تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 13 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):از حقيقت ايمان اين است كه حق را بر باطل مقدم دارى، هر چند حق به ضرر تو و باطل به نفع ت...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1837225683




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

محتسب واقعي(1)


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
محتسب واقعي(1)
محتسب واقعي(1)   نويسنده: كتايون كيائي و سكوئي   هر كس كارنيكي بكند به نفع خود و هركه بد كند، به ضررخويش كرده است. و خدا بر بندگان،هيچ ستمي نخواهد كرد. سوره فصلت ـ آيه 46 مشاوراعظم براي چندمين بارگفت:«متوجه شديد چي گفتم قربان؟ اين خواجه احسان دارد براي ما خطرناك مي‌شود.» والي به پسربچه‌اي كه كنارش ايستاده بود اشاره كرد تا بادش بزند. بعد جرعه‌اي شربت خنك نوشيد وگفت: «از بس اسم خواجه احسان را آورده‌اي؛ خسته شده‌ام. آخر اين پيرمرد بيچاره چه خطري براي ما دارد؟ يك گوشه نشسته و به بچه‌ها درس مي‌دهد. من كه مي‌دانم خودت با او مشكل داري!» مشاور با ناراحتي گفت: «قربان شما هنوز جوان هستيد و نمي‌دانيد كه همين آدم به ظاهر آرام، چه خيانتي به شما كرده است. اگر قبول مي‌كرد و مقامي در دربار مي‌پذيرفت، مردم هم به دليل علاقه‌اي كه به او دارند؛تمايل بيش‌تري به شما و دربار پيدا مي‌كردند. همين الآن مردم در كوچه و بازار مي‌گويند كه خواجه احسان به دليل ظلمي كه والي واطرافيانش به مردم مي‌كنند حاضر به قبول مسئوليت در دربار نشده است.» والي سيبي گاز زد و گفت: «مردم حرف زياد مي‌زنند. اما شما هم اينقدر اموال مردم را به زور تصاحب نكنيد و زور نگوييد تا نگويند ما ظالم هستيم. فكرنكن از چيزي خبرندارم!» مشاور پوزخندي زد و گفت: «اما قربان! اگر از مردم نگيريم، خرج مهماني‌هاي شمارا از كجا بياوريم؟ يا خرج جواهرات همسرانتان را چگونه بپردازيم؟ ما راهي جزظلم نداريم ولي وجود افراد مورد اعتماد مردم در دربار، باعث آرامش مي‌شود.» والي آهي كشيد و گفت: «خيلي خوب! هر كار مي‌خواهي بكن! ولي فكر مي‌كنم واقعاً خواجه احسان، چيزي از كار حكومتي نمي‌داند و نمي‌توانيم به زور وادارش كنيم كه دردربار مشغول به كار شود.» مشاور خنديد و گفت: «خوب ما هم كاري به او مي‌دهيم كه بلد باشد.» وقتي خواجه احسان به دربار وارد شد والي به استقبالش رفت وگفت:«خوش آمدي!» خواجه با ناراحتي پرسيد:«چرا خواستيد به دربار بيايم؟» والي با صداي بلندخنديد و گفت: «من و مشاور هر چه فكر كرديم، متوجه شديم كه طاقت دوري تو را نداريم. به همين دليل مي‌خواهم كاري را به تو بسپارم تا مدام از ديدارت بهره‌مند شوم. مي‌دانم كه الآن مي‌گويي كه كار حكومتي بلد نيستي! اما من كاري برايت در نظر گرفته‌ام كه از عهده‌اش بر مي‌آيي! نگو نه! چون ممكن است كه باور كنم شايعات درست است و تو از مخالفان من هستي! حتماً مي‌داني كه چقدر نسبت به مخالفانم بيرحم هستم؟» خواجه احسان خيلي سعي كرد كه اين دفعه هم بهانه‌اي بياورد اما والي جايي براي بهانه‌گيري نگذاشت.آن روز جارچيان در تمام كوچه و بازاراعلام كردند كه:«از امروز، خواجه احسان نماينده‌ي جناب والي در بازاراست.ايشان موظف هستند تا به عنوان نماينده‌ى والي،مراقب باشند تا مردم در كسب و كار؛ عدالت را رعايت كنند وحقي از مردم ضايع نشود.» روز بعد، مأموري به منزل خواجه احسان رفت و گفت: «قرار است كه من شما را در بازار همراهي كنم.» خواجه با ناراحتي گفت: «يعني هر روز بايد اجباراً به عنوان نماينده‌ي والي، در بازار گردش كنم. باشد برويم.» بازار مثل هميشه پر از رفت و آمد بود. به نظر مي‌رسيد كه همه چيز مرتب است. خواجه احسان در حالي كه دست‌هايش را به پشتش گره زده بود همراه مأمور،در بازار قدم زد. با مردم صحبت كرد و كنار فروشنده‌ها نشست. گاهي كنار مغازه‌اي مي‌ايستاد و به خريد و فروش‌ها نگاه مي‌كرد و گاهي هم بدون آنكه كسي او را ببيند، به معاملاتي كه مي‌شد دقت مي‌كرد. نزديك ظهر، خواجه احسان دست‌هايش را به آسمان گرفت و گفت: «خدايا از تو متشكرم.» بعد رو به مأمور كرد و گفت: «ديگر كاري در بازار ندارم و به خانه مي‌روم. به والي هم سلام برسان و بگو كه از فردا به بازار نمي‌روم چون متوجه شده‌ام كه احتياجي به وجود من نيست.» مأمور با تعجب گفت: «فقط همين را بگويم؟ وظيفه شما مراقبت از رعايت عدالت در معاملات بازار است. اما چندين مورد بي‌عدالتي ديديم و شما به جاي آنكه كاري كنيد،سكوت كرديد.» خواجه احسان لبخندي زد و گفت: «همان كه گفتم! به وجود من احتياجي نيست!» ساعتي از برگشتن خواجه نگذشته بود كه دو مأمورآمدند و او را به دربار بردند. والي با ديدن او ازجايش بلند شد و فرياد زد: «ما را مسخره كرده‌اي؟ تو به عمد در برابر خلاف‌هايي كه ديده‌اي سكوت كرده‌اي تا با من مخالفت كني!»

خواجه احسان با خونسردي پرسيد: «منظورتان چيست؟» والي مأمور را صدا كرد وگفت: «تعريف كن كه چه ديدي؟» مأمور گفت: «ما در بازار گشتيم. خيلي‌ها به كار خودشان مشغول بودند و منصفانه كار مي‌كردند ولي چند نفر را هم ديديم كه در معامله كلاه سر خريدار گذاشتند ولي خواجه ديد و سكوت كرد. توي ميدان وقتي براي استراحت روي سكويي نشسته بوديم مرد ماست فروشي را ديديم كه وقتي مي‌خواست به پيرزن بيچاره‌اي ماست بفروشد،به عمد كفه‌ى ترازو را فشار داد تا وزن ماست را بيش‌ترنشان دهد ولي كم‌تر بفروشد؛درميان بازار،پارچه‌فروشي مشغول بريدن پارچه براي مشتري جواني بود. او ما را نمي‌ديد ولي ما ازجايي كه ايستاده بوديم،متوجه شديم كه موقع اندازه‌گيري، انگشتش را لاي پارچه مي‌گذارد تا پارچه‌ي كم‌تري به مشتري بدهد.خواجه اين را هم ديد و حرف نزد.درانتهاي بازارچه هم ميوه‌فروشي بود كه سرخريدار را با حرف گرم مي‌كرد تا شاگردش،ميوه‌هاي خراب را زير ميوه‌هاي سالم بگذارد.خواجه احسان به عنوان نماينده‌ى شما حداقل مي‌توانست به اين افراد اعتراض كند ولي كاري نكرد.» والي رو به خواجه احسان كرد و گفت: «چه جوابي داري؟ سكوت كردي تا درخواست مرا بي‌اعتبار كني؟» خواجه احسان گفت:«من دليل سكوتم را توضيح مي‌دهم ولي خواهش مي‌كنم كه اول مأمورتان بفرستيد تا اين سه مرد را به دربار بياورد. و بعد تقاضا دارم كه به اين سه مرد امان دهيد تا بتوانند حرف بزنند.» والي تعجب كرد، ولي خواسته‌ي خواجه را پذيرفت و ساعتي بعد، مأمور به همراه ماست‌فروش، پارچه‌فروش و ميوه‌فروش كه سرش را بسته بود،برگشت. خواجه احسان رو به فروشنده‌ها كه از ترس رنگ به چهره نداشتند كرد و گفت:«من براي شما از والي امان گرفته‌ام؛پس هرچه مي‌پرسم، حقيقتش را بگوييد.»

هرسه نفربا وحشت سرشان را تكان دادند. خواجه احسان بلند شد و گفت:«امروز من با اين مأمور به بازارآمدم.چيزهاي زيادي ديديم ولي چيزهاي هم بود كه من به دليل تجربه‌ام ديدم ولي اين مأمور جوان نديد.» بعد به ماست‌فروش اشاره كرد و گفت: «ما اين مرد را ديديم كه موقع كشيدن ماست، پنهاني كفه‌ى ترازو را فشار مي‌داد و ماست كم‌تري مي‌فروخت.من خواستم بلند شوم و اعتراض كنم كه يكدفعه گربه‌اي كه معلوم نبود از چي ترسيده پريد و موقع فرار، به ظرف ماست زد و مقدار زيادي ماست ريخت. درست است؟» ماست‌فروش با خجالت گفت: «شرمنده‌ام! ديگر تكرار نمي‌شود.» خواجه كنار پارچه‌فروش ايستاد و گفت: «ايشان هم با گذاشتن انگشت در لاي پارچه كم‌فروشي مي‌كند حالا سؤالي از ايشان دارم: هرشب كه حساب و كتاب مي‌كني؛ سكه‌هايت كم نيست؟» پارچه‌فروش كه تا آن موقع جرأت حرف زدن نداشت مبهوت به خواجه نگاه كرد و گفت:«بله! هميشه كم مي‌آورم!» خواجه گفت:«من به اين مرد هم مي‌خواستم اعتراض كنم ولي تا جلو رفتم،موشي را ديدم كه آهسته ازسوراخي بيرون آمد و پنهاني وارد دخل (2) پارچه فروش شد و دو سكه به دندان گرفت و فراركرد.»

آه پارچه‌فروش بلند شد. والي باتعجب پرسيد: «حكايت ميوه فروش چيست؟» خواجه احسان نفس بلندي كشيد و گفت: «اما وقتي ديدم كه اين آقا پول ميوه‌ى خوب را ازخريدار مي‌گيرد ولي ميوه‌ى خراب مي‌فروشد،خيلي ناراحت شدم. اما با خودم فكركردم كه شايد او هم ازكساني باشد كه تاوان كارشان را زود مي‌بينند. پس تصميم گرفتم كمي صبركنم.وقتي كارش تمام شد، مغازه را به شاگردش سپرد تا به خانه برود اما يكدفعه پايش روي يكي ازهمان ميوه‌هاي خراب رفت و سرش به سكوي كنار مغازه خورد و همسايه‌ها او را بلند كردند تا نزد طبيب ببرند.» والي نگاهي به مردها كرد و گفت: «عجب حكايت غريبي!»   خواجه گفت: «اتفاقاً غريب نيست! خداوند بعضي‌ها را گرفتار بلا مي‌كند تا امتحانشان كند.بعضي‌ها را دچارمصيبت مي‌كند؛چون دوستشان دارد و نمي‌دانند اين گرفتاري به علت مصلحتي است كه نمي‌دانند و در آينده مي‌فهمند.اما،عده‌اي را هم گرفتار ضرر و بلا مي‌كند چون؛تاوان كاري است كه در حق ديگران كرده‌اند.شما مي‌خواستيد من مثل يك محتسب در بازار بگردم ولي من متوجه شدم كه محتسب واقعي در بازار هست و احتياجي به من نيست.» والي كه شگفت زده شده بود سكوت كرد و چيزي نگفت. اما مشاور با عصبانيت گفت: «اينها فقط بهانه است.» يكدفعه والي بلند شد و فرياد زد: «ساكت! محتسب واقعي فقط در بازار نيست! اينجا دراين كاخ و هر جاي ديگر هم هست. واي به من كه تاكنون از محتسب واقعي غافل بوده‌ام.» بعد به طرف خواجه احسان رفت و دست‌هايش را گرفت و گفت: «خواجه احسان!حاضري معلم من هم باشي؟» پي‌نوشت:   1. محتسب:نگهبان، مأمور امر و نهي. 2. دخل:به معني در آمد و نيز اصطلاحاً به معني كشو و محلي كه پول حاصل از كسب و كار را درآن مي‌ريزند.   منبع:نشريه شاهد نوجوان،شماره 57 /ن  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 541]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن