تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 23 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):دانش روشنى بخش انديشه است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815212067




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ده توماني ها


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
ده توماني ها
ده توماني ها   نويسنده:محمود حسيني فکور   1شيخ ابراهيم آخرين سطر را پاک نويس کرد.کاغذ را مرتب تا زد، با دقت در جيب جليقه اش گذاشت و از جا بلند شد.نگاهش دور اتاق چرخيد و روي لباس هايش ماند. به سوي لباسش رفت و آن را پوشيد.عبايش را هم به دوش انداخت و سر تا پاي خودش را برانداز کرد.حس نامعلومي او را وادار مي کرد تا خودش را بهتر مرتب کند.به طرف آينه رفت و خودش را در آن به دقت نگاه کرد.بعد برگشت و از لب تاقچه يک شانه کوچک آورد و موهاي سر و صورتش را با حوصله شانه زد.رفت شانه را سر جايش گذاشت و باز جلو آينه آمد.دوباره به موهايش دست کشيد و لبه هاي قباي رنگ و رو رفته اش را روي هم آورد.انگار کم و کسري نبود!اين بار دست در جيب جليقه برد و با دو انگشت، کاغذ تا شده را بيرون آورد.کاغذ در ميان انگشتان شيخ ابراهيم خش خش کرد و از هم باز شد.شيخ ابراهيم نگاهي به نوشته هاي روي کاغذ انداخت.هفت بيت شعر به زبان عربي و زير هم با خط خوشي خودنمايي مي کرد.يک بار ديگر شعرها را مرور کرد.شعرها خيلي زيبا بودند.با خود گفت: «خيلي خوب شده اند.فکرنمي کنم...»صداي دوستش سيد عباس آمد:«شيخ ابراهيم !تو که اين قدر حال و روزت پريشان است.آه نداري با ناله سودا کني.اينجا، خودت در خانه ي مردم و سر سفره ي ديگري هستي.زن و بچه ات هم که در عراق معلوم نيست چه مي کنند... شيخ ابراهيم آه کشيد:«يعني آنها چه مي کنند؟ وقتي آدم پول چنداني نداشتند.حالا شکر خدا«آسيه »همسرم خياطي بلد است؛ ولي آخر...پسر بزرگم محمد همچنان کاره اي نيست...نمي دانم...» سيد عباس دستي به شانه ي او زد:«به خدا اگر اين طبع شعر تو را من داشتم خيلي کارها مي کردم...» شيخ ابراهيم گفت:«چه کار کنم؟» سيد عباس مردد ماند و سرش را خاراند.شيخ ابراهيم گفت:« مثلاً چه کار مي کردي؟ شعر که آب و نان نمي شود براي آدم.» سيد عباس خنديد و خيلي مصمم گفت:«اسم«آصف الدوله»را شنيده اي؟» -همين والي(1)مشهد؟ -آري، آري، او را مي شناسم.خيلي آدم خوبي است.آدم خير خواه و کار، راه انداز است.من را هم مي شناسد.جمعه ها، پيش از ظهر که مي شود در خانه اش را باز مي کند.مردم پيش او مي روند.همه جور آدمي مي آيد. چند بار تا حالا آنجا بوده ام.نمي گذارد هيچ کس دست خالي برگردد.اين طبع شعرت را به کار بينداز و چند بيت شعر در مدح او بساز و بيا تا برويم پيش او.فردا جمعه است. من مي آيم و مي رويم آنجا.من زير گوشش شرح حالت را مي گويم و مي گويم که مي خواهي در مدحش شعري که سروده اي بخواني.آن وقت خودش که اشاره کرد، بر خيز و شعرهايت را بخوان.» شيخ ابراهيم از ديشب که از سيد عباس جدا شد رود به خانه ي آقاي طهراني که درآنجا مهمان بود آمد.به اتاق خودش رفت، نشست و غرق فکر شد .سرانجام هم شعر هاي خوبي سرود و حالا چيزي به وقت ملاقات با والي نمانده بود.صداي سيد عباس دوباره در گوشش پيچيد:«جايزه ي خوبي مي دهد...جايزه...ي خوبي...!» از فکر بيرون آمد و دوباره شعرها را مرور کرد و از سروده ي خودش خيلي خوشش آمد.کاغذ را همان طور با وسواس تا کرد و در جيب گذاشت و راه افتاد.از در اتاق بيرون آمد.کفش هايش را پوشيد.آفتاب خيلي بالا آمده بود.چيزي تا ظهر نمانده بود. لابد تا حالا سيد عباس رسيده بود در خانه ي آصف الدوله.بايد عجله مي کرد.از پله هاي ايوان خانه ي قديمي پايين آمد.در خانه را گشود و به کوچه قدم گذاشت و بي اختيار دو انگشت را برد توي جيب جليقه.کاغذ شعر سر جايش بود؛ اما نفهميد چطور شد که ناگهان به فکر فرو رفت و با خود گفت:«اين شعرها و حرف هايي که زده ام از مقام آصف الدوله خيلي بالاتر است.مي خواهي اين ها را براي والي مشهد بخواني؟»ترديدي به جانش چنگ انداخت:«تو که هيچ وقت چاپلوس نبوده اي.نه!نه!هيچ گاه از چاپلوسي خوشم نيامده است.»با اين فکر تازه، قدم هايش سست شدند.راهش را کج کرد و کنار کوچه ايستاد:«نه!نبايد اين اشعار را براي آصف الدوله بخوانم.گيرم اندازه ي وزن من هم طلا و نقره بدهد.چه فايده دارد.نه!نمي روم.سيد عباس هم وقتي ديد نيامدم پي کاري مي رود.بعداً از او عذرخواهي مي کنم و ماجرا را برايش مي گويم.»شيخ ابراهيم هم چنان غرق فکر بود و متوجه نبود که از سر جايش راه افتاده است.حالا رسيده بود سر کوچه.به سمت راست پيچيد و سرش را بالا آورد.گنبد طلاي امام رضا (ع) در چشمانش قاب شد.ناگهان چشمانش برق زد. -چطور تا حالا به اين فکر نيفتاده بودم.امام بزرگوار من که بهتر مي تواند صله(2) و جايزه بدهد.به خدمت حضرت مي روم واين اشعار را به او تقديم مي کنم و تقاضاي پاداش مي کنم. 2حرم شلوغ بود و جاي سوزن انداختن نبود.شيخ ابراهيم به زحمت جايي يافت و پيش روي امام با ادب ايستاد.ابتدا زيارت نامه خواند.سپس دست در جيب کوچک جليقه اش برد، کاغذ را بيرون آورد و باز کرد.صدايش را صاف کرد و شروع به خواندن شعرهايش کرد.سرو صداي زائران و صداي صلوات پي در پي آن ها مزاحم او بود. شيخ ابراهيم کمي صدايش را بالا برد و با احترام و ادب همه ي اشعارش را خواند. سپس سربرداشت و با تواضع به ضريح نگاه کرد. -اي پسررسول خدا!شاعر شما «دعبل»(3)برايتان شعر خواند و شما، هم پيراهن تان را به او بخشيديد و هم به او پول داديد. قطره هاي اشک کوچکي از گوشه چشم شيخ ابراهيم رها شد و پايين افتاد.شيخ ابراهيم گردنش را بيشتر کج کرد:«من پيراهن نمي خواهم؛ اما پول را مي خواهم.»شيخ ابراهيم اين را گفت و کاغذ را در جيب گذاشت.جمعيت را شکافت و جلو رفت و پنجره ي ضريح را گرفت:«اي آقا،...خانه و جايزه ي والي شهر را رها کردم و به خدمت شما آمدم...»ناگهان دستي روي دستش گذاشته شد.شيخ ابراهيم دستش را از پنجره ي ضريح برداشت.دستي که روي دستش بود کاغذ کوچکي را در مشت او گذاشت. شيخ ابراهيم دستش را بالا آورد و نگاه کرد؛ يک اسکناس ده توماني بود.به آن طرف نگاه کرد؛ اما مردي که پول را داده بود لاي جمعيت گم شد و شيخ ابراهيم نتوانست چهره اش را ببيند. شيخ ابراهيم رو به ضريح کرد و گفت:«اي آقا، اين مقدار نه نياز مرا بر طرف مي کند و نه به مقام شما سازگار است.»هنوز حرف او تمام نشده بود که از طرف ديگر، شيخ ده تومان ديگر در دست او گذاشت.شيخ ابراهيم بدون معطلي گفت:« آقاي من، کم است.»آنگاه دستي ديگر دراز شد و ده تومان ديگر داد و شش بار، هر بار دستي آمد و ده تومان داد و لاي جمعيت گم شد.شيخ ابراهيم ده توماني ها را در مشت فشرد و ديگر خجالت کشيد بيشتر پررويي کند.پنجره ي ضريح را رها کرد و از لاي جمعيت بيرون آمد. شيخ ابراهيم خوشحال و خندان از حرم بيرون آمد.در ذهن خود براي پول ها نقشه مي کشيد و مي رفت.از رواق نيز گذشت و جلو کفشداري ايستاد.پول ها را با خوشحالي در جيب بغل جاي داد.کفش هايش را گرفت.آن ها را جلو پايش روي زمين گذاشت و پوشيد؛ اما همين که خواست راه بيفتد چشمش افتاد به حاج شيخ حسنعلي(4).حاج شيخ از دور خنديد و با عجله به سوي شيخ ابراهيم مي آمد.شيخ ابراهيم فهميد که حاج شيخ با او کار دارد.سر جايش ايستاد.حاج شيخ از راه رسيد و گل از گلش بيشتر شکفت:« شيخ ابراهيم!با مولاي من خوب روي هم ريخته اي.رفته اي برايش مدح مي خواني و صله مي گيري.به من بده آن پول ها را که از آن حضرت گرفته اي!» شيخ ابراهيم جا خورد.پيش خودش گفت:«هيچ کس خبر نداشت.ايشان از کجا...؟»نگاهي به چهره شيخ کرد.ابهت عجيبي در چشم ها و ابروهاي حاج شيخ بود.بي اختيار دست در جيب برد وپول ها را لمس کرد و با خود گفت:« چطور حاج شيخ مي خواهد صله امام را از من بگيرد.براي اين پول کلي نقشه کشيده ام.» حاج شيخ دوباره با همان هيبت قبلي گفت:« چرا معطلي؟ زود باش بده به من!» شيخ ابراهيم متحير مانده بود.نمي فهميد ماجرا از چه قرار است و چرا حاج شيخ مي خواهد پول ها را از او بگيرد.دهان باز کرد تا چيزي بگويد؛ اما حاج شيخ زودتر دستش را دراز کرد و شيخ ابراهيم به ناچار دست در جيب کرد و شش ده توماني را بيرون آورد.حاج شيخ خنديد و پول ها را گرفت و در جيب گذاشت.آنگاه دست در جيب ديگرش کرد، پاکتي بيرون آورد، به شيخ ابراهيم داد، خداحافظي کرد و از همان جا برگشت.شيخ ابراهيم همان طور ايستاده بود و مات و مبهوت، رفتن حاج شيخ را تماشا مي کرد.حاج شيخ دور شد و از در صحن بيرون رفت .شيخ ابراهيم به خود آمد و نگاهي به پاکت کرد.در پاکت بسته بود؛ اما پيدا بود که پر است.با عجله آن را گشود.پر از ده توماني بود.پول ها را بيرون آورد و شمرد.دوازده ده توماني در آن بود. 1)والي:حاکم واستاندار. 2)صله:جايزه و پاداش. 3)دعبل خزايي شاعري بلند مرتبه بود که در زمان امام رضا(ع)ميزيست.او قصيده معروفي در وصف امام رضا سرود و در حضور حضرت خواند. 4)حاج شيخ حسنعلي اصفهاني معروف به نخودکي از علما و عارفان بزرگ بوده است. او کرامات زيادي داشته است.در سال 1320 شمسي از دنيا رفته و مزار او در مشهد در صحن انقلاب قرار دارد که مردم آن را زيارت مي کنند. منبع:سلام بچه هاشماره 4  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 343]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن