واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
به دست باد مي سپارد بيرون آمد. دور و برش را حسابي نگاه کرد. بهترين راه را انتخاب کرد.به سمت سقف رفت. سرش را يک لحظه برگرداند و نگاهي به پايين انداخت. زنداني هنوز چشمانش را به سقف دوخته بود. پيش خود فکر کرد به او نگاه مي کند. از سقف رد شد. نگهبانان را ديد که هر قسمت را مي پاييدند. از ميله هاي بلند که دور تا دور زندان را احاطه کرده بودند، عبور نکرد. راه آسمان را پيش گرفت. مستقيم رفت. آماده شد تا باد او را با خودش ببرد. باد، براي اطمينان اول تمبرش را نگاه کرد. عکس دو تا بال روي تمبر بود. بعد اسمش را پرسيد. - اسمم آزادي ست. باد با شنيدن اسمش آرام شد:« چه قدر کوتاه و قشنگ!» آزادي گفت:« پيامم فوري است. مي شود تند تر بروي؟» تندتر شد. در فکر بود. گفت:« از دل چه بيرون مي آيي؟» و آزادي گفت:« از دل يک زنداني.» باد سر صحبت را باز کرد:« کم تر کسي مثل تو پيدا مي شود که اسمش کوتاه باشد. ديروز فرستاده ي دختر بچه اي آن قدر طولاني بود که وزنش را به زور تحمل کردم. يک صفحه مي شد؛ ولي تمبر جالبي داشت. عکس لوله ي بخاري رويش بود. گفته بود:« خدايا، اسباب بازي هايم را از لوله ي بخاري بفرست بيرون. مي خواهم آن را به دوستم بدهم تا سياه شود. يادت نيست عروسکش دستم را گاز گرفت؟ مي داني، مامانش وسواسي است. اگر ببيند کتکش مي زند...» باد يک لحظه مکث کرد. فهميد آزادي به حرفش گوش نمي دهد. ادامه داد:« مي داني، مي توانست خلاصه اش کند. آن وقت فکر کن چه طوري صدايش مي زدم؟ مغز دختر بچه مثل آدم بزرگ ها نيست که از دعاها فاکتور بگيرد. چه قدر خوب که تو کوتاهي!» آزادي که مدتي ساکت بود، گفت:« خب، صاحب من يک زنداني است. از بس تنها بوده و حرف نزده، معلوم است بعد از دو سال دعاهايش هم کوتاه مي شوند.» باد يکدفعه چيزي يادش آمد:« راستي، من تا جاهايي تو را با خودم مي برم. بايد دوباره برگردم و مأموريت بعدي را انجام دهم. اميدوارم بتواني به سلامت بروي.» بيرون آمد. از دهان باد خودش را بيرون کشيد و بالاتر از آنها رفت. باد مي خواست او را هم ببرد؛ ولي اجازه ي اين کار را نداشت. هر باد فقط مي توانست يک دعا را با خود ببرد. او را سپرد به بچه اش. بچه باد تازه کار، تمبرش را نگاه کرد. او را آرام برد. زور زيادي نداشت. از مادرش ياد گرفته بود بعد از سلام اول اسمش را بپرسد. گفت:« اسم من «آزادي به سلامت به مقصد برسد» است. اسم تو چيه؟» - بچه باد. « آزادي به سلامت به مقصد برسد» تقريباً جيغ کشيد:« بچه باد! اين هم شد اسم؟ تا حالا اين جور اسمي نشنيده بودم . اصلاً قشنگ نيست. من جاي تو بودم اسمم را مي گذاشتم:«باد آرامش که مي وزد و روح هر کسي را آرام مي کند و... » بچه باد وسط حرفش پريد:« حواست باشد احترامت را داشته باشي. چون دعاي مادرم هستي،چيزي نمي گويم، ها!» « آزادي به سلامت... » بيست دقيقه از خودش دفاع کرد. بچه باد مجبور شد گوشش را بگيرد و آهنگ مشهور هو هو کنان را بخواند! از بس خواند، خسته شد. پيش خودش گفت:« عجب اشتباهي کردم اسمش را پرسيدم! » بلند گفت: خدايا! « آزادي به سلامت به مقصد برسد» نابود شود! آمين! بيرون آمد. پرواز کرد. به دست پدر بچه باد افتاد. با ديدن تمبرش خنده اش گرفت. تصوير يک بمب بود که مي خواست منفجر شود. - «اسمت چيه؟» - « اسمم: « خدايا، آزادي به مقصد برسد، نابود شود. است!» پدر بچه باد حوصله ي حرف زدن نداشت. با شنيدن اسمش ،سرش سوت کشيد. سرش کمي گيج هم رفت. به قول همسرش باد، پير شده بود. پيش خودش مي گفت:« اين چه قدر سنگين است!» کمي که جلوتر رفتند يکي از نفس هايش افتاد. دعاي « خدايا، آزادي به سلامت...» نگران شد. رنگش پريد:« چيزي شده؟ » پدر بچه باد گفت:« يکي از نفس هايم بريده؛ ولي نگران نشو. مي توانم ببرمت. فقط خدا کند درست شود.» بيرون آمد. پرواز کرد و از بالا سر آن ها گذشت. باد دختر منتظر بود. تمبرش را نگاه کرد. اسمش را پرسيد. جواب داد. هر دعا از باريکه راهي به نام « جاده » به تنهايي مي گذشت. کم کم وقت رسيدن بود. همه هر طور که بود، رسيدند. آزادي، نفسم خوب شود، دانشگاهم قبول شوم، آزادي به سلامت به مقصد برسد و.... قبل از مقصد، فرشتگان تمبرها را براي بار آخر کنترل مي کردند. اگر به دعاها مهر خلوص زده مي شد، مي گذشتند. مسافت زيادي نمانده بود که تابلويي توجه دعاها را جلب کرد:« به سمت صندوق پستي خدا». نيلوفر شهسواريان - 14 ساله از تهران منبع:سلام بچه هاشماره 4
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 300]