پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
تعداد کل بازدیدها :
1850106330
مرغابي هاي باغ وحش سينما مولن روژ
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
مرغابي هاي باغ وحش سينما مولن روژ نويسنده:مصطفي مستور مثل مرگ از او مي ترسيدم . منظورم من و رسول و عيدي و اسي و بقيه بچه هاي کوچه است.هميشه پالتو سياهي مي پوشيد .زمستان .تابستان .صبح .ظهر .شب.پالتوش تانوک کفش هاش بلند بود.يقه پالتو را تا وسط کله اش بالا مي کشد و وقتي از دور مي ديديش انگار سر نداشت.رسول مي گفت با پالتو مثل روح هاي کارتون هاي والت ديسني مي شود که پا و کله ندارند.تنها فرقش اين بود که روح هاي کارتون ها سفيد بودند و گرجي با آن پالتو گشادش شبيه روح سياهي مي شد که توي هيچ کارتوني نديده بوديم.پدر عيدي مي گفت خودش ديده است سال ها قبل يکي از سربازها پالتو را داده است به گرجي.پدر عيدي پاسبان بود و گاهي توي عروسي هابيرون خانه عروس يا داماد مي ايستاد و نمي گذاشت کسي بدون کارت عروسي برود توي مجلس.پدرم از گرجي نمي ترسيد اما وقتي روزهاي سه شنبه کله سحر او را مي ديد که با آن پالتو بلندش بعد از انجام کارش سلانه سلانه از ته کوچه به طرف خانه اش مي رود، صورتش را روبه ديوار مي کرد و چيزي زير لب مي گفت.گمانم فحش مي داد به گرجي يا به شيطان يا به خودش يا به سه شنبه. 2 پدرم مي گفت پنجاه و دوبار.پدر عيدي مي گفت پنجاه ونه بار.بي بي خاتون که از همه بيشتر عمر داشت مي گفت يا شصت و سه بار يا شصت و چهار بار.غلام سگي مي گفت هزار بار.دروغ مي گفت غلام.غلام سگي به هر چيزي که به نظرش زياد بود مي گفت هزار تا.مي گفت بالاخره يک نفر بايد اين کار را بکند؛ چه يک بار ، چه صدربار، چه هزاربار، به نظر من يک بار هم زياد بود چه برسد به پنجاه بار يا شصت بار.براي همي بود که از گرجي مي ترسيديم.گرجي زن نداشت. يعني از وقتي آمده بود توي محله ما کسي زنش را نديده بود.پدراسي مي گفت گرجي زنش را گذاشته است کرمان تا نفهمد او انيجا دارد چه غلطي مي کند.گمانم هفتاد سال داشت، لامسب .شايد هم بيش تر.همه موهاي ابروها و صورتش سفيد شده بود.عاشق فيلم هاي هندي بود.رسول مي گفت صدبار او را ديده است که براي ديدن فيلم هاي راج کاپورو دليپ کومار و در مندراتوي صف سينما مولن روژ ايستاده است.خودم هم يکي بار او را توي سينما ديده بودم. فيلم سنگام بود و مردم ريخته بودند آنجا.گمانم به خاطر راج کاپور وراجند راکومار بود.توي فيلم اسم راج کاپور سوندر واسم راجندراکومار گوپال بود.در فيلم هر دو عاشق دختري به اسم رادها مي شدند که نقش اش را ويجانتي مالا بازي مي کرد.از ان فيلم هاي گريه دار بود.منظورم اين است که از بقيه فيلم هاي هندي گريه دار بود.فيلم چهار پرده بود و وقتي بين دوتا از پرده ها چراغ را روشن مي کردند، چشمم افتاد به گرجي. رديف اول نشسته بود و داشت پپسي و ساندويچ مي خورد.با اينکه زمستان بود و بيرون هوا حسابي سرد شده بود اما توي سينما از گرما داشت نفس مان بند يم آمد.بس که شلوغ بود، لامسب .توي آن جهنم گرجي پالتوش را در نياورده بود و تنها يقه آن را پايين کشيده بود. اواخر پرده آخر بود که فهميدم يکي از دستکش هاي پشمي ام را گم کرده ام .منتظر بودم فيلم تمام شو تا بروم زير صندلي ها و دنبالش بگردم. فيلم را که مي ديديم دوباره صداي بلند گريه کسي از رديف هاي جلو پيچيد توي سالن.يک بار وقتي گوپال به خاطر رفيقش، سوندر ، از عشق به رادها گذشت و يک بار هم وقتي او آخر فيلم خودکشي کرد.فيلم که تمام شد و چراغ ها را روشن کردند رفتم زير صندلي تا دستکشم را پيدا کنم .زير يکي از صندلي هاي رديف جلو و پر از خاک شده بود گمانم هزار نفر آن را لگد کرده بودن. از زير صندلي ها که بالا آمدم هيچ کس توي سينما نبود.تنها گرجي نشسته بود روي صندلي اش و هنوز زل زده بود به پرده سفيد سي نما .انگار فيلم هنوز ادامه داشت و تنها او آن را مي ديد و صورتش خيس شده بود.نمي دانم عرق کرده بود يا به خاطر فيلم بود. 3 اسي گفت جمعه ها مي رود باغ وحش .گفت گرجي عاشق باغ وحش است.روي سيل بند خاکي ايستاده بوديم و من واسي و عيدي داشتيم توي روخانه سنگ پرتاب مي کرديم.آن سال باران زيادي باريد بود و آب تا نزديکي هاي روي سيل بند بالا آمده بود.سنگ ها را بايد طوري پرتاب مي کرديم که هر چه بيشتر روي آب سر بخورند.اسي هميشه سنگ هايش را از همه بيشتر روي آب قل مي داد. رسول چشم هايش را ريز کرده بود و داشت از پشت تکه شيشه سبزي به آسمان نگاه مي کرد.گمانم تکه يکي از بطري هاي عرق غلام سگي بود.گفت:«به نظرمن خودش رو بايد بذارند توي قفس». اسي گفت:«مي گن عاشق مرغابي هاست.جمعه ها ، کله سحر مي ره باغ وحش ونون مي ريزه توحوض مرغابي ها». عيدي سنگ تيزي برداشت وپاي چپش را جلو آورد، بعد يک چشمش را بست و تا جايي که مي توانست خم شد به طرف جلو.چند لحظه زل زده به رودخانه وبد مثل کسي که گيج برود سر خوردونزديک بود با صورت بيفتد توي آب اما فوري برگشت عقب و با تمام زورش سنگ را پرتاب کرد.سنگ فقط دوبار روي آب قل خورد و بعد رفت ته رودخانه. اسي گفت:«زکي!چي بود اين؟» گفتم:«رسول بده من هم نگاه کنم.»شيشه سبز را از رسول گرفتم و از پشت آن زل زدم به آب.رودخانه انگار آب سبزي بود که موج برمي داشت و مي کوبيد به سيل بند. اسي سنگي برداشت و خم شد و بعد دستش را تا نزدکي زمين پايين آورد.قبل از اينکه سنگ را پرتاب کند گفت:«يه نقشه دارم واسه ش». عيدي گفت:«م م م من ني نيستم». گفت:«ي نيستي ،خره؟ من که هنوز چيزي نگفته م.»سنگ را پرتاب کرد و همه با هم شمرديم: «يک ، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت.» عيدي شيشه را از دستم گرفت واز پشت آن زل زد به اسي.گفت: «م من ا ا ازش مي ترسم .م من نيستم.» رسول گفت:«حالانقشه ت چي هست؟» اسي راديويي را که پدرش از کويت برايش آورده بود از جيب شلوارش درآورد و آن را روشن کرد.کسي داشت توي راديو به عربي آواز مي خواند .صداش آن قدر خش داشت که معلوم نبود کي است وچي دارد مي خواند .گمانم ام کلثوم بود.اسي گفت:«نمي دونم.هنوز نمي دونم». 4 سه روز بعد اسي نقشه اش را اماده کرد:نقاشي کج و کوله اي از گرجي آورد و گفت خواهرش آن را کشيد است.توي نقاشي طنابي دور گردن گرجي بود.گفت صورتش راخواهرش نقاشي کرده اما طناب را بعدا خود او به نقاشي اضافه کرده است.گفت نمي خواسته خواهرش چيزي را ماجراي طناب وگرجي بفهمد.نقشه اش را که گفت عيدي به شرطي قبول کرد با ما بيايد که سر کوچه بايستد و مواظب باشد اگر کسي آمدخبرمان کند.قرار شد بعد از ناهار برويم سراغ گرجي.خانه گرجي چند کوچه بالاتر از خانه هاي ما توي بن بست عطايي بود.درست پشت انبار لاسيک منصورخان. تابستان بود و هوا آن قدر گرم بود که گربه ها يا در سايه درخت هاي کنار پناه گرفته بودند يا زير ماشين ها خوابيده بودند.وقتي راه افتاديم چند بار مي خواستيم برگرديم خانه. بس که گرم بود، لامسب، عيدي گفت اول توي رودخانه شنا کنيم تا خنک شويم وبعد برويم.سراغ گرجي اما رسول گفت سينما مولن روژه فيلم جديدي آورده و ممکن است گرجي براي ديدن فيلم از خانه بزند بيرون.گمانم گفت فيلم سيتا وگيتا که درمندراو هما ماليني توي آن بازي مي کرد .عيدي کلاه حصيري پدرش را گذاشته بود روي سرش. کلاه آن قدر بزرگ بود که تا زير گوش هاش پايين آمده بود. قرار بود رسول برود روي دوش اسي و نقاشي را بيندازد توي حياط خانه گرجي و بعد من زنگ خانه را بزنم و همه فرار کنيم. عيدي سرکوچه زير سايه درخت کنار کوچکي ايستاد و لبه کلاهش را کمي بالابرد.پيراهنش خيس عرق شده بود.کسي توي کوچه نبود وهمه جا ساکت بود.تنها گاهي باد لاي شاخه هاي درخت هاي توي خانه ها مي وزيد.و صداي ترسناکي مي پيچيد.توي کوچه.به خانه گرجي که رسيديم دست هايم را قلاب کردم تا رسول پايش را بگذارد کف دستم و برود روي شانه هاي اسي.وقتي رسول روي دوش اسي رفت، اسي مثل وقت هايي که غلام حسابي مست مي کرد، چند بار گيج رفت و نزديک بود رسول را بيندازد روي زمين اما بعد کف دست هايش را چسباند به ديوار و ديگر تکان نخورد.آن بالا، رسول يک دستش را لبه ديوار گذاشته بود و با دست ديگرش داشت توي جيب شلوارش دنبال کاغذ نقاشي مي گشت.گمانم همه حسابي ترسيده بوديم چون هيچ کس حرفي نمي زد.انگار هر لحظه منتظر بوديم گرجي در حياط را باز کند و فرياد بزند:«اينجا چي کار مي کنيد توله سگ ها؟»من براي اينکه کم تر بترسم سعي کردم به شيراز فکر کنم.آن تابستان قرار بود پدرم ما را با اتوبوس ببرد شيراز. عکس چند تا از جاهاي ديدني شيراز را توي کتاب فارسي مان ديده بودم که فقط يکي از آنها را خيلي دوست داشتم.آن را از تخت جمشيد وباغ ارم و حافظيه بيشتر دوست داشتم. ساعت بزرگي، ساعت خيلي بزرگي بود که آن را توي يکي از ميدان هاي شهر گذاشته بودند، هميشه دوست داشتم ساعت را از نزديک ببينم. دلم مي خواست شماره ها و عقربه هايش را با دست لمس کنم.دلم مي خواست بروم روي عقربه ثانيه شمارش سوار شوم و يک دور از روي عددها پرواز کنم.از روي سه، پنج، هفت، ده، يازده، دلم مي خواست بروم روي صفحه اش وبدوم دنبال ثانيه شمار.عيدي کلاهش را در آورد و تند تند آن را تکان داد. اول منظورش را نفهميدم اما بعد فرياد زد:«گ گ گر...گر....»و فرار کرد.به اسي گفتم:«گمونم گرجي اومد!» بعد گرجي با آن پالتو بلند و سياهش پيچيد توي کوچه.اسي، گرجي را که ديد از زير رسول کنار رفت و رسول از ان بالا افتاد روي زمين از درد جيغ بلندي کشيد و فحشي داد به اسي .گرجي ، چشمش که به ما افتاد، لحظه اي ايستاد وبعد دست هايش را از جيب پالتوش بيرون آورد.بي خودي چند قدم به عقب برداشتيم اما يادمان آمد کوچه بن بست است وهمان جا خشکمان زد. گرجي انگار بخواهد سه بچه گربه را طوري با هم بگيرد که هيچ کدام شان فرار نکند، آرام آرام جلو آمد تا سايه اش افتاد روي سرمان .هزار بار آرزو کردم کاش جاي عيدي بودم. رسول گفت:«به خدا تقصير اسي بود»وزد زير گريه.بعد نقاشي را دادبه گرجي.گرجي زل زد به کاغذ نقاشي و ما انگار براي لحظه اي دري به بهشت باز شده باشد از زيردست و پاي او فرار کرديم. 5 خبرش را اول پدر عيدي آورد که کسي باور نکرد اما وقتي عکس اش از توي روزنامه ديديم نزديک بود از تعجب شاخ دربياوريم.عکس کوچکي از گرجي در روزنامه چاپ شده بود.و روي چشم هاي او يک مستطيل سياه گذاشته بودند که معنايش را نفهميدم.زير عکس نوشته شده بود:«قاتل». روزنامه نوشته بود وقتي زن گرجي فهميده است شوهرش چه کاره بوده از او جدا شده و رفته است خانه خواهرش.توي روزنامه از قول گرجي نوشته بود که چون زنش راخيلي دوست داشته اما نمي توانسته جلو رفتنش را بگيرد او را کشته است.گرجي به خبرنگار گفته بود که توي دنيا اول زنش را دوست داشته بعد مرغابي هاي باغ وحش را و بعد فيلم هاي هندي را .در روزنامه عکسي هم از زن گرجي بود که زير آن نوشته شده بود:«مقتول؛ صغري نباتي، شصت وپنج ساله».روي چشم هايش اما مستطيل سياه نبود. 6 سوار اتوبوس که شديم طوبا، خواهرم ، روي صندلي کناري ام خواب رفت.يعني اول کمي با عروسکش حرف زد وبعد خوابيد . اگر يک چيز توي دنيا باشد که من از آن بدم بيايد.همين حرف زدن با عروسک ها است و براي اينکه اگر هزار ساعت هم با عروسکي حرف بزنيد يک کلمه هم جوابتان را نمي دهد.پدرم روي صندلي عقبي داشت درباره جاهاي ديدني شيراز براي مادرم حرف مي زد؛ درباره تخت جمشيد.درباره حافظيه.درباره باغ ارم.من سرم را چسباندم به شيشه پنجره و چشم هايم را بسته .مي خواستم کمي به ساعت بزرگي که عکسش را توي کتاب فارسي مان ديده بودم فکر کنم اما بي خودي ياد گرجي افتادم.ياد سينما مولن روژ. باغ وحش.مرغابي ها.بعد با خودم فکر کردم حالا که گرجي را گرفته اند چه کسي طناب راگردن گرجي مي اندازد؟ چه کسي براي مرغابي ها نان مي برد؟ برگشتم اين چيزها را از پدرم بپرسم اما پدرم داشت به مادرم مي گفت که چند هزار سال پيش پادشاهي مي خواسته است براي خودش بهشت را روي زمين بسازد و به همين خاطر باغ خيلي بزرگ و قشنگي ساخته است به اسم «ارم».پدرم مي گفت باغ ارم شيراز را به ياد آن باغ ساخته اند. به ياد بهشت.بعد ديگر خواب رفتم.شايديک شهر.شايد دو شهر. خواب ديدم باغ وحش از خيابان لشکر آمده است توي کوچه عطايي اما بالاي آن روي تابلو بزرگي به جاي «باغ وحش»نوشته شده: «سينما مولن روژ».بعد ما توي سينما بوديم و به جاي فيلم داشتيم به مرغابي هاي توي حوض وسط سينما نگاه مي کرديم.بعد گرجي آمد توي سينما ويکي از مرغابي هاي خوشگل و سفيد را از توي حوض برداشت و داد به ويجانتي مالا.بعد ويجانتي مالا و گرجي با آهنگي هندي شروع کردند به رقصيدن.بعد من واسي و عيدي و رسول روي صفحه ساعت بزرگي که جلو پرده سينما بود مي دويديم و عقربه هاي ساعت را تند تند مي چرخانديم.بعد با صداي بوق قطاري از خواب بيدار شدم وهمين طور که سرم به شيشه پنجره بود پلک هايم را به زحمت باز کردم و از شيشه زل زدم به بيرون وخواب بودم و نبودم و کمي دورتر قطاري با سرعت زياد داشت از اتوبوس ما جلو مي زد و آدم هاي توي قطار براي ما دست تکان مي دادند وپدرم خواب و مادرم خواب بودوطوبا خواب بود و همه آدم هاي توي اتوبوس خواب بودند و مسافران قطار نمي دانستند. منبع:داستان (خردنامه همشهري)- ش47
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
مرغابي هاي باغ وحش سينما مولن روژ نويسنده:مصطفي مستور مثل مرگ از او مي ترسيدم . منظورم من و رسول و عيدي و اسي و بقيه بچه هاي کوچه است.هميشه پالتو سياهي مي ...
مرغابي هاي باغ وحش سينما مولن روژ نويسنده:مصطفي مستور مثل مرگ از او مي ترسيدم . منظورم من و رسول و عيدي و اسي و بقيه بچه هاي کوچه است.هميشه پالتو سياهي مي .
مرغابي هاي باغ وحش سينما مولن روژ نويسنده:مصطفي مستور مثل مرگ از او مي ترسيدم . ... رسول مي گفت صدبار او را ديده است که براي ديدن فيلم هاي راج کاپورو دليپ ...
مرغابي هاي باغ وحش سينما مولن روژ رديف اول نشسته بود و داشت پپسي و ساندويچ مي خورد.با اينکه زمستان بود و ... بخش آستانه در شهرستان رشتخوار تشكيل مي شود ...
پرکار ، پرفروش و پرخبرترینهای سینمای ایران . ... مرغابي هاي باغ وحش سينما مولن روژ رديف اول نشسته بود و داشت پپسي و ساندويچ مي خورد.با اينکه زمستان بود و .
مرغابي هاي باغ وحش سينما مولن روژ تعداد کل بازدیدها : 24397177 ... يقه پالتو را تا وسط کله اش بالا مي کشد و وقتي از دور مي ديديش انگار سر نداشت. .... قطار براي ما ...
مرغابي هاي باغ وحش سينما مولن روژ رديف اول نشسته بود و داشت پپسي و ساندويچ مي خورد.با اينکه زمستان بود و بيرون هوا حسابي سرد شده بود اما توي سينما از گرما ...
مرغابي هاي باغ وحش سينما مولن روژ گمانم فحش مي داد به گرجي يا به شيطان يا به خودش يا به سه شنبه. ... بي بي خاتون که از همه بيشتر عمر داشت مي گفت يا شصت و سه ...
مرغابي هاي باغ وحش سينما مولن روژ مي گفت بالاخره يک نفر بايد اين کار را بکند؛ چه يک بار ، چه صدربار، چه هزاربار، به نظر من يک ... شايد هم بيش تر. .... به خانه گرجي ...
مرغابي هاي باغ وحش سينما مولن روژ پدر عيدي پاسبان بود و گاهي توي عروسي هابيرون خانه عروس يا داماد مي ايستاد و نمي .... تابستان بود و هوا آن قدر گرم بود که گربه ها يا ...
-