واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: عمه سادات سلام عليکدر آن زمان که جوانتر بودم، خيلي برندهتر برخورد ميکردم؛ در کيهان بودم و... يک روز، يک جوان چهارشانه و ريش و گيسداري آمد؛ گفتم امرتان؟ گفت: شعر آوردهام. شعرهايي را که آورده بود، خواندم و بعد آنها را پاره کردم و به سطل آشغال ريختم و منتظر واکنش ايشان نشستم.
يوسفعلي ميرشکاک کسي ست که استاد شعر آقاسي بود و سلوک و زندگي او را مي شناخت و لمس مي کرد؛ سالمرگ آقاسي بهانهاي شد تا سخنان يوسفعلي ميرشکاک را درباره ي اين شاعر شوريده حال که خود بارها مي گفت استاد من يوسفعلي ميرشکاک است را بياوريم. در آن زمان که جوانتر بودم، خيلي برندهتر برخورد ميکردم؛ در کيهان بودم و... يک روز، يک جوان چهارشانه و ريش و گيسداري آمد؛ گفتم امرتان؟ گفت: شعر آوردهام. شعرهايي را که آورده بود، خواندم و بعد آنها را پاره کردم و به سطل آشغال ريختم و منتظر واکنش ايشان نشستم. برخلاف خيليها خنديد و گفت: خب حالا بايد چه کنم؟ گفتم حال و حوصله داري يا نه؟ گفت براي چهکاري؟ گفتم ميخواهي شاعر بشوي ديگر؟ ميتواني بيايي دنبال من؟ گفت تا آن طرف پل صراط. گفتم پس راه بيفت برويم.ما در کلاس ها هندسه را ياد ميداديم. هندسه کلام را، که اگر کسي آن را بياموزد، يعني مقدمات و مفردات را ياد بگيرد، به اندازه سعه فکري خود، ميتواند يک وزنهاي را بلند کند و کاري از پيش ببرد. مرحوم آقاسي بعد از بسيجي بودن، سعي کرده بود شعر را جدي بگيرد. اين بزرگوار چون جزو تشکيلات بسيجيان شهيد چمران بود، ميخواست به لبنان برود. برنامه چمران طوري بود که وقتي اينجا ميجنگيد، دلش آنجا هم بود.من ديدم که آقاي آقاسي حرفهاي مرا گوش ميکند و مشقهايي را که ميدهم انجام ميدهد. اما به برنامههاي مطالعاتياي که ميدادم، به هيچوجه اعتنا نميکرد. بعضيها کلکهايي ميزدند، مثلا ميگفتند ما اينقدر از نظامي را خوانديم، اما ايشان خمسه نظامي را ميبرد و هفته بعد ميآورد و ميگفت که: درويش حال نميده!ميگفتم اين مثنوي حضرت مولانا را نگاه کن، باز ميگفت درويش حال نميده! ميگفتم ديوان فلاني را ببر... و باز ميگفت حال نميده! مرحوم آقاسي بعد از بسيجي بودن، سعي کرده بود شعر را جدي بگيرد.من توانمندي عاطفي و مذهبي حاج محمدرضا دستم آمده بود. يکبار که بعد از تمام شدن جلسه حوزه بهسمت انقلاب ميآمديم که بنده بروم گوهردشت، ايشان قصيدهاي را که براي آقا امام زمان (عليه الصلوه و السلام) گفته بود، خواند و من گوش کردم، همينطور که ميخواند به ميدان انقلاب رسيديم؛ گفت چطور بود؟ گفتم مزخرف! يکچيزي هم آنطرفتر. خنديد و گفت حالا چهکار کنيم؟ گفتم لفظ را بايد حواست باشد، حد تو اين نيست. عالم تو عالم قصيده نيست، چون من هرکاري ميکنم که چيزي بخواني نميشود، لااقل بايد انوري و اميرمعزي و عنصري و فرخي و اينها را، دستگرمي بشناسي که قصيدهسرايي کني، چه برسد که بخواهي قصيده آييني و ديني بگويي که بتوان وزنه قصيده را بلند کرد. گفتم اگر ميخواهي شعر بگويي، سعي کن توحيد را نشانه بروي تا تيرت ولايت معصوم را مورد اصابت قرار دهد.به مرحوم آقاي آقاسي بنده عرض کردم که به هيچوجه در خيلي از اوزان حق ورود نداري. تو کارت عاطفي است. براي هدفگيري ذهن و ضمير مخاطب، تو ميتواني مثلا در فاعلاتن فاعلاتن فاعلات، عاطفهات را عيان کني و در عينحال با لوازم و اسبابي که اين وزن را پر ميکند يا هزج يا مقصور و خفيف و سريع و غيره در همين محدوده باشي. بيرون از اين محدوده سعي نکن. خودت را پايين ميآوري.حاج محمدرضا اندک اندک به اين عوالم معنوي و نسبت با ساحت قدس اهلبيت (عليهمالصلاهوالسلام) رسيده و عشقش از وجه اجمالي، به وجه تفصيلي ورود کرده بود. آنطوري که به تعبير حضرت لسانالغيب (رضواناللهتعاليعليه): در نمازم خم ابروي تو با ياد آمد. محمدرضا عاقبت به فغان آمد و گفت من ناتوان شدم و نميکشم و مرا در همين کربلا نگهدار، گفتم حاج محمدرضا يک قدم مانده، گفت نميتوانم.ما ديديم که ماجرا جدي است و حاج محمد ميرود حرم حضرت معصومه (روحيلهاالفداء) اما تاب نميآورد، مشهد ميرود، تاب نميآورد و همينطور در چرخه است؛ سراغ ما ميآيد و همهاش هم استمداد دارد که: «من نميکشم و بگذار من در همين کربلا بمانم.» به او گفتم حالا که چارهاي نيست ميپذيرم، ولي دو ماه ديگر کار دارد تا روي کربلا متمرکزت کنم.شروع کرديم شعر مرحوم عمان را که ايشان هم به آن خيلي علاقه داشت، براي ايشان تعبير کردن و چارهاي هم نبود و بايد ميگفتيم که حضرت زينب (صلواتالله عليهاوارواحنالهافداء) چه شأني دارد. يک انفجاري در ايشان اتفاق افتاد که البته خودش ميتوانست خودش را کنترل کند و احتياج به کسي نداشت. با سيدمرتضي آويني هم وصل شده بود و مرحوم اوستا و سيدنا الشهيد و کارهاي ما و بالأخره چيزي که در ازل به او داده بودند و در سرشت خودش بود و شيرپاکي که خورده بود و حلالزادگي شش دانگ ايشان که ريا و کذب و خرابي نداشت و رندي و قلندرياي داشت و... همه اينها سبب شد تا او قلندري شود واويلا. حاج محمدرضا اندک اندک به اين عوالم معنوي و نسبت با ساحت قدس اهلبيت (عليهمالصلاهوالسلام) رسيده و عشقش از وجه اجمالي، به وجه تفصيلي ورود کرده بود. آنطوري که به تعبير حضرت لسانالغيب (رضواناللهتعاليعليه): در نمازم خم ابروي تو با ياد آمد.مثنوي شيعه نامه مرحوم حاج محمدرضا در کيهان چاپ شد، فکر ميکنم يک صفحه يا نصف صفحه بود. در اين مملکت مثل توپ صدا کرد. ما آدرس يک جايي را بهش داديم و او هم مستقيم به همانجا رسيد. آن جوش و جلاي ترکي درست و ششدانگي که در اين فرد بود، باعث شده بود که من هم حيرتزده شوم که با اين سرعت؟! ولي درست بود و نميشد کاريش کرد. بعد از اين، ما يک ارتباط برابر داشتيم و ميدانستيم که حاج محمدرضا در راهي که طي ميکند، جز در برخي از لطايف و دقايق نياز به استاد ندارد، چون رييس اساتيد و صاحب اساتيد و صاحب همه عالم را پيدا کرده. به هر حال ما ميدانستيم جز در برخي از زمينهها که آن هم سيدمرتضي بود، اگر ما نبوديم و اگر دستش به مرتضي نميرسيد، به ما ميرسيد، از همه اينها که بگذريم خانه معشوق را بلد بود و ميدانست قلب و مغز اين سرزمين و داروندار اين ديار، عَلَم و مَعلَم اين سرزمين، نگه دارنده اين سرزمين حضرت فاطمه معصومه (صلواتاللهعليها) است و تا مشهد هم راه زياد بود و قم نزديکتر؛ و دائما در اين مسير رفت و آمد ميکرد.قشنگترين شعر آقاسي به نظر من "عمه سادات سلام عليک/ روح مناجات سلام عليک"فرآوري: مهسا رضاييبخش ادبيات تبيانمنبع: پنجره
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1356]