واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: دعای سفره ی نان و پنیر جانمان را به لبمان میرساند، تا اجازه میداد یک لقمه نان بخوریم. کلی باید قبل و بعد از غذا، دعا و استغاثه و توبه میکردیم. وقتی او شهردار بود، ذرهای هم کوتاه نمیآمد، باید دعا را تا آخر کامل میخواندیم، حتی اگر خیلی گرسنه بودیم ...
ترس در شب عملیات به نسبتی که نیروها در منطقه عملیاتی سابقه حضور بیشتری داشتند، نیروی تازه وارد و به اصطلاح صفرکیلومتر را نصیحت میکردند و دلداری میدادند و اگر نیاز به تهور و بیباکی بود، طبیعتاً دست به تشجیعشان میزدند. البته با اشاره و کنایه و لطیفه.شب قبل از عملیات، وقتی برای حرکت آماده میشدیم، یکی از برادران بسیجی جوانی را پیدا کرده بود و داشت او را توجیه میکرد:«هیچ نترسیها! ببین هر اتفاقی بیفتد، از این سه حالت خارج نیست: اگر شهید بشوی مستقیم پیش خدا میروی، اگر اسیر بشوی به زیارت امام حسین(ع) میروی، و دیگر اینقدر در محرم و عاشورا مجبور نیستی به سینهات بزنی، اگر هم زخمی بشوی، که نور علی نور است. آغوش مامان جان در انتظار توست، دیگر چه میخواهی؟» آپاراتی مزدوران عراقی شوخی جا و مکان نداشت. مشغول آموزش شیمیایی (ش.م.ر) بودیم. طرز استفاده از ماسک های محافظ را توضیح میدادند که دوست بسیجی ما گفت: «برادر فلاح! برای تعویض و اضافه کردن فیلتر چهکار کنیم؟»یکی از بچههای حاضر جواب، بهش گفت: «هیچ میبری یه خورده اون طرف خاکریز، یه تعویض روغنی هست که تابلو زده: آپاراتی مزدوران عراقی»«برادر فلاح! برای تعویض و اضافه کردن فیلتر چهکار کنیم؟»یکی از بچههای حاضر جواب، بهش گفت: «هیچ میبری یه خورده اونطرف خاکریز، یه تعویض روغنی هست که تابلو زده: آپاراتی مزدوران عراقی»دعای سفره نان و پنیرجانمان را به لبمان میرساند، تا اجازه میداد یک لقمه نان بخوریم. کلی باید قبل و بعد از غذا، دعا و استغاثه و توبه میکردیم. وقتی او شهردار بود، ذرهای هم کوتاه نمیآمد، باید دعا را تا آخر کامل میخواندیم، حتی اگر خیلی گرسنه بودیم.بچهها به شوخی میگفتند: «برادر حالا اگر غذا چلومرغ یا کلهپاچه بود، یک چیزی، اما نان و پنیر که دیگر دعای سفره ندارد!؟...»
رگبار با خمپارهسال 1363 یکی از رزمندگان تازه به کردستان آمده بود و سابقهای در جنگ نداشت. در عین حال خیلی هم سر و ساده بود. به او گفته بودند با خمپارهی 60 ، گلوله بزن. او دو گلوله در خمپاره 60 انداخت!؟ تا این صحنه را دیدیم درازکش کردیم گلوله دوم بیرون افتاد، اولی شلیک شد و خوشبختانه گلولهای که بیرون افتاد منفجر نشد داد زدم سرش: «چرا این کار را کردی؟»خیلی آرام گفت: «میخواستم رگباری بزنم.» به یکباره عصبانیتم به خنده تبدیل شد. کاظم پول لازم تلگراف صلواتی بود، توصیه میکردند مختصر و مفید نوشته شود، البته به ندرت کسی پیام ضروری تلگرافی داشت. اغلب دو تا سه تا برگه میگرفتند و همین طوری پر میکردند، مهم نبود چه بنویسند. مفت باشه خمپاره جفت جفت باشه! بعد میآمدند برای هم تعریف میکردند که به عنوان چند کلمه فوری، فوتی و ضروری چه نوشتهاند.دوستی داشتم که وقتی از او پرسیدم: «کاظم چی نوشتی؟» گفت: «نوشتم بابا سلام. من کاظم پول لازم». گفتم: «همین؟ عجب بلایی هستی تو!»بخش فرهنگ پایداری تبیان منبع : تابناک لینک های مرتبط:لبخندهای خاکی بخدا فقط یک جفت پوتین برداشتم الهی با ذولجناح محشور بشی! مژدگانی بده، رحیم مجروح شد شوخی شهید همت با شهید باکری طنز ،از نوع جبهه ای! ثواب جمع کنهای فراری! ارتفاعی به نام پسِ كله ی جبار پای منو بده ، پای خود تو بردار !
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 3193]