واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
خاطرخواه -كلافه شدن نداره مادر. قبل از اينكه براي در مغازه رو واكني، برو توي پاشير انگور گذاشتم بردار و بخور تا يه كمي جيگرت حال بياد. - اي مادر. من ميگم خسته و كلافه هستم شما ميگين برو انگور بخور- اصلاً چطوره برم توي حوض آب تني!؟ - ميدوني چيه مادر. اگه نظر منو ميخواي، نميخواهد بري در مغازه. برو گاراژ و برو مسافرت. - مسافرت به كجا؟ - هر جا كه ماشين بود. برو خراسون تا دلت واشه. ببين تقي مادر، من يه مقدار پسانداز دارم، صبر كن الان بهت ميدم. - مغازه چي؟ - كار هميشه هست مادر. آقاي خدابيامرزت هم از اين كار راضيتره. - اسم آقامو آوردي دلم كباب شد. از وقتي آقام عمرشو داده به شما، واقعاً تنها و بيپشت و پناه شدم. - پاشو... پاشو نميخواد صبح اول صبحي آبغوره بگيري. همين الان دارم لباساتو ميذارم توي بقچه كه بري مسافرت. -شما چي؟ - من هزار جور كار دارم مادر. بايد برم خونه آبجيت تا لحاف و دشكش رو روبهراه كنيم. -پيش از ظهر قراره ميز محمدرضا نداف بياد خونهشون و پنبة دشكاشو بزنه... تو برو مادر. -نميدانم چرا آن روز دلم گرفته بود. البته اين حال و هوا، از وقتي پدرم رفته بود، گاهي اوقات به سراغم ميآمد. حق با مادرم بود. اصلاً حوصله در مغازه رفتن را نداشتم. وسايل مغازه هم، وسايلي نبود كه خراب بشود. يك مشت چوب و وسايل خراطي. به گاراژ اتوبوسها كه رفتم اتفاقاً توانستم يك جاي خالي در اتوبوس پيدا كنم و راهي خراسان شوم. مثل آنكه قسمتم بود كه راهي مشهدالرضا بشوم. چون از بس دلتنگ و كلافه بودم، به پيشنهاد مادرم، هر اتوبوسي كه خالي بود و به هر جايي ميرفت من با آن همراه ميشدم. امّا از خوشاقبالي من، راهي سرزمين مقدس و متبرك خراسان شدم. با اينكه بين راه، سعي ميكردم با ديدن مناظر اطراف جاده سر خودم را گرم كنم و از فكر و خيال بيرون بيايم، اما باز هم دلگير و كلافه بودم. چند ساعتي كه راه رفتيم، اتوبوس براي خواندن نماز ظهر و عصر و خوردن ناهار، جلو قهوهخانهاي نگه داشت. -زائران محترم، براي ناهار و نماز نيم ساعت توقف ميكنيم. سر ساعت همه توي اتوبوس باشند كه جا نمونن. نمازم را كه خواندم، مقداري نان و پنير و گردو كه مادرم برايم گذاشته بود، از توي بقچه درآوردم و در گوشهاي خلوت مشغول خوردن آن شدم. در حالي كه غذا ميخوردم و در اطراف هم سير و سياحت ميكردم، چشمم به دختر خانمي افتاد كه به طرف مسجد ميرفت. با يك نگاه دل و دين و عقل و هوشم همه بر باد رفت و سر جايم ميخكوب شدم. تا آن لحظه، حتي يك بار هم به طور مستقيم در چشم هيچ نامحرمي نگاه نكرده بودم. امّا نميدانم آن روز چه اتفاقي افتاد كه مستقيماً چشم در چشم آن خانم شدم. چنان منقلب شدم كه ديگر نتوانستم غذا بخورم. بند و بساطم را جمع كردم و همانجا منتظر شدم تا ببينم چه ميشود. مادرم، قبلاً چندين بار پيشنهاد زن گرفتن را به من كرده بود، امّا بعد از مرگ پدرم، ديگر دل و دماغي برايم نمانده بود كه بخواهم به زن گرفتن و ازدواج فكر كنم. در لحظاتي كه منتظر بودم، افكار عجيب و غريبي به ذهنم خطور كرد. افكارم با آمدن دختر خانم دوباره به هم ريخت. دقايقي بعد، كمك رانندة اتوبوسي كه دختر خانم با آن سفر ميكرد، همه را فرا خواند: -مسافران شهر شيراز جا نمونن. اي واي، آنها از مشهد به شيراز ميرفتند و من از تهران به مشهد. دو راه متضاد و مخالف. تنها كاري كه توانستم بكنم، پيش كمك راننده رفتم و گفتم: -داداش! من ميخواستم برم شيراز كه اشتباهي ماشين مشهد رو سوار شدم، بيزحمت منم با خودتون ببرين، هر چي كرايهش بشه ميدم. روي زمين هم باشه مي شينم. با اصرار بيش از حد، كمك راننده با راننده صحبت كرد و موافقت كردند كه من را هم سوار كنند. بدون اينكه به رانندة اتوبوس خودمان اطلاع بدهم، سوار اتوبوس شيراز شدم. آن دختر خانم هم با پدر و مادر و برادرش در اتوبوس بودند و در رديف جلوي اتوبوس نشسته بودند. من هم روي گالن بيست ليترياي كه كمك راننده به من داده بود، كنار دستش نشسته بودم. اين مسير چگونه طي شد و كي به شيراز رسيديم، فقط خدا ميداند. براي من كه به اندازة يك هفته به طول انجاميد. چون دلم ميخواست هر چه زودتر به مقصد برسيم و خانهشان را پيدا كنم و... امّا آنها هم مثل من مسافر بودند. اتوبوس كه به گاراژ مقصد رسيد، سوار تاكسي شدند و به طرفي كه نميدانم كجا بود رفتند، من هم، تاكسي دربستي گرفتم و دنبالش به راه افتادم. به مسافرخانه اي رسيدند و همانجا پياده شدند و وسايلشان را هم جابهجا كردند. من جز اينكه كنار مسافرخانه بنشينم و كشيك بدهم تا شرايطي پيش بيايد و بتوانم با آن دختر خانم صحبت كنم، كار ديگري نميتوانستم بكنم. در مدت سه چهار روزي كه در شيراز بودند، به چندين محل ديدني شيراز رفتند كه من هم دورادور همراه آنها مي شدم. شبها، بدون هيچ وسيلة روانداز و زيراندازي همانجا كنار مسافرخانه ميخوابيدم. سعي كردم كه نگذارم كسي بفهمد كه براي چي كشيك ميدهم. هر چند كه مسوول مسافرخانه، چندين بار مانع شد و نگذاشت كنار مسافرخانه اتراق كنم. مادرم خيال ميكرد كه من در مشهد مقدس هستم، در صورتي كه سر از شيراز درآورده بودم. مسافرت دختر خانم و خانوادهاش به پايان رسيد و در بازگشت به جاي اينكه به مشهد بروند، به تهران رفتند. در اصل، منزلشان تهران بود. با هزار مكافات توانستم، با اتوبوسي كه آنها راهي تهران ميشدند، همراه شوم. در تهران هم باز سايه به سايه آنها حركت كردم تا خانه شان را پيدا كردم. باز هم در نزديكي منزلشان اتراق كردم. برادرش كه از اين موضوع بو برده بود، يكبار من را زير باد كتك مفصلي گرفت و تا جايي كه قدرت داشت، مشتمالم داد كه با وساطت در و همسايه مسأله فيصله پيدا كرد. امّا من دستبردار نبودم. پيرمردي كه در همسايگي خانة آنها مغازة بقالي داشت، وقتي از جريان خبردار شد، گفت: -اينكه راهش نيست جوان! هم آبروي خودتو ميبري و هم آبروي يك خانوادة محترم رو. -پس چه كار كنم؟ - خيلي ساده است. به جاي اين كارا، خانواده رو بيار براي خواستگاري. كاري كه معمول و مرسومه و هيچ ايرادي هم نداره. - مي ترسم موافقت نكنن. - اون ديگه امريست عليحده. بار اَول، فقط خوار مادرت بفرست تا ببينند مزة دهنش چيه؟ به پيشنهاد پيرمرد، همين كار رو كرديم. -من از تو تعجب ميكنم پسرم. توي خونواده و فاميل تو به چشم پاكي معروف و مشهور هستي. اون وقت رفتي مزاحم دختر مردم شدي؟ فكر نميكني تن و بدن آقات توي قبر ميلرزه؟ - مگه چه كار كردم مادر. من حتي يك كلمه هم با اون دختر حرف نزدم. فقط رفتم خونهشونو ياد گرفتم. - پس برا چي با برادرش دعوا و مرافه كردي؟ - اون شروع كرد. من كه كاري نداشتم، كنار در حياطشون نشسته بودم. - انگار به سرت زده مادر. در و همسايه چي ميگن؟ - بعد از اين همه حرف، حالا ميرين خواستگاري اون دختر؟ - من كه خودم بارها گفتم براي برم خواستگاري و خودت ميگفتي دل و دماغ ندارم. - حالا دارم. - با اون آبروريزي كه تو كردي، نميدونم چي مي شه. باشه، عصري با آبجيت ميريم، توكلت علي ال... امّا با اين اتفاقاتي كه افتاده چشمم آب نميخوره. - باشه، منم جل و پلاسم رو جمع ميكنم و ميرم جلو در خونه شون اتراق ميكنم. - اونام ميرن كلانتري و از دستت عارض ميشن و... - ديگه اين چيزا برام مهّم نيست. يا اون دختر و يا هيچ كس. - وا، انگار دختر شاه پريونه... منبع: جوانان امروز- ش2085 /ن
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 406]