واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
احوال و آثار ميرزا عبدالباقي طبيب اصفهاني (شاعر قرن دوازده اصفهان) (2) نويسنده:عبدالغفار کمال اف* اشعار طبيب اصفهاني طبيب اصفهاني با وجود مشغول بودن به کارهاي وقت گير و پرمسؤوليّت (طبيبي، حکيم باشي، کلانتري) هرگز از شعر و شاعري دست نکشيد و در دوام عمر کوتاه خود با تخلّص«طبيب» اشعار شيوا و دلنشيني آفريد. مخصوصاً غزليات او حال و هواي خاصي دارند و از روح بلند و ادراک قوي شاعر خبر مي دهند. به عقيده محقّق ايراني، فراهاني:«غزليات طبيب در نوع خود بي نظير و جزو غزليات زيبا و محکم فارسي به شمار مي روند.» مهم ترين ويژگي اي که در اشعار طبيب اصفهاني به چشم مي خورد (و اکثر محقّقان هم به آن اشاره کرده اند) غمگين بودن شعر اوست و اين از اُنس فراوان شاعر با غم ودرد و اندوه خبر مي دهد. خود طبيب هم اين نکته را مورد تاکيد قرار مي دهد و مي گويد: از بس که چو ديرينه رفيقان موافق دانيم غنيمت، من و غم صحبت هم را زان بيم که افتد به ميان، طرح جدايي غم، دامن من گيرد و من دامن غم را طبيب اصفهاني در دوراني زندگي کرده که ايران بر اثر تجاوزهاي خارجي (حمله محمود افغان، لشکرکشي هاي پياپي پتر کبير و طمع ورزي امپراتوري عثماني) روزگاري پرآشوب داشت. وي در اوان کودکي يا نوجواني مادرش را از دست داد و در نه سالگي پدرش که حکيم باشي سلطان حسين صفوي، بود توسط محمود افغان به قتل رسيد. پس از آن هم، انتقال قدرت از صفويان به افغان هاي ابدالي، از آن ها به نادرشاه افشار و لشکرکشي هاي دايمي افشار به خارج، سپس باز انتقال قدرت از افشار به زندي ها و زد و خورد قاجارها با زندي ها براي به دست آوردن قدرت، کشور را مدام در حال ناامني نگاه مي داشت. اين همه ناسازگاري هاي زمانه روح لطيف شاعر را سخت بيازرد و او تا آخر عمر، شعر غم سرود. خوشدلي در طالع من نيست، گويا روزگار درسرشتم آب از چشم تري در دل گرفت شايد در نگاه اول، اين علاقه شديد طبيب به غم، تا حدي غير عادي نمايد، زيرا طبيعت شعر فارسي شادي و نشاط و عشق و شور و سرور است، آري، اين صحيح است اما بايد دانست که طبيب اصفهاني شعر غم را تنها براي خالي کردن بغض شخصيّتش نمي سرايد، بلکه با شعر در صدد تصلاي دل مستمندان بر مي آيد. اوضاع اسف بار ديار خود و ملّت پريشان را بازگو مي کند و نيز غم براي طبيب اصفهاني حالت خاصي را به وجود مي آورد تا به راز و نياز پردازد (فراموش نکنيم که خود شاعر از خاندان اشراف زاده و هم نشين امرا و سلاطين بود و نمي توان گفت که با شعر فقط وضع حال خود را بيان مي کرد.) او با شعر هم ناله مي کند: منم که روز ازل از من، آسمان و زمين محبّت پدري، مهر مادري برداشت هم زار مي گويد: غمش در نهان خانه ي دل نشيند به نازي که ليلي به محمل نشيند هم نجواي عارفانه سر مي دهد: افزود غمي چون به غم ديگرم امشب زنهار مگيريد زکف، ساغرم امشب هم مثالِ سوخته دلان فرياد مي زند: مانده داغ رفتگان در دل مرا آتشي از کارواني مانده است. و هم از غم سپري مي سازد در مقابل هجوم خواهشات نفساني، وابستگي به دنيا، غفلت و بي خبري عشرت زودگذر، چون که در غم، لذّت ديگري مي بيند: اي عشرتيان اين همه انکار زغم چيست؟ رفتم، بچشانم به شما لذت غم را اما اين هرگز بدان معني نيست که طبيب ما شعر شاد نسروده است. جايي که وصف بهار مي کند، با شور و نشاط خاص به خود مي گويد: مژده بلبل را که آمد گل به باغ از شاخسار شد دِگَر صحن چمن چون محفل از رخسار يار در جاي ديگر نيز چنين به استقبال بهار رفته است: آمد سپه بهار و شد لشکر دي بر شاخ نگر، شکوفه چون افسرکي به صورت عموم آن چه از مطالعه و بررسي جايگاه «غم» در اشعار طبيب اصفهاني به دست مي آيد اين است که «غم» او هرگز نشانه يأس و نوميدي و عجز و ناتواني نيست. او غمي پر رمز و راز دارد. غم طبيب، عارفانه و شاعرانه است و هزاران معنا و مفهوم ديگر را در خود جاي داده است: زندگي بي آه و اشکم نيست ممکن هم چو شمع در ديار عاشقان، آب و هواي ديگري است. آري طبيب شاعر غم است اما غم او هرگز شکننده و مأيوس نيست بلکه عارفانه و شاعرانه است و نوعي عصيان در برابر هو ا و هوس و عيش و نوش درباري به شمار مي رود. از سوي ديگر ديوان طبيب، خالي از غزل هاي عاشقانه و نشاط آور نيست. با يک کلام، او طبيعتاً شاعر غمگين است، غم را در خود حس مي کند و با آن لذت مي برد. اما براي خوانندگان اشعارش غم نمي باشد، بلکه روح و نشاط مي آفريند: هرچند، طبيب، تلخ کامي ريزد نيِ خامه ات، شکرها طبيب سعي و تلاش به خاطر شهرت و به دست آوردن نام و نشان را نکوهش نموده آن را کار بيهوده و مي حسابد و گم نامي را بهتر مي داند: آن به که هيچ کس نشناسد تو را، طبيب بيهوده رنج از پي نام و نشان مکش هم چنين به آن هايي که به دنبال حقيقت مي گردند، توصيه مي کند که اول راه به سوي دل خود گشايند(زيرا دل مکان معرفت خداوند است) و خود را بشناسد. چون همه چيز از خودشناسي آغاز مي شود: آنان که در طلب به پي دل نمي رسند صد سال اگر روند به منزل نمي رسند طبيب، طبعي بلند و روحي آزاد دارد و شخصّيت او از قيد و بندها وارسته است. به عقيده طبيب، رهايي از تعلّقات دنيوي و مادي، اساس همه موفقّيت هاست. وي مي گويد: شادم ز بي تعلّقي خود که در چمن هرگز مرا به شاخ گلي آشيانه نيست و يا در جاي ديگر چنين گفته است: به صيد جسته از دامي چه خوش مي گفت صيادي که از دام علايق گر تواني جست، آزادي طبيب اصفهاني اگر چه در دربار مي زيست(او حکيم باشي نادر شاه افشار و کريم خان زند و مدتي هم کلانتر اصفهان بود)، ولي هرگز مدح شاهان نگفت. برعکس، شريک غم رعيّت بوده از بي دادگري حاکمان آشکارا حرف مي زد، رفتارشان را زير سؤال مي برد وآنها را به عدل و انصاف دعوت مي نمود: شه خفته و به درگاه، خلقي ز دادخواهان غفلت ز دادخواهي، خود چيست پادشا را؟ دربان نکند جرأت و خاصان ملک است گويد که به سلطان؟ که مرا کار شد از دست ملک آسوده در خلوت سرا و دادخواهان را دريغا، خون کند در دل تغافل هاي دربانان طبيب اصفهاني هم به مانند ساير شعرا و اهل ادب علاقه خاصي به زادگاه و سرزمين اش داشت. اگر چه درباره سفرهاي طبيب اطلاع کمي در دست هست و فقط به يک سفر او به هند همراه با نادرشاه افشار اشاره شده است اما به احتمال قوي وي به عنوان طبيب و حکيم باشي نادرشاه، همراه اين شاه مقتدر، سفرهاي زيادي کرده است. طبيعي است که چنين سفرهايي شاعر را دلتنگ کرده و او را به ياد اصفهان و زاينده رود پرآوازه آن انداخته که مي گويد: عيان شد زنده رودي هر طرف از چشم گريانم طبيب، افتاده اي ديگر به فکر اصفهان امشب در جاي ديگر گفته است: نبود، طبيب، ديگر سرو برگ نظم و شعرم که جدا زهم زبانان نبود مرا دماغي طبيب اصفهاني، 12 قصيده در مدح حضرت محمد مصطفي(ص) و حضرت علي(ع) سروده است که هر کدام در شيوايي، رسايي، باريک نگري و خلوص در نوع خود بي همتايند. در قصيده اي که به مدح پيامبر بزرگوار اسلام حضرت محمد(ص) بخشيده شده است، شاعر با عشق و علاقه فراوان، رسول گرامي را اين گونه وصف مي کند: انديشه عزمت کند از کشور هستي کوتاه تر از عمر عدو، دست ستم را از نهي تو رامشگر ناهيد نموده در محفل افلاک فراموش نعم را انداخته از ديده حوران بهشتي نظّاره حسن تو گلستان ارم را در قصيده ديگر، در وصف اميرالمؤمنين حضرت علي(ع) چنين مي گويد: اي شهنشاهي که بهر راحت خلق جهان خسرو عدل تو بگشايد چو از عارض نقاب خويشتن را پروَرد نخجير در آغوش شير صعوه سازد آشيان در چنگ عقاب طبيب اصفهاني دو مثنوي بسيار لطيف سروده که يکي «قصه محمود و اياز» و ديگري«ساقي نامه» است. طور معلوم داستان«محمود و اياز» از طرف بسياري از شاعران به نظم آورده شده است. اما«قصه محمود و اياز» طبيب در رديف بهترين ها قرار دارد و از آن، آهنگ مثنوي هاي بزرگ نظامي گنجوي به گوش مي رسد: به هر کاريش بودي صد بهانه نبودي تا ايازش در ميانه... دل محمود در دست اياز است که کار دل همه عجز و نياز است بايد گفت، طبيب اصفهاني به عنوان يک شاعر زبر دست و بلند پرواز به هر کدام از انواع شعر که وارد شده، نه تنها از آن سربلند بيرون آمده، بلکه آثار ارزشمند و کم نظيري از خود بر جاي گذاشته است. مخصوصاً غزليات او بسيار شيوا و دلنشينند و با شور و حال خاصي سروده شده اند: بر که نگرم؟ چون به تو ديدن نگذارند وز که شنوم؟ کز تو شنيدن نگذارند اي واي بر آن مرغ گرفتار که در دام پايش بگشايند و پريدن نگذارند... بر خرمن من دوش زدي آتش و رفتي بودت گذر، اي کاش به خاکسترم امشب هر کس که در اين کاروان فهمد زبان عشق را داند که در بانگ جرس پنهان بود گفتارها گو باغبان بر روي ما بندد در گلزارها ما را نگاهي بس بود از رخنه ي ديوارها محفل امشب ز فروغِ رخِ ساقي گرمست گل جدا باده جدا شمع جدا مي سوزد خضر اگر غوطه به سرچشمه حيوان دهدم بس که دلسوخته ام، آب بقا مي سوزد بلبل و گل نه اگر جرعه کش يک جامند آن چرا نعره زنان آيد و اين جامه دران؟ پی نوشت ها : *دانشگاه تاجيکستان منبع:پايگاه نور- ش 18 ادامه دارد...
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1098]