واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: یک لقمه نان و پنیر
فاطمه خانم، یک دختر کوچولو بود که خیلی گرسنه بود. مادرش یک لقمه نان و پنیر به او داد و گفت: برو توی حیاط، زیر آفتاب بنشین و بخور. فاطمه خانم لقمهاش را گرفت و آمد به حیاط. زیر آفتاب نشست و خواست آن را بخورد. کلاغ سیاهی از راه رسید و گفت: قار و قار و قار، فاطمه خانم، من گرسنهام. از نان و پنیرت میدهی تا بخورم؟ فاطمه خانم که خیلی مهربان بود، لقمهاش را نصف کرد. نصفش را خورد و نصفش را داد به کلاغه. کلاغه نصف لقمه را گرفت. رفت و نشست روی شاخه بالای یک درخت. خواست به لقمهاش نوک بزند، گنجشکی از راه رسید و گفت: جیک و جیک و جیک، آقا کلاغه، من گرسنهام. از نان و پنیرت میدهی تا بخورم؟کلاغه که مهربانی را از فاطمه خانم یاد گرفته بود، نصفه لقمه را نصف کرد. نصفش را خورد و نصفش را داد به گنجشکه.گنجشکه نصف نصفه لقمه را گرفت. رفت و روی شاخه پایین درخت نشست. خواست به لقمهاش نوک بزند، گربه سیاهی از راه رسید و گفت: آهای گنجشکه، میومیو، من گرسنهام. از نان و پنیرت میدهی تا بخورم؟ گنجشکه که مهربانی را از کلاغه یاد گرفته بود، نصفه نصفه لقمه را نصف کرد. نصفش را خورد و نصفش را داد به گربه.گربه سیاهه زیر سایه درخت نشست. خواست که لقمهاش را بخورد، بوی جوجه شنید. نگاه کرد و جوجه کوچولوی فاطمه را دید. یک نگاه به لقمه نان و پنیرش کرد، یک نگاه هم به جوجه کرد. دید که جوجه خیلی از لقمهاش بزرگتر است. با خودش گفت: لقمه به این کوچکی سیرم نمیکند. اما جوجه اگر خوراکم شود، تا فردا صبح سیر سیرم.آن وقت لقمه را پرت کرد توی باغچه. سوسکها و مورچهها و کفشدوزکها جمع شدند دور لقمه، و جشن گرفتند. گربه سیاهه جوجه را صدا کرد و گفت: جوجه کوچولو، مادرت کجاست؟جوجه گفت: نیست توی لانه. رفته دنبال دانه.گربه گفت: اگر اینجا بود، چه کارت میکرد؟جوجه گفت: خب معلوم است، نازم میکرد.گربه گفت: بیا پیش من، تا به جای مادرت نازت کنم.جوجه که تازه از تخم در آمده بود، نمیدانست گربه دشمن اوست. با پاهای کوچولویش دوید و آمد پیش گربه.گربه پنجهاش را بلند کرد تا به سر جوجه بکشد، بعد هم او را بگیرد و بخورد. اما یکدفعه صدایی شنید. صدای پایی شنید. این صدای پای فاطمه خانم بود. فاطمه خانم آمده بود تا به جوجهاش آب و دانه بدهد. گربه را که دید، ماجرا را فهمید. داد کشید: پیشته، برو! برو، برو!گربه سیاهه ترسید. جوجه را ول کرد و عقب پرید. فاطمه خانم آمد و جوجهاش را برداشت و با خودش برد. گربه سیاهه فهمید که دیگر از جوجه خبری نیست. زبانش را دور دهانش کشید و گفت: حیف شد! مجبورم با همان نان و پنیر، شکمم را سیر کنم.بعد هم راه افتاد و رفت به سراغ لقمه کوچکش. اما لقمه نبود. چی شده بود؟ خوراک سوسکها و مورچهها و کفشدوزکهای توی باغچه شده بود.گربه سیاهه آهی کشید و گفت: ای داد و بیداد! دیگر حتی نصفِ نصفِ نصفه یک لقمه هم ندارم!آقا کلاغه و خانم گنجشکه که از روی درخت همه چیز را دیده بودند گفتند: «ما که خوردیم و سیر شدیم تو که نامهربونی، باید هم گرسنه بمانی. گربه سیاهه از خجالت سرش را انداخت پایین و رفت پی کارش. منبع: کتاب 64 قصه برای کودکان *******************************مطلب مرتبط بچه غول ها : غاغول باران سه تا دوست قرمزی کجاست؟ زردک درخت سیب آقا کمده زنبورک وزوزی اسب بلوری مشکل آقای مربّع
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 511]