واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
خدايا متشكرم نويسنده: احمد عربلو ميرزا جبار،يك خانهي خيلي بزرگ و مجلل داشت.او يك شب كه براي هواخوري به حياط بزرگ خانهاش آمده بود، از داخل حياط همسايه،صدايي شنيد.صداي «آقا كوچيكه»،همسايهاش بود.آقا كوچيكه داشت با خدا حرف ميزد و ميگفت: ـ خدايا خواهش ميكنم هزار تا سكهي طلا به من برسان كه خيلي لازم دارم... ميپرسي چرا هزارتا؟ خب برايت ميگويم! من ساعتها و روزها نشستهام و حساب و كتاب كردهام و فهميدم كه براي حل مشكلات زندگيام درست به اندازهي هزار تا سكه احتياج دارم.يعني خدا جون،خودمانيتر بگويم،حتي اگر نهصد و نود نه تا هم سكه بدهي،قبول نميكنم چون كارم لنگ ميماند... فقط هزارتا،اگرحتي يكي هم كم باشد پس ميفرستم! ميرزا جبار،مرد خسيس و بسيارحقهبازي بود.او وقتي كه اين حرفها را شنيد،لبخند شيطنتآميزي زد و با خودش گفت: ـ خيلي وقت است كه يك تفريح درست و حسابي نكردهام!الان بهترين موقع است. بايد كمي سر به سراين همسايهي بيپولم بگذارم و حسابي بخندم.بعد،ميرزا جبار، 999 سكهى طلا را در كيسهاي گذاشت و رفت پشتبام و از روشنايي سقف خانهي، آقا كوچيكه آن را آرام با طناب پايين فرستاد؛ به اين اميد كه آقا كوچيكه سكهها را خواهد شمرد و طبق حرفي كه زده بود، وقتي كه ببيند يك سكه كم است،آن را پس خواهد فرستاد.آقا كوچيكه توي سايه روشن خانه،ناگهان چشمش به كيسهي سفيدي افتاد كه درفضاي اتاق آرام چرخ ميزد.ازجا پريد و كيسه راتوي هوا قاپيد!رفت يك گوشه نشست و آرامآرام شروع به شمردن سكهها كرد.ميرزا جبار هم از آن بالا حركات او را زير نظر داشت و در دلش به سادگي او ميخنديد.آقا كوچيكه وقتي كه سكهها را شمرد با خودش گفت: «اي بابا! خداجون؟ من كه گفتم اگرحتي يك سكه هم كم باشد،قبول نميكنم! حالا مجبورم سكهها را پس بفرستم!»ميرزا جبار، از آن بالا منتظر بود كه آقا كوچيكه سكهها را دوباره درون كيسه بريزد و او كيسه را بالا بكشد، اما ناگهان در چشمان گرد شدهي ميرزا جبار، آقا كوچيكه فكري كرد و گفت: ـ عيبي ندارد خدا جون! فداي تو بشوم كه اين قدرخوبي.باشد،همين نهصد و نود و نه تا سكه را قبول ميكنم. اما به شرطي كه آن يكي را هم بعداً به من برساني! ميرزا جبار، با شنيدن اين حرف نزديك بود از ناراحتي، سكته كند. با سرعت از پشت بام پايين رفت و جلو در خانهي آقا كوچيكه دويد و كيسهي طلاهايش را از او طلب كرد. آقا كوچيكه كه از اول، متوجه ماجراي كيسهي سكهها بود به ميرزا جبار گفت:«مرد حسابي! من اين سكهها را از خدا خواستم و او هم به من رساند. حالا تو اين وسط چه ميخواهي؟» ميرزا جبار فرياد زد: «مرد حسابي خودتي! من براي اين كه با تو شوخي كرده باشم اين كار را كردم. زود باش سكههايم را پس بده!» آقا كوچيكه گفت: «مگر من با تو شوخي دارم؟ برو با شوهر عمهات شوخي كن! حالا هم زودتر برو كه ميخواهم بروم از راديو، گزارش فوتبال منچستر يونايتد و رئال مادريد را ببينم.آخه ميداني كه من تلويزيون ندارم و مجبورم از راديو فوتبال را گوش كنم. البته فردا با اين سكهها يك تلويزيون خوب هم خواهم خريد. از همينهايي كه جديد آمده و گمانم تماشاي فوتبال در آن حسابي حال ميدهد...» ميرزا جبار نزديك بود از شدت خشم منفجر شود. از طرفي ميدانست كه به اين سادگيها هم نميتواند سكههايش را از آقا كوچيكه پس بگيرد. اين بود كه گفت: «اصلاً بيا برويم پيش قاضي كه او بين ما حكم كند!» آقا كوچيكه فكري كرد و گفت: «چي؟ با اين لباس پاره بيايم پيش قاضي؟ زشت نيست؟» ميرزا جبار گفت: «ميگويي چه خاكي بر سرم بريزم؟» آقا كوچيكه گفت: «تو كه اين همه اسب و قاطر در خانه داري؟» ميرزا جبار فرياد زد: «دارم كه دارم! به درك كه دارم!به تو چه؟» آقا كوچيكه گفت: «داد نزن. برو خانه، يك دست لباس شيك برايم بياور، يكي از آن اسبهاي زيبايت را هم بده من سوار شوم و با هم نزد قاضي برويم!پياده كه نميتوانم بيايم...» ميرزا جبار چارهاي جز قبول شرط آقا كوچيكه نداشت. رفت و لباس را آورد. آقا كوچيكه گفت: «يك شرط كوچك ديگر هم دارم!» ـ ديگر چه شرطي؟ آقا كوچيكه گفت:«من شام نخوردهام. قول بده كه سر راه يك پيتزا هم برايم بخري تا بخورم كه الان چند سال است لب به پيتزا نزدهام!» ميرزا جبار گفت: «قبول است! » و در دلش گفت: «مردك احمق. بگذار خرم از پل رد شود و سكههايم را از تو بگيرم. آن وقت ميدانم، چه بلايي بر سرت بياورم.» خلاصه آنها رفتند و جلو خانهي قاضي رسيدند. ميرزا جبار كل ماجرا را شرح داد. آقا كوچيكه آرام و با حوصله گفت: ـ جناب قاضي، اين مرد آدم شياد و درو غگويي است. اگر جانش هم در بيايد، حاضر نيست يك ريال به كسي كمك كند. حالا توي اين اوضاع و احوال گراني سكه و ارز بيايد نهصد و نود و نه سكه به من بدهد؟! اگرخيلي به او رو بدهيد حتماً خواهد گفت اين اسبي هم كه من بر آن سوار هستم مال اوست!» ميرزا جبارفرياد زد: «معلوم است كه مال من است!» آقا كوچيكه گفت:«عرض نكردم جناب قاضي؟ اين مردك پاك ديوانه است. آدم طمعكاري است.اگر ذرهاي به او حق بدهيد حتماً خواهد گفت كه اين لباسهاي زيبايي كه من بر تن دارم هم مال اوست!» ميرزا جباربا خشم فرياد زد:«معلوم است كه مال من است!پس مال كيست؟» قاضي با شنيدن اين حرف ها به سر ميرزا جبار فرياد كشيد:«كه تو خجالت نميشي به چنين مرد محترمي تهمت ميزني؟» آقا كوچيكه آرام سوار بر اسب شد و به خانهاش برگشت و براي اين كه بيخودي اين قصهي ما مثل بعضي از سريالهاي تلويزيون كش پيدا نكند، چند روز بعد كه حسابي حال ميرزا جبار جا آمد، پيش او رفت و لباسها و اسب و سكههايش را به او پس داد و گفت: «حيف كه صفحهي طنز مجلهي شاهد نوجوان، بيشتر از دو صفحه جا ندارد وگرنه ميدانستم چه بلايي سرت بياورم!آنقدر اين ماجرا را كش ميدادم كه 999 قسمت شود!حالا بيا و وسايلت را بگير كه الهي كوفتت شود. تا تو باشي كه ديگر هوس اذيت كردن همسايهات به سرت نزند و ... خلاصه ازاين حرف ها ... منبع:نشريه شاهد نوجوان،شماره 57 /ن
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 424]