي برويد که شخصيت من به آن ها فکرهم نکرده است يا مي توانيد اصلاً فکر نکنيد و فقط شخصيت مرا دنبال کنيد که من توصيه مي کنم همين کار را بکنيد. کاظم که فرار کرد تو حياط، آقامعلم دويد دنبالش و من نگاه کردم به مرتضي که تميزترين بچه ي کلاس بود و ديدم نقاب او هم شُل شده است. مرتضي نقابش ميخي بود و خيلي سخت از کله اش جدا مي شد و معلوم نبود چه کار کرده که نقابش شُل شده است و توي يک چشم به هم زدن نقابش افتاد و بوي بدي همه جا را گرفت و من لحظه اي چهره ي سياه، کثيف و بدبويي را کنار خودم ديدم و جيغ زدم. بعد هم همه جيغ زدند ومرتضي دست هايش را گذاشت روي صورتش و فرار کرد. من نمي دانم چرا فکر مي کردم نقاب کاظم و مرتضي بايد مي افتاد. احساس مي کردم قرار بوده اين نقاب ها در همين روز بيفتد. حتي اگر با فولاد هم محکم مي شد، بازهم مي افتاد انگار از قبل قرار بود چنين اتفاقي در چنين روز و ساعت بيفتد. بعد از مرتضي، نقاب حسن، شهاب، حميد، صادق و پيمان هم افتاد و همه از ترس جيغ زدند و فرار کردند. بقيه ي نقاب ها هم يا شُل شده بودند يا تکه اي از نقاب افتاده بود و بقيه ي نقاب پر از چين و چروک و ترک شده بود. همه ترسيده بوديم و ازترس فرار کرديم تو حياط. تو حياط تعدادي زيادي از بچه ها نقاب هايشان افتاده بود و به شکل جوجه، توله سگ، بچه گربه و ...درآمده بودن. بچه ها از ترس اين طرف و آن طرف مي دويدند و سعي مي کردند نقاب هايشان را دو دستي روي صورتشان نگه دارند، اما حياط آن قدر شلوغ بود و همه آن قدر مي دويدند که پشت سر هم مي خوردند به هم ونقاب هايشان قاطي مي شد و شروع مي کردند به کتک کاري. ديگر نمي شد کسي را شناخت. معلوم نبود هر کس بدون نقاب چه شکلي شده است. از همه بدتر مدير، ناظم معلم ها بودند که تبديل شده بودن به شيرو ببر و پلنگ و خرس، و بچه هاي لاک پشت را له مي کردند. حياط مدرسه کم کم شبيه باغ وحش مي شد که فراش مدرسه با کله ي بي نقاب خري، در مدرسه را باز کرد و همه از مدرسه ريختيم بيرون و بعضي ها هم از ترس همان جا ماندند. من نقابم هنوز روي صورتم بود و شُل نشده بود. من و يوسف و چند نفر ديگر از بچه ها دويديم توي خيابان و رفتيم طرف خانه هايمان.
نقاب ها پير نمي شوند
توي خيابان هم وضع بهتر از مدرسه نبود. آدم ها توي خيابان هم نقاب نداشتند. نقاب هاي همه افتاده و چهره هاي وحشت ناک و ترس ناکي از زير نقاب ها بيرون افتاده بود. آدم ها از هم ديگر فرار مي کردند و دنبال نقاب هايشان بودند، بعضي ها هم مي خواستند خودشان را مخفي کنند. ديدن صورت هايي که روي آن ها کرم و سوسک و حشرات وول مي خورد، واقعاً ترس ناک بود. من از ترس پشت سر هم جيغ مي زدم و تند تند چشم هايم را باز و بسته مي کردم تا همه چيز را نبينم و تو همان بازو بستن ها فهميدم خيابان ها هم ديگر نقاب ندارند. همين طور مغازه ها و خانه ها. انگار نقاب شهر هم کنار رفته بود و کثيفي و کهنگي ريخته بود تو شهر. روي زمين پر از نقاب بود، نقاب هاي تميز و مرتبي که زير پاي آدم ها له مي شدند. آدم ها هم ديگر را نمي شناختند. از هم ديگر مي ترسيدند و فرار مي کردند. سعي مي کردند نقاب ها را روي صورتشان نگه دارند، اما نقاب ها خرد و توي خيابان پخش مي شدند. - آهاي تو. هنوز نقابت روي صورتت است؟ يک دست به نقابت بکش. هنوز شل و لق نشده است. ترک نخورده است. مطمئني هنوز تکه تکه نشده است؟ پس محکم و دو دستي نقابت را نگه دار تا نيفتد. من و يوسف هنوز نقاب داشتيم و مي دويديم طرف خانه هاي مان و من توي اين فکر بودم اگر نقاب پدر و مادر افتاده باشد، من چه طوري آن ها را بشناسم که يک نفر مرا صدا زد. ايستادم و پشت سرم را نگاه کردم. يک شيطان صدايم زده بود. با دو تا دندان نيش دراز و گوش هاي پهن سرخ و دو تا شاخ روي کله اش. به طرف من مي آمد. بلند جيغ زدم و خواستم فرار کنم که شيطان گفت: «صبر کن پسرم. منم مادرت». من ايستادم و به صورت مادرم که هميشه فکر مي کردم شبيه فرشته هاست، نگاه کردم و فرار کردم. من دويدم. با همه ي سرعت و قدرت دويدم و چشم هايم را محکم بستم و صداي بلندي را شنيدم. چشم هايم را دوباره باز کردم. آدم ها با نقاب هاي نصفه. سوراخ و بي نقاب مي دويدند طرف صدا و قصر ملکه. من هم دنبال همه دويدم و تا وقتي که نقابم از روي صورتم افتاد، اصلاً نفهميدم نقاب شُل شده است. خواستم دنبال نقابم بگردم که يوسف را ديدم. نقابش هنوز روي صورتش بود. او را صدا زدم. يوسف با چشم هاي درشتش به من نگاه کرد و دويد طرف صدا. من هم که هنوز نمي دانستم چه شکلي هستم دنبال او دويدم و همه جلوي قصر ملکه جمع شديم. همه تنها بوديم. تک و تنها. به هم ديگر نگاه مي کرديم و کسي را نمي شناختيم. ترسيده بوديم. مي لرزيديم. دنبال نقاب هايمان بوديم که از قصر، پير زن جادوگري بيرون آمد و جلوي مردم ايستاد. تو دست هاي جادوگر يک تکه از نقاب ملکه بود. جادوگر از بالاي قصر به همه نگاه کرد و بلند گفت: «کسي هست که هنوز نقاب داشته باشد؟» آدم ها مجبور شدند به هم ديگر نگاه کنند و خيلي زود يوسف را پيدا کردند. يوسف تنها کسي بود که هنوز نقابش روي صورتش بود. مردم يوسف را به جادوگر نشان دادند و جادوگر پريد آمد کنار يوسف. اول خوب به يوسف نگاه کرد و بعد هم زد تو سر و کله ي يوسف تا نقابش شُل شود، جادوگر خسته شد. دوباره پريد بالاي قصر و داد زد: «اين پسر نقاب نداره. اصلاً نقاب نگرفته و تمام بدبختي هاي ما زير سر اونه. بايد همين حالا اون رو از بين ببريم تا همه چيز درست بشه.» و حرف هايش هنوز تمام نشده بود که همه حمله کردند به يوسف و در يک لحظه زمين وآسمان با هم شکافته شدند. بعد يوسف به طرف آسمان رفت و ما به دل زمين. آدم ها هم ديگر را هُل مي دادند و از سر و کول هم بالا مي رفتند و چنگ مي زدند به لباس و دست و پاي يوسف تا با او به آسمان بروند، اما يکي يکي مي افتادند پايين و با بقيه مي رفتند تو دل زمين. سرانجام يوسف تو آسمان گم شد و ما تو دل زمين. تو هم بهتر است تا دير نشده يوسف را روي زمين خودت پيدا کني و محکم او را چنگ بزني. منبع: نشريه انتظار نوجوان، شماره 51. /ج  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 480]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن