تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 16 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):بنگر در چه (لباسى) و بر چه (چيزى) نماز مى گزارى، اگر از راه صحيح و حلالش نباشد، قبول ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

ترازوی آزمایشگاهی

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

خرید تجهیزات دندانپزشکی اقساطی

خانه انزلی

تجهیزات ایمنی

رنگ استخری

پراپ فرم رابین سود

سایت نوید

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1799658955




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

با من دعوا کن


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
با من دعوا کن
با من دعوا کن   نويسنده: ريچارد فورد مترجم: امير مهدي حقيقت   توي آشپزخانه ايستاده بودم و توي اتاق نشيمن، آرلين داشت با شوهر سابقش، بابي، خداحافظي مي کرد. قبلش رفته بودم بيرون، مواد غذايي خريده بودم و قهوه حاضر کرده بودم.حالا خيره به بيرون پنجره ، داشتم قهوه مي خوردم؛ بابي وآرلين هم داشتند حرف هايي را که مي بايست، به هم مي زدند. ساعت يک ربع به شش صبح بود. روشن بود که بابي روز خوبي در پيش ندارد، چون راهي زندان بود.چند فقره چک بي محل کشيده بود وقبل از اينکه برايش حکم ببرند، به هفت تير رفته بود يک بقالي را زده بود.-پاک قاتي کرده بود- همان جور که انتظارش مي رفت، همه چيز به گند کشيده شده بود.آرلين وثيقه جور کرده بود و کلي خرج کرده بود و اين درو آن در زده بود که درخواست فرجام بدهد ولي فايده اي نداشت.بابي مجرم بود.اين جور کارها پول فراوان مي خواست و در هر حال، زندانش را بايد مي رفت. آرلين گفته بود من براي بابي صبحانه حاضر کنم، وقتي خودش را تسليم مي کند، گرسنه نباشد.گفته بود خوشد بابي را به کلانتري مي رساند.فکر بدي نبود.صبح خيلي زود، بابي موتورسيکلتش را آورده بود توي حياط پشتي و سگش را بسته بود به دسته موتور.او را از پنجره تماشا کردم.سگ را بغل کرد، سرش را بوسيد و چيزي توي گوشش گفت، بعد آمد تو.سگ يک لاب سياه بود و حالا پايين موتور سيکلت نشسته بود و بي تفاوت، زل زده بود سمت رودخانه و ساختمان هاي شهر؛ جايي که آسمانش کم کم يک پرده رنگ صورتي مي گرفت و در صبح داشت باز مي شد .فکر کردم لابد بناست چند وقت سگ ما باشد. من و آرلين کم و بيش يک سالي مي شد که با هم بوديم.آرلين خيلي وقت پيش از بابي جدا شده بود و برگشته بود سر درس و کلاس ، بعد دوره مشاوره مسکن ديده بود و خانه اي را که توش زندگي مي کرديم خريده بود.بعدش از کار مشاوره مسکن دست کشيده بود و يک سالي دردبيرستان درس داده بود.آنجا هم دوام نياورده بود و آخرش درکافه اي در شهر کار گرفته بود و من درهمان جا بود که با او آشنا شدم .آرلين و بابي از بچگي ، عزيز دل هم بودند؛ يک 15 سالي هم رسما ديوانه همديگر بودند.ولي وقتي من رسيدم، ماجراي اين دو، کم وبيش فروکش کرده بود، مدت ها از طلاقشان مي گذشت و ديگر هيچ کدامشان احساسات ناخوشايندي نداشتند. وقت هايي که بابي به ديدن ما مي آمد، مشکلي با او نداشتم.هر دو، چيزهايي داشتيم که درباره اش با هم حرف بزنيم؛ گذشته هامان، مشکلات گذشته مان. آن قدرها ناجور نبود. از توي نشيمن شنيدم که بابي گفت: «او ن وقت من چطوري باهاس اين «عزت نفسم»رو که مي گي حفظ کنم؟ اينو به من جواب بده.مشکلم اينه». آرلين با صداي خوشحالي گفت: «بايد خوب حواستوجمع خودت کني.اگه مي توني، از خودت بيرون نيا». بابي گفت:«گمونم دارم سرما مي خوردم». آرلين گفت:«قرص کانتکت بخور. چند تادارم يه جايي».شنيدم صندلي روي زمين، عقب کشيده شد. آرلين داشت مي رفت برايش قرص بياورد. بابي گفت:«يکي خورده ام.خونه خوردم». آرلين گفت:«پس حالا حالت بهتر مي شه.تو زندان هم قرص دارن». از پنجره به سگ بابي نگاه کردم. هنوز به آن دست رودخانه، به سمت شهر ماتش برده بود، انگار از چيزي آنجا خبر داشته باشد. دراتاق خواب عقبي باز شد و دخترم، شري ، با لباس خواب کوتاه سفيدش که روش قلب هاي قرمز داشت بيرون آمد.روي تک تک قلب ها نوشته بود:«مال من باش».از رختخوابش آمده بود بيرون ولي هنوز خواب بود.صداي بابي بيدارش کرده بود. گفت:«به ماهي هام غذا داداي؟»و به ام زل زد.پا برهنه بود و عروسک به بغل.خودش هم مثل عروسک خوشگل شده بود. گفتم:«تو ديگه خواب بودي». سرش را تکان تکان داد که نه و به در باز اتاق نشمين نگاه کرد.گفت: «کيه؟» گفتم:«بابي اومده، داره با آرلين حرف مي زنه». شري آمد پاي پنجره ، پيش من و به سگ بابي نگاه کرد.از بابي خوشش مي آمد ولي از سگ بابي بيشتر خوشش مي آمد.گفت:«باک هم اينجاس». باک اسم سگ بابي بود.يک لوله سوسيس روي سينک ظرفشويي بود که مي خواستم براي بابي سرخش کنم که بخورد و بعد بزند به چاک. دلم مي خواست شري برود مدرسه و روز شروع شود و آدم هاي کمتري در خودش داشته باشد.من و آرلين بس بوديم. آرلين توي اتاق بغلي گفت:«مي دوني بابي، عزيزمن، ما تو زندگي خودمون، آخرين آدم هايي رو که قرن نوزدهم به دنيا آومدن مي بينيم.همه اونا زود رفتني ان، يکي يکي شون». بابي يواش گفت:«فکر کنم بايست با هم مي مونديم».بنا نبود من اين را بشنوم، مي دانم.«اگه هنوز همديگه رو دوست داشتيم، من الان راهي زندان نبودم.» آرلين گفت:«ولي من طلاق مي خواستم». «فکر احمقانه اي بود.» آرلين گفت:«واسه من نبود».شنيدم آرلين بلند شد. «گمونم ديگه کار از کار گذشته ، نه؟»شنيدم دست بابي سه بار پشت همه به زانوي خودش خورد. شري به من گفت:«بيا تلويزيون تماشا کنيم».رفت تلويزيون کوچک روي ميز آشپزخانه را روشن کرد.مردي دريک برنامه خبري حرف مي زد. گفتم:«بلندش نکن، بذار کم بمونه». گفت:«بيا بريم بذاريم باک بياد تو، باک تنهاس». گفتم:بذار همون بيرون بمونه». شري بي تفاوت نگاهم کرد.عروسکش را گذاشت روي تلويزيون.گفت:«حيووني باک.باک داره گريه مي کنه.صداشومي شنوي؟».گفتم:«نه، نمي شنوم». بابي تخم مرغش را خورد و از پنجره به بيرون خيره شد؛ انگار فکر کردن به کاري که در پيش داشت برايش سخت بود.بابي مرد خوش قيافه ريز اندامي است با موهاي پر پشت مشکي و چشم هاي روشن دوست داشتني.امروز صبح جين پوشيده بود با تي شرت قرمز وچکمه.سر و وضعش به کسي که روانه زندان است مي خورد. مدتي طولاني به پنجره پشتي زل زد، بعد دماغش را بالا کشيد و گفت: «بايد اين لحظه خالي پوچ رو ببيني، راس».چشم هاش را به سمت من چرخاند «تا حالا چند بار ديدي؟» آرلين گفت:«راس ديده.تا الان ديگه ما همه مون ديديم.ما آدم بزرگيم». بابي گفت:«من هم الان همون جام.من الان به همين پوچي رسيده م.همه چي رو از دست داده م». آرلين لبخند زد؛ «ولي دست کم پيش دوستاني ، عزيزم».داشت سيگار مي کشيد. شري به بابي گفت:«آهاي آقا.اگه گفتي من کي ام؟»چشم هاش را محکم روي هم فشار داد و دماغ و دهنش را با انگشت هاش جمع کرده بود.سرش را جلو وعقب مي برد. بابي گفت:«کي هستي تو؟» «يه زنبور پشمالو.» آرلين گفت:«نمي توني پرواز کني؟» «نه، بال هام کوتاهن،خودم چاقم.» يکهو چشم هاش را رو به ما باز کرد.آرلين گفت:«پس توچه دردسر گنده اي افتاده اي!» شري گفت:«بوقلمون مي تونه 72 کيلومتر تويه ساعت بدوه»و قيافه اش مثل آدم هاي متعجب شد. من گفتم :«برو لباساتوعوض کن». آرلين به اش لبخند زد «بدوعزيز دلم، من الان مي يام کمکت». شري چشم هاش را روي بابي ريز کرد، بعد برگشت به اتاقش.وقتي در اتاقش را باز کرد، آکواريومش را در تاريکي ، جلو ديوار اتاق مي ديدم؛ نور سبز رنگ پريده اي با سنگ هاي صورتي وماهي ها که نقطه هاي ريزي بودند. بابي با دست، موهاش را عقب داد و به سقف زل زد.گفت:«خب ديگه، اين آدم ناجور خلافکار آماده س که بره زندان».بعد به ما نگاه کرد.گر گرفته بود.تا به حال هيچ کس را اين قدر عصبي و مستاصل نديده ام.بي دليل هم نبود. آرلين گفت:«چرت نگو.ديگه حوصله آدمو سر مي بري.من هيچ وقت زن يه خلافکار وامونده نبودم».آرلين به من نگاه کرد، بابي هم به من نگاه کرد. بابي گفت:«يکي بياد اينو از اينجا ببره.مي دوني، راسل ؟ فقط بذاردش توي يه ماشين باري وببردش.پدر سوخته رونگاه ! هميشه همين قدر حرف هاي جالب مي زنه.آدم نمي دونه چطوري اينجا دووم آورده».به دورو برش نگاه کرد؛ به آشپزخانه کوچک که قديمي و رنگ ورو رفته بود. خانه آرلين يک موقعي جواهر فروشي بود و بالاي درآشپزخانه يک دوربين مدار بسته داشت.گرچه حالا کارنمي کرد. آرلين گفت:«فقط سعي کن رفتارت خوب باشه، باب». بابي گفت:«من فقط بايد بخوابونم توگوش ات».ديدم عضلات فکش کشيده شد و فکر کردم الان است که راستي راستي بخواباند.توي گوش آرلين.شري در تاريکي اتاقش ايستاده بود و توي آکواريومش غذا مي پاشيد و نور، پوست او را همرنگ آب کرده بود. گفتم:«سعي کن آروم باشي، باب» وروي صندليم بي حرکت ماندم «ما همه مون دوست هاي توييم». بابي گفت:«اصلا هيچ معلوم هست آدم ها واسه چي مي يان اين ورا.غرب به فنا رفته ، داغونه.کاش يکي منو از اينجامي برد». آرلين گفت:«فکر کنم همون يکي داره مي بردت ديگه».فهميدم حرصش از دست بابي درآمده؛ سرزنشش نمي کردم ولي دلم مي خواست آرلين اين حرف را نمي زد. چشم هاي آبي بابي ريز شد ولبخند نفرت باري به اوزد.شري داشت نگاهمان مي کرد.تا حالا اين جور حرف زدن را نشنيده بود؛ حرف از زندان، حرف هاي ناجور، از آنهايي که يادت نمي رود.بابي گفت:« خيال مي کنيد به شما دو تا حسوديم مي شه؟ آره؟ اين جوريه؟» آرلين گفت:«من نمي دونم توچي چيت مي شه». «من به شما دوتا حسوديم نمي شه. من بچه نمي خوام، خونه نمي خوام، از چيزهايي که شما داريد هيچي نمي خوام.الان بيشتر از همه دلم مي خواهد برم زندان ديرلاج».چشم هاش برق زد. آرلين گفت:«پس چه شانسي!» سيگارش را توي بشقاب خاموش کرد ودودش را فوت کرد، بعد بلند شد که برود به شري کمک کند.گفت:« اومدم عزير دلم».و پشت سرش در اتاق شري را بست. بابي مدتي سر ميز نشسته بود و چيزي نمي گفت.مي دانستم عصباني است ولي اين را هم مي دانستم که از دست من عصباني نيست.شايد اصلا هيچ جور نمي فهميد چرا الان منم که پيشش نشسته ام-مني که اوتقريبا نمي شناخت- و با زني که او زماني دوستش داشت و در آن لحظه، شايد فکر مي کرد هنوز هم دوستش دارد زندگي مي کرد و حالا وسط باقي گرفتاري هاش مي ديد که آن زن ديگر دوستش ندارد.مي دانستم که آن موقع مي خواهد اينها را بگويد و صد تا چيز ديگر، ولي واژه ها گاهي خيلي ضعيف عمل مي کنند.دلم برايش سوخت؛ مي خواستم تا جايي که مي توانم با او همدردي کنم. بابي رک و راست گفت:«دوست ندارم به آدم ها بگم جدا شده م ، راسل». و مژه زد«اصلا به نظرت باعقل جوردر مي آد؟»جوري نگاهم کرد انگار مي خواهم به اش دروغ بگويم ولي نمي خواستم. گفتم:«خيلي با عقل جور در مي آد». «تو خودت قبلا زن داشتي ، مگه نه؟ دختر داري الان.» «درسته.» «جداشدي ، نه؟» «آره» بابي سرش را بالا آورد و به دوربين مدار بسته بالاي در آشپزخانه نگاه کرد و با انگشت و شتش ، هفت تير درست کرد و به دورين نشانه رفت، بعد به من نگاه کرد و لبخند زد.به نظر رسيد اين کار آرام ترش کرد.چيز غريبي بود. بابي گفت:«قبل از اينکه مادرم بميره، هر چند وقت يه بار به اش زنگ مي زدم.مادرم خيلي طولش مي داد که از رختخواب بياد بيرون.تلفن همين جور زنگ مي خورد، من هم منتظر مي موند، مي موندم، مي موندم.گاهي وقت هاي مي دونستم اصلا جواب نمي ده چون نمي تونه از جاش بلند شه.تلفن هم همين جوري يه بند انگار تا ابد زنگ مي خورد، چون من بودم، دلم هم مي خواست منتظر بمونم.گاهي وقت ها فقط مي ذاشتم همين جوري زنگ بخوره او هم همين جور.اصلا هم نمي دونستم اون ورچه خبره. ممکن بود اصلا مرده باشه، مي فهمي؟».سرش را تکان داد. گفتم:«حتم دارم که مي فهميده تويي.زنگ هات حالش رو بهتر مي کرده». بابي گفت:«اين جوري فکر مي کني؟» «آره ،امکان داره.مي شه اين جوري باشه.» بابي گفت:«ولي توبودي چي کار مي کردي؟».لب پايينش را گاز گرفت و رفت توفکر«کي گوشي رو مي ذاشتي؟ مي ذاشتي 25 تا زنگ بخوره يا 50 تا؟ من ميخواستم وقت داشته باشه خوب فکرها شو بکنه، ولي نمي خاستم ديوونه ش کنم.مي گيري چي مي خواهم بگم؟» گفتم:«25 تابدنيست». بابي سرتکان داد«جالبه.فکر کنم هر کدوم از ما يه کار مي کنيم .من هميشه مي ذاشتم 50 تا بخوره». «اينم خوبه». «50تا زياده،گمونم». گفتم:«الان اين جوري فکر مي کني ولي اون موقع فرق داشته». بابي گفت:«اين حرفت حرف آشنايي يه». گفتم:«حرف همه س.حرف اينکه گذشته چي والان چي». بابي گفت:«ما به بهشت نرسيديم، نه، راسل؟» گفتم «آره، نرسيديم». اينجا بود که بابي لبخند خوشايندي به من زد؛ جوري که هر کس بود مي فهميد که دزدي اش به کنار، اوآدم بدي نيست. بابي گفت:«جاي من بودي چي کار مي کردي؟ اگه الان داشتي يک سال مي رفتي زندان دير لاج؟» گفتم:«به وقتي فکر مي کردم که داشتم مرخص مي شدم ، به اينکه اون روز بايد چه جور روزي باشه، به اينکه اون روز زياد دورنيست». گفت:«من فقط مي ترسم اونجا صدا زياد باشه ، خوابم نبره». قيافه اش نگران شد. گفتم:«فکرش روهم نکن، يه سال مثل برق مي گذره». گفت:«اگه اصلا نخوابي، نمي گذره.نگرانم». گفتم:«مي خوابي، تخت مي خوابي». بابي نگاهم کرد، از آن سر ميز اشپزخانه ، مثل مردي که نصف چيزي را مي داند ولي بايدهمه چيز را بداند؛ کسي که دقيقا مشکلي را که توش است مي بيند و از ترس، جانش دارد در مي رود. «مي دوني ، خودمو مثل مرده مي بينم».يکهو اشک به چشم هاي روشنش دويد.گفت:«واقعا متاسفم.مي دونم از دستم عصباني هستيد، متاسفم».بعد سرش را گرفت توي دست هاش و گريه کرد.فکر کردم؛ ديگرچه کار مي تواند بکند؟ ديگر دست خودش نبود .ايرادي نداشت. گفتم:«درست مي شه رفيق». بابي گفت:«براتو وآرلين خوشحالم، راس».صورتش هنوز اشک آلود بود «قبول کن.فقط کاش من واون با هم مونده بوديم، کاش من هم يه همچين عوضي اي نبودم. مي گيري چي مي خوام بگم؟» گفتم:«دقيقا مي دونم».نرفتم جلو که به اش دست بزنم، هر چند شايد بايست اين کاررا مي کردم ولي بابي برادرم نبود.يک آن دلم خواست اصلا هيچ دخلي به هيچ کدام اينها نداشتم.متاسف بودم که مجبور بودم شاهد همه اين ماجرا باشم، متاسف بودم که همه ما مجبور بوديم اينها در يادمان بماند. توي ماشين، در راه شهر، بابي حالش بهتر بود.با شري عقب نشسته بود و آرلين جلو.من رانندگي مي کردم.شري دست بابي را گرفته بود وکر کر مي خنديد.بابي گذاشته بودشري کاپشن ابريشمي سياه او را تنش کند.شري گفت:«سرباز جنگي». صبح با آفتاب شروع شده بود و حالا با اينکه خورشيد هنوز توي آسمان بود و سمت جنوب، بيتروتز پيدا بود، کم کم داشت مه مي شد.رودخانه سرد بود ومه آلود واز روي پل، کارخانه کاغذ سازي يا متل هاي نيم مايل دورتر ديده نمي شد. بابي از صندلي عقب گفت:«بيا همين جوري بريم، راس.سمت ايداهو.همه مون مسيحي هاي معتقدي مي شيم ورفتار خوب مي کنيم.» «خوب مي شه، نه؟» آرلين برگشت بهش لبخند زدوديگر عصباني نبود.دلنشين ترين خصوصيتش همين بود ؛ از دست هيچ کس زياد عصباني نمي ماند. شري گفت:«سلام، روزتون به خير». بابي پرسيد:«کي بود؟کي بود؟» شري گفت:«من مجري برنامه، پال ها روي هستم». آرلين گفت:«اون مجريه هميشه همينو مي گه، نه؟» شري باز گفت:«سلام روزتون به خير». آرلين به من گفت:«حالا شري تا شب فقط مي خواهد همينوبگه، بابا جونش». بابي گفت:«تو که اين پشت يه کيسه عسل داري»و پهلوي شري را قلقلک داد «شري هم که هميشه دختر بابا جونشه». شري باز گفت:«سلام ، روزتون به خير»و نخودي خنديد. بابي گفت:«بچه زندگي ادم را بهتر مي کنه،نه،راس؟قشنگ معلومه». گفتم:«آره بهتر مي کنه، آره». آرلين گفت:«ولي درباره ايني که عقب نشسته خاطر جمع نيستم».يپرهن کابوي قرمز پوشيده بود با جين و به نظر من خسته مي آمد ولي مي دانستم که نمي خواهد بابي تنها به زندان برود. بابي گفت:«من چرا، من خاطر جمعم»و ديگر چيزي نگفت. درخياباني عريض و مه گرفته بوديم که توش چند تا مرکز خريد ورستوران و سينماي مخصوص ماشين ها بود.چند تا از ماشين ها چراغ ها را روشن کرده بودند .آرلين از پنجره به مه خيره شده بود.گفت:«مي دونين قبلا دوست داشتم چي کاره بشم؟». وقتي هيچ کس چيزي نگفت، گفتم: «چي کاره؟» آرلين يک لحظه به بيرون ماتش برد و با ناخن به کنج لبش دست کشيد و چيزي را پاک کرد.گفت:«عضوانجمن خيريه خواهران سه دلتا»و لبخند زد «راستش نمي دونستم اونا چي کار مي کنن وچي ان، ولي مي خواستم يکي از اونا بشم.البته اون موقع با اين ازدواج کرده بودم.اونا هم دختري اي شوهر کرده رو راه نمي دان». بابي گفت:«شوخي مي کني» و شري خنده اش گرفت. آرلين گفت:«نه، شوخي نيست. فقط يه چيزيه که تو نمي فهميش؛ يه چيزي که توي زندگي از دستم رفته».دستم را گرفت گذاشت روي صندلي.همچنان به بيرون نگاه مي کرد و اين جوري شد که بابي ديگر انگار آنجا نبود، انگار که ديگر در زندان بود. بابي به طعنه گفت:«چيزي که از دست من رفته يه غذاي درياييه. شايد توزندون داشته باشن.به نظر تون دارن؟» آرلين گفت:«اگه از دستت رفته ، اميدوارم داشته باشن.» من گفتم:«حتم دارم دارن.اون تو بالاخره يه جور ماهي رو که دارن».بابي گفت:«ماهي يه چيزه، غذاي دريايي يه چيز ديگه». پيچيديم توي خيابان زندان.قسمت قديمي تر شهر بوديم و چندخانه قديمي دوطبقه نما سفيد آنجا بود که حالا دفاتر وکالت و ضمانت شده بودند.دورتر چند تا کافه بود و ايستگاه اتوبوس.ساختمان دادگاه آخر خيابان بود.سرعتم را کم کردم که زودتر نرسيم. شري به بابي گفت:«الان ديگه مي ري زندان». بابي گفت:«چه حالي مي ده، نه؟» از توي آينه عقب نگاهش کردم؛ به شري نگاه کرد و سرش را تکان داد، انگار اين حرف به تعجب انداخته باشدش. شري گفت:«بعدش من مي رم مدرسه». بابي گفت:«چرا منم با تو نيام مدرسه؟ فکر کنم دلم مي خواد اين کار و بکنم». شري گفت:«نه خير هم!» بابي گفت:«واي شري، توروخدا، تورو خدا زورکي منو نفرست زندان.من بي گناهم.نمي خواهم برم». شري گفت:«متاسفم»و دست به سينه نشست. آرلين گفت:«مهربون باش». ولي مي دانستم که شري فکر مي کرد واقعا مهربان است.بابي را دوست داشت. «داره شوخي مي کنه، مامانش.مگه نه، شري کوچولو؟ ماحرف همديگه رو مي فهميم.» آرلين گفت:«من مامانش نيستم». بابي گفت:«درسته ، يادم رفته بود»و چشم هاش را روبه او گشادتر کرد.گفت:«حالا چه عجله اي، راس»و من ديدم تقريبا نگه داشته ام.زندان کمتر از يک چهار راه جلوتر بود.-ساختماني امروزي و بلند پشت ساختمان سنگي و قديمي دادگاه- بيرون حياط کوچک جلويي دونفر ايستاده بودند.سرها را بلند کرده بودند و به پنجره اي نگاه مي کردند .جلو در ورودي زندان، ماشين استيشني توي خيابان پارک کرده بود.حالا هوا داشت گرم مي شد و مه مي رفت. گفتم:«نه عجله ندارم». «شري همين حالاش داره بال بال مي زنه که من برم اون تو، مگه نه عزيزم؟» آرلين گفت:«نه، بال بال نمي زنه، اون اصلا هيچي نمي دونه». بابي گفت:«توديگه خفه شو!» و با دستش شانه آرلين را چسبيده و کشيد عقب .«به تومربوط نيست، اصلا به تو مربوط نيست.راس، اين رو نگاه!»و دست کرد توي کيسه سياهي که داشت با خودش مي برد واز توش يک هفت تير در اورد انداخت جلو، وسط آرلين و من.«فکر کرده بودم آرلين روبکشم ولي تصميمم عوض شد.»روبه من، نيشش باز شد.ديدم پاک به سرش زده و هول کرده.براي نجات خودش دست به هر کاري زده و به آخر خط رسيده . آرلين گفت:«يا عيسي مسيح! واي خدا، يا عيسي مسيح!». بابي با قيافه اي مسخره گفت: «بگيرش ، گور مرگت، مال تو! همينو مي خواستي؟ بوم، بوم... بوم...». من گفتم:«من برش مي دارم» و هفت تير را کردم زير پام.مي خواستم جلو چشم نباشد. شري گفت:«اين چي بود؟ ببينم» بلند شد که ببيند. من گفتم:«هيچي نيست ، عزيرم.يه چيزيه مال بابي». شري گفت:«تفنگه؟». گفتم:نه عزيزم، نيست ».هفت تير را انداختم کف ماشين زير پام.نمي دانستم پر است يا نه، ولي دلم مي خواست نباشد ديگر دلم مي خواست بابي از ماشين برود بيرون.من هم گرفتاري وگيرهاي خودم را داشته ام اما آدمي نيستم که از خشونت يا اسلحه خوشش بيايد.کنار جدول جلو زندان نگه داشتم، پشت همان استيشن قهوه اي .به بابي گفتم:«ديگه بهتره بجنبي».به آرلين نگاه کردم اما آرلين يکراست به جلو زل زده بود. مي دانستم که او هم مي خواست بابي زودتر برود. بابي گفت:«من هيچ نقشه اي نکشيدم.پيش اومد.خب؟ اينو مي فهميد؟ هيچ با نقشه نبود». آرلين گفت:«گمشو بيرون !»و بر نگشت که نگاهش کند. من به شري گفتم :«کاپشن بابي را پسش بده».بابي گفت:«بي خيال، مال تو»و کيسه نايلون دسته دارش را دستش گرفت. آرلين گفت:«شري لازمش نداره». شري گفت:«چرا دارم.» گفتم:«باشه، اشکالي نداره عزيزم». بابي هنوز از روي صندليش تکان نخورده بود .هيچ کداممان توي ماشين تکان نمي خورديم از پشت شيشه ماشين، حياط کوچک زندان را مي ديدم.روي صندلي هاي پلاستيکي بيرون در دولنگه، دوتا سرخ پوست نشسته بودندمردي با يونيفرم خاکستري از در بيرون آمد و چيزي به اشان گفت: يکي از آن دو بلند شد و رفت تو.زن چاقي با صورت گلي روي چمن ها ايستاده بود و برو بر به ماشين ما نگاه مي کرد. پياده شدم و ماشين را دور زدم، در سمت بابي را باز کردم. هواي بيرون سرد بود.بوي ترش کارخانه کاغذ ساز که توي هواي مه آلود مانده بود به دماغم مي خورد وصداي ماشيني را مي شنيدم که داشت درخياباني ديگر، بار کائوچون خالي مي کرد. شري توي ماشين گفت:«باي باي باي ».جلو آمد و بابي را بوسيد. بابي گفت:«باي باي.باي باي». مردي که يونيفرم خاکستري به تن داشت، از پله ها پايين آمده بود و تا نصف راه به سمت ماشين جلو آمده بود و همان جا ايستاده بود ما را تماشا مي کرد.منتظر بابي بود، مطمئن بودم. بابي پياده شد و روي جدول ايستاد.دور برش را نگاه کرد و لرزش گرفت.انگار سردش شده بود.برايش حال بدي داشتم ولي وقتي مي رفت و مي توانستم دوباره به زندگي عادي ام برگردم، خوشحال مي شدم. بابي گفت:«حالا چي کارمي کنيم؟»مرد يونيفرم خاکستري را مي ديد ولي نگاهش مي کرد. شري توي ماشين داشت به آرلين چيزي مي گفت ولي آرلين حرف نمي زد.بابي گفت:«شايد بايد يهو در برم».چشم هاي روشنش را مي ديدم که مي پريد؛ انگار براي چيزي حرص مي زد، حرص مي زد که چيزهايي برايش اتفاق بيفتد، ناگهان هر دو تا دستم را گرفت و مرا چسباند به در ماشين، صورتش را اورد جلو صورتم.زير لب گفت: «با من دعوا کن» و ديوانه وار لبخندزد «بزن درب و داغونم کن، ببين اونا چه کار مي کنن».من هلش دادم. يک لحظه مرا نگه داشت، من هم او را نگه داشتم، جوري که انگار داشتيم بدون حرکت مي رقصيديم.نفس هاش به دماغم مي خورد.بازوهاي سرد و لاغرش را حس مي کردم و تنش راکه چسبيده به من تقلا مي کرد.مي دانستم فقط مي خواهد رهاش نکنم و فقط مي خواست تمام اينها خوابي باشد که بتواند فراموشش کند. آرلين گفت:«چي کار داريد مي کنيد؟»و برگشت به مان چشم غره رفت.عصباني بود و دلش مي خواست بابي تا الان توي زندان باشد.گفت:«دارين همديگر را مي بوسيد؟ آره دارين هم رومي بوسيد؟ واسه خداحافظي؟» بابي گفت:«داريم هم رومي بوسيم، آره .داريم همين کار ومي کنيم.من هميشه دلم مي خواست راسل رو ببوسم.ما مشکل داريم».بعد به آرلين نگاه کرد.مي دانم که مي خواست چيز ديگري هم به او بگويد، مي دانم که مي خواست به اش بگويد ازش بدش مي آيد يا دوستش دارد يا مي خواهد بکشدش يا متاسف است ولي براي حرفش کلمه پيدا نمي کرد، حس کردم تنش مثل چوب شد و لرزيد.نمي دانستم چه کار مي خواهد بکند،يا اينکه مي دانستم آخر سر وا مي دهد و بدون دست و پا زدن کنار مي آيد آدم تقلا و دست و پنجه نرم کردن با مشکل نبود؛ شخصيتش اين جوري بود؛ شخصيت خيلي ها اين جوري است. بابي گفت:«اين ديگه آخر اي يه چيزي نيست، راسل؟»مي دانستم که دارد آرام مي شود.بازوهام را ول کرد. ديگر چيزي نداشتم بگويم که نجاتش بدهد يا زندگي را برايش بهتر کند و يا نگاهش را به چيزها عوض کند.بابي خودش را تحويل مرد يونيفرم پوش داد که منتظر بود ومن رفتم سوار ماشين شدم. بعد شري را رساندم مدرسه. وقتي برگشتم بيرون، آرلين سرحال تر شده بود و پيشنهاد داد کمي با ماشين بگرديم.کارش تا ظهر شروع نمي شد، من هم بايست منتظر مي ماندم تا شري بيايد خانه.آرلين گفت:«بايد تواحساساتمون يک کم از هم فاصله بگيريم.»حرفش به نظرم درست بود.تا بزرگراه بين ايالتي رفتيم و انداختيم سمت اسپوکن؛ همان جايي که من زماني توش زندگي کرده بودم، خود آرلين هم همين جور، گرچه آن موقع همديگر را نمي شناختيم.مال خيلي گذشته بود.مال قبل از ازدواج وبچه و طلاق ، قبل از اينکه زندگي هايي را که آخر سر در پيش گرفتيم، در پيش بگيريم؛ زندگي هايي که باهاشان خوشحال بوديم يا نبوديم. مدتي در طول کلارک فورک پيش رفتيم.بالاتر ازمه بوديم که روي رودخانه مانده بود، تا بالاخره رودخانه به سمت شمال پيچيد وديگر دليل زيادي نبود که ادامه بدهيم . يک آن فکر کردم بهتر است يکراست تا خود اسپوکن برويم و آنجا متل بگيريم، اما خودم هم مي دانستم که فکر خوبي نيست.ديگر آن قدر راه رفته بوديم که هر دومان جز به بابي، به چيزهاي ديگري هم فکر کنيم.آرلين گفت:«بيا هفت تيررو بيندازيم بيرون، راس».من پاک يادم رفته بود .با پا، کشاندمش جايي که ببينمش.گمانم همان هفت تيري بود که بابي باهاش دست به خلاف زده بود و به دليلي احمقانه پول آدم ها را زده بود.آرلين گفت:«بندازيمش تورودخونه».با ماشين دورزدم. برگشتيم جايي که رودخانه پيچ مي خورد و باز هم سطح بزرگراه مي شد.انداختم توي جاده اي خاکي و يک مايلي پيش رفتم.زير چند تا کاج نگه داشتم، هفت تير را برداشتم و وارسي کردم ببينم پر است يا نه. پرنبود.آرلين هفت تير را از لوله گرفت و بي اينکه حتي پياده شود تندي از پنجره پرتش کرد بيرون. هفت تير توي هوا چرخ خورد و نه چندان دور از ساحل ، بي هيچ شالاپي، افتاد توي آب عميق و بلافاصله نا پديد شد.گفتم:«شايد اين بخت بابي روعوض کنه».حالا که ديگر هفت تير را از ماشين بيرون انداخته بوديم، نسبت به بابي حال بهتري پيدا ردم.انگار بابي حالا بي خطر شده بود؛ هم براي زندگي خودش، هم براي زندگي بقيه. بعد از اينکه يکي دو دقيقه همان جا نشستيم.آرلين گفت:«ببينم، وقتي دوتايي توآشپزخانه خونه نشسته بوديد، گريه کرد؟ واسم سوال شده». گفتم:«نه ، فقط هول کرده بود ولي تقصير نداشت». «چي گفت؟»جوري نگاه کرد که انگار حالا، برخلاف قبل، موضوع برايش جالب بود. «زياد حرف نزد.گفت دوستت داره که اينو خودم مي دونستم.» آرلين از پنجره خودش به رودخانه نگاه کرد. هنوز آثاري از مه که زير خورشيد ناپديد نشده بود ديده مي شد. شايد نه صبح بود.از پشت سر، صداي رفت وآمد توي بزرگراه ايالتي را مي شنيدم.کاميون ها با سرعت به سمت شرق مي رفتند. آرلين گفت:«واقعا ناراحت نيستم که بابي ديگه رفته.بايد بگم، گمونم بايد دلسوزتر از اين باشم .جاي من بودي مي فهميدي کار سختيه که آدم دردسر رو دوست داشته باشه». گفتم:«راستش روبخواي به من ربطي نداره». واقعا هم فکر مي کردم که نه آن موقع به من ربط داشت نه هيچ وقت ديگر، اميدواربودم زندگي ديگر مرا به سمت همچو جايي نکشاند. آرلين گفت:«شايد يه روز برات بگم چه جوري جدا شديم».در داشبورد را باز کرد، يک پاکت سيگار درآورد و با پا چفتش رابست«با همه اين حرفا، خورشيدکه مي ره پايين، هيچکي از هيچي نبايد غافلگيرشه.اينو مي توتم بگم.همه ش کولي بازيه».با کف دست زد به پاکت سيگار، يک نخ بيرون کشيد وپاش را گذاشت روي داشبورد.رفتم توفکر بابي بيچاره که در محوطه زندان بازرسي بدني مي شد و دستبند مي خورد و مي بردندش که زنداني بشود، مثل يک قطعه ماشيني بي مصرف.فکر کردم از آن به بعد، هيچ کس نمي تواند او را بابت هيچ کدام از فکرهاش يا کارهاش يا آدمي که بعدش از آب درمي آمد سرزنش کند.ممکن بود توي زندان بميرد ولي ما همچنان بيرون باشيم وآزاد.آرلين پاکت سيگارش را باز کرد و گفت: «يه چيي ازت بپرسم جواب مي دي؟ حرفت حرفه ديگه، نه؟» گفتم:«واسه خودم که حرفه». برگشت نگاهم کرد و لبخند زد چون اين سوال را قبلا هم ازم کرده بود و همين جواب را داده بودم.دستش را دراز کرد و دستم را فشار داد، بعد به جاده خاکي نگاه کرد ، به سمت جايي که کلارک فورک مي رفت شمال؛ مهي که کم کم رقيق و رقيق تر مي شد، رنگ درخت ها را سبز تر کرده بود و آب روان را آبي سيرتر. آرلين گفت:«وقتي هر شب مي ري تو رختخواب، چي فکر مي کني؟ نمي دونم واسه چي مي خوام بدونم ولي مي خوام بدونم.به نظرم واسه م مهمه». راستش اصلا مجبور نبودم درباره اش فکر کنم چون جوابش را مي دانستم .خودم قبلا به اش فکر کرده بودم.نمي دانم به خاطر دوران زندگيم بود يا چون شوهر سابقي درکاربود يا چون دختري داشتم که مي بايست تنها بزرگش مي کردم و روي هيچ کس ديگري مطلقا نمي توانستم حساب کنم. گفتم:«فقط فکر مي کنم که اين هم يه روز ديگه که تموم شد؛ يه روز ديگه که با تو گذروندم .حالا هم تموم شده رفته پي کارش». آرلين به طرفم سري به تاييد تکان داد و لبخند زد«يه جور حسرت توشه ، نه؟» گفتم:«آره گمونم». «منتها خيلي هم بد نيست، نه؟ فرداش هم هست.» گفتم:«درسته». گفت :«ما نمي دونيم هيچ کدوم اينا به کجا مي کشه، مگه نه؟» ودستم را محکم فشار داد. گفتم :«نه».مي دانستم که اين براي هيچ کس، در هيچ زندگي اي چيز بدي نيست. «حالا تو که نمي خواهي منو واسه خاطر يه زن ديگه بذاري بري، نه؟»گفتم :«من هيچ وقت همچين فکري نکرده م». آرلين گفت:«مي دوني، شرط با ختتون اينه:نمي تونين دوباره بذارين برين، بابي اينو ثابت کرد».باز به من لبخند زد. مي دانستم درست مي گويد، گر چه خوش نداشتم تامدتي اسم بابي را بشنوم.من و بابي به هم شبيه نبوديم.اوهيچ ربطي به من وآرلين نداشت ولي ديگر فهميده بودم آدم توي دنيا چطور يکهو خلافکار مي شود و دار و ندارش را از دست مي دهد.يک جورهايي و ظاهرا بي هيچ دليلي، تصميم هاي آدم وارونه از آب درمي آيند و فرمان ماجرا از دستت در مي رود.آن وقت يکروز بيدار مي شوي و مي بيني توي وضعيتي هستي که زماني محال مي ديدي اش و ديگر نمي داني چي برايت مهم است، چي نيست و اينجاست که ديگر هيچي نمي ماند و من نمي خواستم اين اتفاق براي من بيفتد، راستش، فکر هم نمي کردم هيچ وقت بيفتد. من مي دانستم عشق يعني چي؛ عشق يعني دردسر نداشتن ودنبالش هم نگشتن؛ يعني تنها نگذاشتن يک زن به هواي زني ديگر؛ يعني پا نگذاشتن درجايي که گفته اي هرگز در آن پا نمي گذاري و اصلا هيچ ربطي به تنها بودن و تنها نبودن ندارد، اصلا وابدا. منبع:داستان (خردنامه همشهري)- ش47  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 397]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن