تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 30 مرداد 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هيچ جلسه قرآنى براى تلاوت و درس در خانه‏اى از خانه‏هاى خدا برقرار نشد، مگر اين ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

بهترین وکیل تهران

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

الکترود استیل

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

کرکره برقی تبریز

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

سایت ایمالز

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1811729078




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رؤياي هاروي


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
رؤياي هاروي
رؤياي هاروي   نويسنده: استيون کينگ مترجم: فرشيد عطايي   طرحي براي فيلمنامه   «استيون ادوين کينگ» که از تبار اسکاتلندي – ايرلندي است، در سال 1947 در شهر پورتلند آمريکا به دنيا آمد. استيون بچه اي نوپا بود که پدر و مادرش از هم جدا شدند و مادرش سرپرستي او و «ديويد» برادر بزرگترش، را به عهده گرفت. استيون از دوران دبيرستان نوشتن را شروع کرد. او در اين هنگام براي روزنامه دبيرستانشان به طور هفتگي يک ستون مطلب مي نوشت. او به هنگام دانشجويي و پس از فارغ التحصيلي داستان کوتاه مي نوشت و به مجلات مي فروخت. وي پس از آن که امکان تدريس در دانشگاه را علي رغم کسب صلاحيت علمي (به دليل فشار خون بالا، ضعف بينايي، پاي صاف و پرده گوش سوراخ) از دست داد، براي تأمين زندگي خود و همسرش مدتي در يک رختشورخانه صنعتي کارگري کرد و با فروش داستان به مجلات، گه گاه به وضعيت مالي خود سر و ساماني مي داد. در پاييز سال 1971 استيون تدريس در دبيرستان را آغاز کرد و در بهار سال 1973 بود که موفق شد براي اولين رمان خود (Carie) ناشري بيابد. شمار زيادي از آثار استيون کينگ به فيلم تبديل شده اند که از آن مي توان به فيلم هاي رهايي از شاوشنک، تلألو و دالان سبز اشاره کرد. او حتي در چندين فيلم به عنوان بازيگر حضور يافته است، از جمله فيلم هاي تلألو و Stand. استيون کينگ در سال 1985 فيلمنامه Maximum override را نوشت و خود آن را کارگرداني کرد. کينگ در مورد تبديل آثارش به فيلم چندان نظر خوشي ندارد و معتقد است که فيلم، تصاوير مربوط به حوادث و شخصيت هاي رمان را در ذهن بيننده «منجمد» مي کند، برخلاف «خواننده» که آزادانه در ذهن خود تصويرسازي مي کند. داستان کوتاهي که در پي مي آيد، جديدترين اثر استيون کينگ است که در شماره 30 ژوئن 2003 هفته نامه نيويورکر به چاپ رسيد. جنت (Janet) روي خود را از سينک ظرفشويي برمي گرداند و بلافاصله شوهر خود را که تقريباً سي سال با او زندگي کرده بود، مي بيند که تي شرتي سفيد و شلوارک ورزشي پوشيده و پشت ميز آشپزخانه نشسته. او شوهر خود را بارها و بارها مي بيند که همين جا پشت ميز آشپزخانه نشسته و فقط لباسي را به تن دارد که مخصوص روزهاي تعطيل هفته است: با شانه هايي فرو افتاده، چشماني سفيد و خط سفيدي که بر گونه هايش پيداست. نوک سينه هايش از پشت تي شرتش بيرون زده و موهاي سيخ سيخيش به عقب خم شده، جنت و دوستش «حنا» تازگي با تعريف کردن داستان هايي در مورد بيماري «آلزايمر» باعث ترس و نگراني يکديگر شده اند (مثل دختربچه هايي که وقتي در خانه يکديگر مي خوابند، براي هم داستان هاي ترسناک تعريف مي کنند)؛ داستانِ شخصِ دچار آلزايمر که ديگر همسر خود را نمي شناسد و ديگر نام فرزندان خود را به ياد نمي آورد. ولي جنت اعتقاد دارد، اين که شوهرش صبح روزهاي يکشنبه به طور ناگهاني و بي سر و صدا به آشپزخانه مي آيد، ربطي به ظهور زودهنگام بيماري آلزايمر ندارد؛ هاروي استيونز هر روز صبح ساعت شش و چهل و پنج دقيقه به سر کار مي رود؛ مردي شصت ساله که پنجاه ساله به نظر مي رسد (خُب، پنجاه و چهارساله) و هنوز هم مي تواند در زمينه خريد و فروش سهام به خوبي فعاليت کند. جنت با خود مي انديشد، نه، اين فقط نشانه پيرشدن است و جنت از پيرشدن متنفر است. او نگران است که وقتي شوهرش بازنشسته بشود، اوضاع هر روز صبح به همين منوال باشد. دست کم تا وقتي که او ليواني آب پرتقال به او بدهد و (بدون اين که دست خودش باشد، با صبر و حوصله اي افزون) از او بپرسد براي صبحانه گندم بوداده مي خورد يا فقط نان سوخاري. نگران است که در حين انجام کار سر خود را برگرداند و او را ببيند که در پرتو خورشيد درخشان صبح نشسته؛ هاروي به هنگام صبح، هاروي با تي شرت و شلوارک ورزشي بر تن، ساکت و کمي گيج و منگ آن جا نشسته و در فکر فرو رفته. ديگر براي رفتن به سر کار حاضر و آماده نيست. جنت اميدوار است که اين افکارش اشتباه باشد. چنين وضعي موجب مي شود زندگي بسيار حقير و ناچيز به نظر برسد، يکجورهايي احمقانه. بدون آن که دست خودش باشد به اين قضيه فکر مي کند که آيا تمام تلاش هاي مبارزه گونه زندگيشان براي رسيدن به اين جا بوده؟ جنت با خود مي انديشد که اگر آدم بعد از پشت سر گذاشتن آن جنگل تاريک عميق قرار باشد به اين جا برسد... به اين پارکينگ... پس چرا اصلاً آدم ها اين کار را مي کنند؟ اما جواب اين پرسش آسان است. چون تو نمي دانستي. تو بيش تر دروغ ها را در مسير راه به دور انداختي و فقط آن يک دورغ را نگه داشتي که مي گفت زندگي مهم است. آلبومي داشتي که در آن، عکس سه دخترت را نگه مي داشتي؛ آن ها در آن عکس ها هنوز کوچک بودند و هنوز مسير آينده زندگيشان معلوم نبود: «تريشا» - بزرگترينشان – با کلاهي بر سر، دارد يک لوله زرورق را بالاي سر «تيم» - سگ اسپانيول – تکان مي دهد، «جِينا» که دارد از روي آبپاشِ اتوماتيکي مي پرد، علاقه اش به کارت هاي اعتباري و مردان بسيار مسنتر از خود هنوز در دوردست هاي افق ناپيدا بود و «استفني» - کوچکترينشان – در مسابقه استاني هجي کلمات، که نتوانسته بود کلمه «Cantaloupe» را هجي کند. در بيش تر اين عکس ها (جايي، معمولاً در زمينه) جنت بود و مردي که با او ازدواج کرده بود، هميشه در حال لبخند زدن، انگار که اگر لبخند نمي زدند، کاري خلاف قانون انجام داده بودند. بعد يک روز تو اشتباه کردي و از فراز شانه ات نگاهي به پشت سر انداختي و متوجه شدي که دخترانت بزرگ شده اند و مردي که زندگي مشترک با او را با تلاش بسيار حفظ کرده بودي، آن جا نشسته بود و به پرتوي از نور خورشيد زل زده بود. شايد اگر آن لحظه هر کدام از کت و شلوارهاي خود را به تن داشت، پنجاه و چهار ساله به نظر مي رسيد، ولي حالا که به آن شکل با پاهاي باز نشسته بود پشت ميز آشپزخانه، هفتاد ساله، که نه، هفتاد و پنج ساله به نظر مي رسيد. جنت سپس روي خود را به طرف سينک ظرفشويي برمي گرداند و با حساسيت عطسه مي کند؛ يک بار، دو بار، سه بار. هاروي مي پرسد: «امروز چطورند؟» و منظورش سينوس هاي جنت است، آلرژي هايش. جواب «نه چندان خوب» است، ولي آلرژي هاي تابستانيِ او، مانند موقعي که اتفاقات بد به طور شگفت انگيزي پشت سر هم رديف مي شوند، تازه کار خود را شروع کرده اند. جنت ديگر مجبور نيست کنار او بخوابد و نصف شب بر سر سهم خود از لحاف با او بجنگد. بيش تر شب ها در فصل تابستان جنت شش ساعت و حتي هفت ساعت مي خوابد و اين خيلي هم کافي است. وقتي پاييز مي شود و هاروي از اتاق خواب مهمان بيرون مي آيد و براي خواب به اتاق خواب خودشان برمي گردد، مدت خوابيدن جنت به چهار ساعت تقليل پيدا مي کند که همين مقدار هم با کلّي دردسر همراه است. جنت مي داند که روزي هاروي ديگر از آن اتاق برنخواهد گشت. گر چه جنت اين را به هاروي نمي گويد (چون اگر اين را مي گفت موجب ناراحتيش مي شد و او هنوز هم نمي خواست باعث ناراحتيش شود؛ عشقي که بين آن دو باقي مانده همين مقدار است، دست کم عشقي که از سوي جنت نصيب هاروي مي شود) ولي جنت آهي مي کشد و دستش را به درون قابلمه توي سينک مي برد و توي آن مي چرخاند و مي گويد: «بد نيست.» و بعد درست همان موقع که جنت دارد با خود مي انديشد (و اولين بار نيست که چنين مي کند) که اين زندگي ديگر هيچ چيز شگفت انگيز و غيرمترقبه اي ندارد و اين که زندگي زناشويي شان ديگر عمقي ندارد، هاروي با صدايي که به طرز عجيبي لاقيدانه است، مي گويد: «خوب شد ديشب کنارم نخوابيده بودي، جکس (Jax). من خواب بدي ديدم. از بس خواب بدي بود، با فرياد از خواب بيدار شدم.» جنت يکه مي خورد، چه مدت است که هاروي به جاي «جنت» يا «جَن» او را «جکس» صدا مي زند؟ جنت از اسم خودماني «جَن» بدش مي آيد و اين را از ديگران پنهان مي کند. جنت دوباره رو به هاروي مي کند، قابلمه را که آخرين تخم مرغ توي آن قرار دارد، فراموش کرده، آبِ توي قابلمه حالا ديگر ولرم است. خواب ديده؟ هاروي؟ جنت سعي مي کند به ياد بياورد که آخرين بار کي بود که هاروي گفته بود خواب ديده، ولي بي فايده است. تنها چيزي که به ياد مي آورد، خاطره مبهمي از روزهاي نامزديشان است که هاروي چيزي مثل اين جمله را گفته بود: «خواب تو را ديدم» و جنت هم آن قدر جوان بود که اين حرف را بسيار دلپذير بداند و نه ناموجه. «چه کار کردي؟» هاروي جواب مي دهد: «با فرياد از خواب بيدار شدم. نشنيدي چه گفتم؟» جنت در حالي که هنوز او را نگاه مي کند، مي گويد: «نه.» و در اين ضمن با خود مي انديشد که شايد هاروي سر به سر او مي گذارد، که شايد نوعي شوخي عجيب و غريب در آغاز روز باشد. ولي هاروي آدم شوخي نيست. طنز و شوخي براي او به اين معني است که به هنگام صرف شام ماجراهاي مربوط به روزهاي حضورش در ارتش را تعريف کند. جنت هر کدام آن داستان ها را دست کم صد بار شنيده است. «کلماتي را داشتم با فرياد مي گفتم، ولي حقيقتش نمي توانستم آن ها را ادا کنم. يک جوري بود... نمي دانم... نمي توانستم آن ها را خوب توي دهانم بچرخانم. انگار سکته کرده بودم. صدايم هم پايين تر از حد عاديش بود. اصلاً مثل صداي خودم نبود.» لحظه اي مکث مي کند و بعد ادامه مي دهد: «صداي فرياد خودم را شنيدم، بعد وقتي حواسم جمع شد ديگر فرياد نزدم، ولي تمام بدنم مي لرزيد، بعد هم رفتم لامپ را براي چند لحظه اي روشن کردم. سعي کردم ادرار کنم ولي نمي توانستم. اين روزها انگار هميشه مي توانم ادرار کنم – هرچند خيلي کم – ولي امروز صبح ساعت دو و چهل و هفت دقيقه نمي توانستم ادرار کنم.» بعد مکث مي کند و همان طور در پرتو شعاع نور خورشيد مي نشيند. جنت مي تواند ذرات معلق گرد و غبار را که در ميان پرتو نور خورشيد مي رقصند، ببيند. ذرات غبار منتشر در نور خورشيد انگار هاله اي دورِ سرِ هاروي ايجاد مي کنند. جنت مي پرسد: «چه خوابي ديدي؟» و اين اتفاق عجيب است: در طول شايد پنج سال (از آن موقع که تا اواسط شب با هم بحث مي کردند که آيا سهام «موتورولا» را حفظ کنند يا بفروشند، که در نهايت تصميم گرفتند بفروشند) اين براي اولين بار است که جنت به صحبت هاروي علاقه نشان داده. هاروي با لحني برخلاف معمول خجالتي مي گويد: «نمي دانم تعريف کنم يا نه.» بعد رويش را برمي گرداند. فلفل ساب را برمي دارد و آن را دست به دست پرتاب مي کند. جنت به او مي گويد: «مي گويند اگر آدم خوابش را براي ديگران تعريف کند، ديگر در واقعيت اتفاق نمي افتد.» و در اين لحظه دومين اتفاق عجيب رخ مي دهد: هاروي بيدرنگ جنت را نگاه مي کند، طي ساليان گذشته پيش نيامده بود که هاروي او را اين گونه نگاه کند. حتي سايه هاروي بر فراز دستگاه توستر انگار پررنگ تر و واضح تر است. جنت با خود مي گويد انگار وجود هاروي اهميت پيدا کرده، چرا اين گونه است؟ چرا زندگي، درست همين موقع که دارم با خودم مي گويم چقدر حقير و ناچيز است، بايد مهم به نظر برسد؟ صبحي تابستاني در اواخر ماه ژوئن است. ما در کانکتيکوت هستيم. وقتي ماه ژوئن مي شود ما هميشه در کانکتيکوت هستيم. هاروي در حالي که به اين عقيده فکر مي کند، مي پرسيد: «واقعاً؟» و در اين حين ابروان خود را بالا مي برد، (جنت بايد ابروان او را کوتاه و مرتب کند، چون بدجور پرپشت و بلند شده اند و هاروي خودش خبر ندارد) و فلفل ساب را از اين دست به دست ديگر پرتاب مي کند. جنت دلش مي خواهد به او بگويد که دست از اين کار بردارد، چون اين کار اعصابش را خرد مي کند (همان طور که سياهيِ تعجب آور سايه هاروي بر روي ديوار و نيز قلب تپنده خودش اعصابش را خرد مي کند، تپشِ قلبِ جنت بي هيچ دليل مشخصي افزايش يافته است)، ولي نمي خواهد حواسِ هاروي را از آن چه در ذهن صبحِ شنبه اش مي گذرد، پرت کند. سرانجام هاروي فلفل ساب را روي ميز مي گذارد؛ فلفل ساب هم از خود سايه اي دارد؛ سايه فلفل ساب مانند سايه يک مهره بسيار بزرگِ شطرنج روي ميز مي افتد، حتي خرده هاي نان سوخاري نيز سايه دارند، جنت نمي داند چرا فلفل ساب بايد او را بترساند، ولي مي ترساند. ياد جمله اي که گربه «چشايري» به «آليس» گفته بود، مي افتد: «ما اين جا همه ديوانه ايم» و در اين لحظه ديگر نمي خواهد از خواب احمقانه هاروي چيزي بشنود، خوابي که باعث شده بود با جيغ و فرياد بيدار شود و مثل آدمي که دچار سکته شده به نظر برسد. جنت ديگر نمي خواهد زندگي، حقير و ناچيز نباشد. جنت بي تابانه با خود مي انديشد که هيچ چيز نبايد علني شود؛ بله، بي تابانه و پرحرارت، آن قدر پرحرارت که انگار تب کرده بود، هرچند مي توانست به تمام آن اتفاقات مزخرفي که دو سه سال پيش تمام شده بود، ناسزا بگويد. هيچ چيز نبايد علني شود، صبح شنبه است و هيچ چيز نبايد علني شود. جنت دهان خود را باز مي کند تا به هاروي بگويد که آن عقيده را برعکس گفته؛ يعني که آدم اگر خواب خود را تعريف کند، به واقعيت تبديل مي شود، ولي ديگر خيلي دير شده، هاروي تعريف کردن خواب خود را شروع کرده و جنت در اين لحظه ناگهان با خود مي انديشد که چون زندگي را به عنوان چيزي حقير و ناچيز پس زده، حال دارد مجازات مي شود. اما زندگي در واقع چيزي مهم است، او چگونه توانست غير از اين فکر کند؟ هاروي مي گويد: «خواب ديدم صبح است و آمدم پايين توي آشپزخانه. صبح شنبه، درست مثل امروز، تنها فرقش فقط اين بود که تو هنوز بيدار نشده بودي.» جنت مي گويد: «صبح روزهاي شنبه هميشه قبل از اين که تو بيدار بشوي، من بيدارم.» هاروي صبورانه مي گويد: «مي دانم» و جنت مي تواند موهاي سفيد روي ران هاي هاروي را ببيند، ماهيچه رانهاي هاروي خشک و ضعيف شده اند. يک زماني او تنيس بازي مي کرد، ولي آن روزها ديگر به پايان رسيده اند. جنت با بي رحمي اي که کاملاً از او بعيد است، پيش خود مي انديشد: تو دچار حمله قلبي خواهد شد، هاروي، زندگي تو اين گونه به پايان خواهد رسيد، شايد آگهي درگذشتت را در روزنامه تايمز چاپ کنند، ولي اگر در روز مرگت يک هنرپيشه زن فيلم هاي رده B دهه پنجاه و يا يک بالرين نه چندان معروف دهه چهل بميرد، تو حتي همان آگهي درگذشت را هم از دست مي دهي. هاروي ادامه مي دهد: «ولي دقيقاً همين طوري بود. منظورم خورشيد است، نور خورشيد دقيقاً همين طوري مي زد توي آشپزخانه.» و بعد يک دست خود را بالا مي بَرَد و ذرات غبار دور سر خود را تکان مي دهد و در اين هنگام جنت مي خواهد با جيغ به هاروي بگويد که اين کار را نکند و اين که آرامش جهان را اين گونه به هم نزند. مي گويد: «مي توانستم سايه ام را روي کف آشپزخانه ببينم؛ سايه ام هيچ وقت آن قدر روشن و ضخيم نبود.» مکثي مي کند، لبخندي مي زند و جنت در اين لحظه متوجه مي شود که لب هاي هاروي چقدر ترک برداشته است.«"روشن" براي "سايه" کلمه جالبي است، نيست؟ ضخيم هم.» «هاروي...» «بعد رفتم به طرف پنجره و از آن جا بيرون را نگاه کردم و ديدم که در بدنه ماشين خانواده «فريدمن» فرورفتگي ايجاد شده و من فهميدم که فرانک با حالت مستي رانندگي کرده و وقت برگشتن به خانه آن فرورفتگي ايجاد شده.» ناگهان به جنت احساس غش کردن دست مي دهد. او خودش هم فرورفتگي بدنه ماشين فرانک فريدمن را ديده بود، وقتي که رفته بود دم در، براي اين که ببيند آيا روزنامه آمده يا نه (که نيامده بود) و او نيز همين فکر به ذهنش رسيده بود، اين که فرانک بيرون رفته بوده و ماشين را در يک پارکينگ به جايي ماليده بوده. اين که آن يکي مرد چه شکلي پيدا کرد، دقيقاً در فکرش بود. به ذهن جنت خطور مي کند که هاروي اين را نيز ديده است و اين که به دليل عجيبي دارد با او وقت گذراني مي کند. يقيناً چنين چيزي ممکن است؛ اتاق خواب مهمان که هاروي شب هاي تابستان توي آن مي خوابد، يک گوشه اش به سمت خيابان است. مسئله فقط اين است که هاروي از آن آدم هايي نيست که وقت گذراني کند. هاروي استيونز علاقه اي به وقت گذراني کردن ندارد. بر گونه ها و پيشاني و گردن جنت عرق مي نشيند و او مي تواند اين را حس کند، قلب او تندتر از هر زمان ديگر مي زند. حس مي کند که حادثه اي در شرف وقوع است، ولي آخر چرا حالا؟ حالا که دنيا آرام است؟ که اميد آرامش هست؟ جنت با خود مي گويد اگر من خودم چنين چيزي را خواستم، حالا مي گويم که پشيمانم... يا شايد جنت در واقع دارد دعا مي خواند. حرفت را پس بگير، خواهش مي کنم حرفت را پس بگير. هاروي ادامه مي دهد: «رفتم به طرف يخچال، در آن را باز کردم و تويش را نگاه کردم و يک ظرف خوراک تخم مرغ ديدم. خوشحال شدم؛ مي خواستم ساعت هفت صبح ناهار بخورم!» هاروي مي خندد. جنت – يا همان جکس – داخل قابلمه اي را که توي سينک هست نگاه مي کند و بعد هم يک عدد تخم مرغ آب پز را که توي آن باقي مانده. بقيه تخم مرغ ها پوستشان کنده شده و به دو قسمت مساوي تقسيم شده اند و زرده شان هم بيرون آورده شده؛ توي کاسه اي در کنار قفسه ظروف قرار دارند. در کنار کاسه شيشه مايونز قرار دارد. جنت مي خواست خوراک تخم مرغ را به همراه سالاد براي ناهار بياورد. جنت مي گويد: «نمي خواهم بقيه اش را بشنوم.» ولي اين را آن چنان آهسته مي گويد که حتي خودش هم نمي شنود. جنت يکي زماني در «باشگاه هنرهاي نمايشي» فعاليت مي کرد، ولي حالا حتي نمي تواند توي آشپزخانه خودي نشان بدهد. ماهيچه هاي سينه اش سفت و ضعيف شده اند و ديگر ياريش نمي کنند، درست مثل ماهيچه هاي پاهاي هاروي که ديگر براي تنيس بازي کردن ياريش نمي کنند. هاروي مي گويد: «وقتي خوارک تخم مرغ را ديدم، با خودم گفتم فقط يک تکه از آن را برمي دارم و بعد گفتم نه، اگر اين کار را بکنم، جنت داد و فرياد راه مي اندازد. بعد تلفن زنگ زد. سريع رفتم به طرف تلفن، چون نمي خواستم صداي زنگش بيدارت کند و اين جا قسمت وحشتناک ماجرا شروع مي شود. مي خواهي قسمت وحشتناکش را بشنوي؟» جنت که در کنار سينک ايستاده، پيش خود مي گويد نه. نمي خواهم قسمت وحشتناک را بشنوم. ولي در عين حال مي خواهد قسمت وحشتناک را بشنود، همه مي خواهند قسمت وحشتناک را بشنوند. ما اينجا همه ديوانه ايم و مادر جنت هم مي گفت که اگر خوابت را تعريف کني، ديگر در واقعيت رخ نمي دهند و اين يعني که بايد کابوس هايت را تعريف کني، ولي خواب هاي شيرينت را تعريف نکني و آن ها را مانند يک دندان در زير بالشت پنهان کني، آن ها سه دختر دارند. يکي از آن ها در چند قدميشان زندگي مي کند: جِينا، که از شوهر خود طلاق گرفته، سه دختر و اين يعني يک عالمه دندان در زير بالش ها، يعني کلي نگراني بابت غريبه هاي سوار ماشين که شکلات تعارفشان مي کردند و مي خواستند سوارشان کنند و يعني کلي احتياط و مراقبت از آن ها و جنت با استيصال به خود مي گويد که کاش حق با مادرش بود، کاش تعريف کردن يک خوابِ بد به معني فرو کردن خنجر در قلب يک خفاش بود. هاروي مي گويد: «گوشي را برداشتم، تريشا بود.» تريشا دخترِ بزرگشان است. «اولش فقط يک کلمه گفت، فقط "بابا"، ولي من مي دانستم که تريشاست. خودت که مي داني آدم هميشه چطور مي فهمد؟» بله. جنت مي داند آدم هميشه چطور مي فهمد. اين که چطور، از همان اولين کلمه مي فهمي که فرزند خودت است تا اين که بزرگ مي شوند و از آنِ کسِ ديگري مي شوند. «من گفتم: سلام تريش، چه شده صبح به اين زودي تلفن زدي عزيزم؟ مامانت هنوز توي رختخواب است. اولش هيچ جوابي نيامد. خيال کردم تلفن قطع شده، ولي بعدش صداي پچ پچ و ناله شنيدم. کلمات را نصف و نيمه ادا مي کرد. انگار داشت سعي مي کرد حرف بزند، ولي نفسش بالا نمي آمد. در اين موقع بود که من نگران شدم.» هاروي قسمت وحشتناک را خيلي کند دارد تعريف مي کند، اين طور نيست؟ دليلش هم اين است که جنت مدتي بود که دچار ترس شده بود، حتي قبل از اين که هاروي قضيه فرورفتگي توي بدنه ماشين فرانک فريدمن را تعريف کند و فکر کردن به اين موضوع موجب مي شود ياد مکالمه تلفني اي بيفتد که کمتر از يک هفته پيش با دوستش «حنا» داشت، همان مکالمه اي که نهايتاً به تعريف کردن داستان هاي ترسناکي در مورد بيماري آلزايمر انجاميده بود. حنا در شهر؛ جنت نشسته بر روي صندلي کنار پنجره در اتاق نشيمن و به محوطه کوچک خانه خودشان نگاه مي کند، به تمام آن گياهان زيبا که موجب مي شوند عطسه کند و از چشمش اشک بيايد و قبل از اين که مکالمه تلفنيشان حول موضوع آلزايمر بچرخد. ابتدا درباره «لوسي فريدمن» حرف زدند و بعد هم «فرانک». جنت بود يا حنا که اين موضوع را پيش کشيده بود؟ کدام يکيشان گفته بود: «اگر فرانک فکري براي اين مستي و رانندگي خود نکند، حتماً کسي را خواهد کشت»؟ «بعد تريش کلمه اي را گفت که من خوب نشنيدم... ولي انگار گفت پليس. من از او پرسيدم پليس چي و نشستم، درست همين جا.» و به صندلي اشاره مي کند که در کنار تلفن قرار دارد. «بعد باز هم سکوت برقرار شد، بعد باز چند تا از آن کلمه هاي نصف و نيمه را پچ پچ کنان گفت. با اين کارش داشت اعصاب مرا خرد مي کرد، ولي بعد گفت "شماره"، خيلي واضح. و من فهميدم – مثل همان لحظه اي که فهميدم مي خواهد بگويد پليس – مي خواهد به من بگويد که پليس به او زنگ زد، چون آن ها شماره ما را نداشتند.» جنت با بهت زدگي سر خود را تکان مي دهد. آن ها دو سال پيش تصميم گرفته بودند که شماره تلفن خود را از دفتر راهنماي تلفن عمومي خارج کنند، چون خبرنگارها مدام به هاروي زنگ مي زدند و در مورد افتضاحِ «انرن» (Enron) سؤال مي کردند؛ معمولاً هم به هنگام صرف شام. البته نه اين که هاروي بخواهد نقشي در قضيه انرن داشته باشد، بلکه به اين دليل با او تماس مي گرفتند که آن شرکت هاي بزرگ توليد انرژي در حوزه تخصص او بودند. او حتي چند سال قبل تر به عنوان نماينده رئيس جمهور خدمت کرده بود، همان زماني که «کلينتون» کاهن بزرگ بود و جهان (دست کم از ديدِ فروتنانه جنت) اندکي بهتر و اندکي امن تر بود. کُلي چيزها در وجود هاروي بود که ديگر علاقه اي در جنت برنمي انگيخت، ولي با اين حال جنت مطمئن بود که اگر تمام آن شارلاتان هاي «انرن» را روي هم بگذارند، در زمينه درستي و استحکام شخصيت، انگشت کوچک هاروي هم نمي شوند. جنت شايد بعضي وقت ها از بابت درستي و استحکام شخصيت، حوصله اش سر برود، ولي خوب با آن آشناست. ولي آيا پليس نمي تواند بالاخره از طريقي به شماره تلفن هاي ثبت نشده دست پيدا کند؟ خب، شايد اگر با شتاب بخواهد چيزي را کشف کنند، يا خبري را به کسي بدهند، جواب منفي باشد. به علاوه، رؤياها که قرار نيست منطقي باشند، اين طور نيست؟ رؤياها اشعاري براي ضمير ناخودآگاه هستند. و اکنون جنت که ديگر نمي تواند ساکن و بي حرکت بايستد، به طرف در آشپزخانه مي رود و به روز روشن ماه ژوئن نگاه مي کند و به محوطه کوچک محل زندگيشان که سهم کوچک آن ها از «رؤياي آمريکايي» است. چه صبح آرامي، هزاران شبدر هنوز بر روي چمن مي درخشند! و هنوز قلبش در سينه تندتند مي زند و دانه هاي عرق از صورتش فرو مي غلتند، مي خواهد به هاروي بگويد که بس کند، رؤياي خود را تعريف نکند، اين رؤياي وحشتناک را. جنت بايد به هاروي يادآوري کند که جِينا در نزديکي خانه شان زندگي مي کند. هاروي مي گويد: «مدام کلمات نصف و نيمه را پچ پچ کنان تکرار مي کرد و چيز مشخص نمي گفت. بعد کلمه کشته شد را شنيدم و فهميدم که يکي از دخترهايمان مرده. همين طوري فهميدم. تريشا نبود، چون تريشا پشت خط داشت صحبت مي کرد، يا جِينا بود يا استفني. خيلي ترسيده بودم. همان طور آن جا نشستم و از خودم مي پرسيدم که دلم مي خواهد کدام يکيشان مرده باشد. سر تريشا داد زدم. بگو کدام يکيشان! بگو کدام يکيشان! تريش، محض رضاي خدا بگو کدام يکيشان! و در آن لحظه بود که دنيا را خون فرا گرفت... انگار هميشه چنين چيزي هست...» هاروي خنده مختصري مي کند و جنت در پرتو آن صبح روشن لک سرخي را در وسط فرورفتگي توي بدنه ماشين فرانک فريدمن مي بيند و در وسط همان لک سرخ چيزي ديده مي شود که ممکن است خاک باشد يا حتي مو. جنت مي تواند فرانک را ببيند که ساعت دو صبح دارد ماشين خود را کنار جدول پارک مي کند، آن قدر مست است که حتي نمي تواند وارد مسير گاراژ بشود، چه برسد به بردن ماشين به درون گاراژ، دروازه وردي تنگ است. جنت مي تواند فرانک را ببيند که با سر فروافتاده و در حالي که به سختي از بيني نفس مي کشد، تلوتلو خوران به درون خانه مي رود. در آن وقت مي دانستم که توي تختخواب ام، ولي صدايي ضعيف را مي شنيدم که به هيچ وجه مثل صداي خودم نبود، مثل صداي يک غريبه بود، کلماتش ناقص و نامفهوم بود. "اگو کئومِ اکي شون، اِگو کئومِ اکي شون"، آره انگار همين را مي گفت. "اِگو کئوم اِکي شَون، اِئيشَ!"» بگو کدام يکيشان. بگو کدام يکيشان، تريش. هاروي سکوت مي کند و در فکر فرو مي رود. ذرات غبار دور صورتش حرکت مي کنند. انعکاس نور خورشيد بر روي پيراهنش چشم آدم را مي زند. سرانجام مي گويد: «همان طور دراز مي کشم تا بيايي و ببيني چه مشکلي پيش آمده. بدنم مي لرزد، به خودم مي گويم که فقط يک خواب بود، معمولاً هم آدم در چنين مواقعي چنين چيزي به خود مي گويد، ولي در عين حال نمي توانم پيش خود فکر نکنم که چقدر واقعي بود. چقدر حيرت انگيز، البته از جهت وحشتناک بودن.» هاروي دوباره مکث مي کند، در اين فکر است که اتفاق بعدي را چگونه تعريف کند، غافل از اين که همسرش ديگر به حرف هايش گوش نمي دهد. جکس اکنون دارد تمام ذهن خود را به کار مي گيرد، تمام قواي فکري خود را، تا به خود بقبولاند که آن چه دارد مي بيند، خون نيست، بلکه فقط رنگ زيرينِ بدنه ماشين فرانک است که در اثر خراشيدگي بيرون زده. «رنگ زيرين» کلمه اي است که در ضمير ناخودآگاه خود، به کاربرد آن بسيار علاقه مند شده. هاروي سرانجام مي گويد: «حيرت انگيز است، نيست؟» اين که تخيل تا کجاها مي تواند برود. رؤيايي مثل اين نشان مي دهد که يک شاعر – يکي از آن شاعرهاي واقعاً بزرگ – شعر خود را چگونه مي بيند. تک تک جزئيات بسيار واضح و بسيار روشن.» هاروي سکوت مي کند و آشپزخانه اکنون به خورشيد و ذرات رقصان غبار تعلق دارد؛ بيرون، دنيا در انتظار است. جنت به ماشين فرانک که در آن سوي خيابان قرار دارد نگاه مي کند؛ انگار در چشمانش مي تپد. وقتي تلفن زنگ مي زند، جنت اگر نفس داشت جيغ مي کشيد، اگر مي توانست دستان خود را تکان بدهد، گوش خود را مي گرفت. صداي بلند شدن و رفتن هاروي به طرف تلفن را مي شنود و تلفن در اين ضمن بار ديگر زنگ مي زند و سپس براي بار سوم هم زنگ مي زند. جنت با خود مي انديشد اشتباه گرفته اند. حتماً اشتباه گرفته اند، چون اگر رؤياهايت را تعريف كني، ديگر به واقعيت تبديل نمي شوند. هاروي مي گويد: «الو؟» منبع: ماهنامه فيلم نگار شماره 15 /ن  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 541]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن