واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
يخچال نويسنده:فريبا ديندار روي زمين جلو باد کولر دراز کشيده ام. انگشت هايم را دور چشمم حلقه کرده و عينک درست کرده ام و از لاي انگشت هايم تلويزيون تماشا مي کنم. باد کولر موهايم را مي ريزد توي صورتم. موهايم را کنار مي زنم. کنترل را بر مي دارم و کانال ها را عوض مي کنم. هر کانال را که مي چرخانم يک نفر با کت و شلوار نشسته روي يک صندلي، خيره شده به دوربين و تند تند حرف مي زند. هنگامه دارد با عروسک هايش بازي مي کند. يک قيچي گرفته دستش و يکي يکي موهايشان را کوتاه ميکند. بعد روسري اي که با خرده هاي پارچه براي عروسک هايش درست کرده، سرشان مي کند تا مامان متوجه نشود. بابا و علي رفته اند دنبال يخچال. مامان هم توي حياط لب حوض نشسته و لباس مي شويد. حوصله ام سر رفته است. عروسک هنگامه را از دستش مي کشم و به سر کچلش نگاه مي کنم. مي خندم:« عجب عروسک مسخره اي شده!» جيغش بلند مي شود و شروع مي کند به گريه کردن. مامان از توي حياط داد مي زند:« باز چه مرگتونه؟» عروسک را پرت مي کنم طرفش. ساکت مي شود. با حرص مي گويم:« بچه هم اين قدر لوس؟» محل نمي گذارد. زنگ بلبلي خانه بلند مي شود؛ چند بار پشت سر هم. از طرز زنگ زدنش مي فهمم علي است. حتماً يخچال را آورده اند. مامان داد مي زند:« هاله! در.....» روسري ام را مي اندازم سرم، دمپايي هاي سبز هنگامه را تا به تا مي پوشم، از پله ها مي پرم و مي دوم طرف در . مامان مي گويد:« مگه خودت دمپايي نداري بچه؟» که پاهايم گير مي کند به تشت لباس هاي شسته و مي ريزد کف حياط. مامان صدايش در مي آيد. دولا مي شوم لباس ها را جمع کنم که مامان داد مي زند:« برو در را باز کن! از دست شماها من دق مي کنم آخر سر.» روسري ام را گره مي زنم و مي دوم طرف در. در را باز مي کنم. علي در را هل ميدهد و با خوش حالي مي گويد:« مامان، آورديم.» مامان دست هايش را با دامنش خشک مي کند، چادرش را از روي بند بر مي دارد، مي اندازد روي سرش و مي آيد طرف در. بابا چفت در را باز مي کند. علي به من نگاه مي کند و با حرکت چشم و ابرويش مي گويد که بروم اتاق. مي روم توي اتاق. پرده را کنار مي زنم و از پشت پنجره نگاه مي کنم. بابا و دو سه تا کارگر ديگر يک کارتن بزرگ را مي گذارند وسط حياط. بابا دست مزد کارگرها را مي دهد، در را مي بندد و بلند مي گويد:« اينم از يخچال!» مامان مي خندد. چشم هايش برق مي زند. بابا هم خوش حال است. مي روم تو حياط. هنگامه هم عروسکش را مي گذارد زمين و مي آيد. همه دور يخچال مي ايستيم. خوش حاليم. بابا با هيجان مي گويد:« اون قدر بزرگ و شيکه که نگو!» علي هم سرش را تکان مي دهد و مي خندد. مامان دست هايش را مي گيرد طرف آسمان و همين طور که چشم هايش پر از اشک شده، مي گويد:« خدايا، شکرت!» بابا و علي به زحمت يخچال را بلند مي کنند و مي برند داخل آشپزخانه. هنگامه توي حياط مي چرخد و بلند بلند مي خواند:« يخچال جديد داريم ما، يخچال جديد داريم ما.» مي روم توي آشپزخانه. بابا يخچال را از کارتن در آورده، يک يخچال بزرگ و شيک. علي با هيجان مي گويد:« مامان، آبخوري هم دارد!» بابا مي خندد:« آبخوري نه، آب سرد کن.» مامان در پوست خود نمي گنجد، بابا هم. حالا ما از يخچال هاي عمه مهتاب و سوسن خانم داريم و همه خوشحاليم. مامان در يخچال را باز و بسته مي کند، آه مي کشد و مي گويد:« مرد! دو کيلو گوشت، مرغ و سبزي بگير و بذار اين يخچال پر شه!» بابا به پشتي ها لم مي دهد و مي گويد:« ول کن خانم! حوصله داري همين طور خوبه.» علي با هيجان مي گويد:« آره بابا! يه عالمه خوراکي بگير تا يخچال مون شبيه يخچال هاي توي تلويزيون بشه!» پوزخند مي زنم:« حتماً » علي لنگه جورابش را پرت مي کند طرفم. مامان همين طور که به يخچال نگاه مي کند مي گويد:« دلم براي يخچال قبليمون تنگ شده، درسته کوچيک بود، کهنه بود، اما دو تا ميوه که مي ذاشتي توش پر مي شد و دلم خوش مي شد، اما اين يخچال ... » بابا دست مي کشد به سبيل هايش، نفس عميقي مي کشد و مي گويد:« حالا هي ناشکري کن خانم!» مامان کشوهاي يخچال را بيرون مي کشد و مي گويد:« بالا خالي، پايين خالي، يخچال سوسن خانم، داره مي ترکه از ميوه، گوشت و خوراکي يا همين خواهر جانت!» بابا آرام زير لب مي گويد:« آخه تو، توي يخچال سوسن خانم رو کي ديدي؟» همين طور که موهايم هنگامه را شانه مي کنم ، مي گويم:« بابا يه هفته هم با موتور کار کنه و پول خرج نکنه نمي تونه يخچال به اين بزرگي را پر کنه.» بابا مي گويد:« راست مي گه! قربون دخترم بشم!» و گونه ام را مي بوسد. مامان آهي مي کشد و در يخچال را مي بندد. بابا مي رود توي آشپزخانه، در يخچال را باز و بسته مي کند و مي خندد. خوش حال است که يخچال نو خريده ايم؛ اما مامان که در يخچال را باز و بسته مي کند، آه مي کشد. بابا همين طور که روي بدنه ي يخچال دست مي کشد، مي گويد:« خانم! ببين عجب يخچال شيکي داريم!» مامان مي گويد:« خدا رو شکر! دست تو هم درد نکنه! خدا سايه ات را از سرمون کم نکنه، خدا خودش از خزائن غيبش پول قسط هاي يخچال رو برسونه!» بابا در يخچال را باز و بسته مي کند و با تعجب مي گويد:« درجه ي يخچال چرا روي چهاره؟ بايد روي دو باشه!» مامان مي رود طرف ظرف شويي و همين طور که دستش را روي ليوان چاي بابا، زير آب مي چرخاند مي گويد:« بزار روي چهار باشه، همه چي خنک بشه!» بابا اخم مي کند و مي گويد:« چهارزياده، بايد روي دو باشه! اين طوري برق کم تري هم مصرف مي شه!» مامان آب دستهايش را مي چکاند و مي گويد:« چه ربطي دارد به مصرف برق؟ يا روي دو يا روي چهار. همون برق را مصرف مي کنه!» بابا درجه ي يخچال را مي چرخاند روي دو. مامان صدايش بلند مي شود:« گوشت و سبزي ها خراب مي شن! بزار روي چهار باشه!» بابا ليوان را از دست مامان مي گيرد و از آب،آب سرد کن پر مي کند و يک نفس ليوان را سر مي کشد و بلند مي گويد:« به به!» مامان در يخچال را باز مي کند و درجه ي يخچال را مي چرخاند روي چهار و هنوز دستش را از روي درجه ي يخچال برنداشته که بابا مي چرخانه روي دو! من و علي مي خنديم. علي به من نگاه مي کند و مي گويد:« بيا من بگويم درجه ي يخچال بايد روي 3 باشد، تو بگو نه بايد روي 7 باشد!» بلند بلند مي خندم. بابا چپ چپ نگاه مان مي کند. خنده هايم را قورت مي دهم. بابا تازه از سر کار برگشته. مامان هندوانه را از يخچال در مي آورد و زير آب مي شويد. توي سيني مي گذارد و مي دهد دستم. دور هم نشسته ايم. بابا چاقو را توي هندوانه فرو مي کند و هندوانه خودش برش مي خورد. قرمز است و آبدار. هنگامه بلند مي گويد:« به به !» علي دور لبش را ليس مي زند. بابا به هر کدام يک قاچ هندوانه خنک و قرمز مي دهد. بابا که لپ هايش پر از هندوانه است مي گويد:« جيگرم خنک شد! عجب يخچالي خريديم ها!» مامان مي خندد. علي به من چشمک مي زند و با خنده مي گويد:« آخه درجه ي يخچال روي چهاره، اگه روي دو بود که اين قدر خنک نمي شد!» بابا ابروهايش در هم مي رود و به مامان مي گويد:« اين قدر درجه ي يخچال را عوض نکن!» مامان از پاي علي نيشگون مي گيرد و من مي خندم. هنگامه از هندوانه اش توي دهان عروسکش مي گذارد و به بابا مي گويد:« خوب بذاريد روي ده!» پقي مي زنم زير خنده. علي هم مي خندد:« خوبه امروز تا 100 ياد گرفتيد تو مدرسه!» مامان و بابا هر دو چپ چپ نگاه مان مي کنند . بابا به پايم مي زند و ميگويد:« پاشو، پاشو، درجه ي يخچال را بذار رو دو!» مامان با ناراحتي مي گويد:« همه ي سبزي ها خراب شدن! چرا همچين مي کني مرد؟ تو به درجه ي يخچال چي کار داري آخه؟» بابا هندوانه اش را گاز مي زند و مي گويد:« از هر چيزي بايد درست استفاده کرد!» بابا که مي رود سرکار، مامان درجه ي يخچال را مي چرخاند روي چهار و بابا که از سر کار برمي گردد، مي چرخاند روي دو. من و علي مي خنديم. هنگامه دست عروسکش را مي گيرد، مي ايستد توي چارچوب در آشپزخانه و چند دقيقه به يخچال نگاه مي کند. بعد مي آيد مي نشيند روي پاهاي بابا و از مدرسه اش مي گويد. مامان مرا مي فرستد تا از سوسن خانم چند قالب يخ بگيرم. بابا و علي روي پشت بام کولر درست مي کنند. يخچال مان چهار روز است که قاطي کرده و خنک نمي کند و بابا هنوز پول ندارد تا تعمير کار بياورد و يخچال مان را درست کند... منبع:سلام بچه هاشماره 4
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 414]