تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 28 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):بهترين سخن، آن است كه قابل فهم و روشن و كوتاه باشد و خستگى نياورد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816402989




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

هفت ستاره


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
هفت ستاره
هفت ستاره     خورشيد تيغه هاي طلايي اش و در تن کوه ها و دشت ها فرو کرده بود. آفتاب همه جارو گرفته بود و روشنايي و گرماش رو از کسي دريغ نمي کرد. رعنا شير رو در ليوان ريخت. کاکائو به اون اضافه کرد و صدا زد. مهديار! زود باش پسرم ديرت شد. من تو ماشين منتظرم و ليوان چايي رو سر کشيد. صداي زنگ تلفن سرور جان سلام!؟ ... امروز نمي رسم برم دفتر، پيش مامان بايد برم براي سفره عقد دخترخانم اردشيري، وسيله بخرم... .... باشه ساعت 3 جلوي در بيمارستان. دنبال فروغ هم مي رم جلوي در ايستاده بودند که خانم پرستار جلو آمد و گفت: تک تک تشريف ببريد توي اتاق. هر کس فقط چند دقيقه. فروغ در شيشه اي رو باز کرد و داخل شد. چشم هاي پدر بسته بود. پيرشده بود. موهاش ريخته بود. صورتش پر از چروک و ريش چند روزه اش يک دست سفيد . فروغ، دست هاي پر از چروک ، پدر رو گرفت. کف دست هاي بابا زبر بود. آروم صدا زد بابا عبدالرضا چشم ها رو باز کرد. لبخندي بي رمقي به صورتش نشست. فروع ياد روزهاي خوب افتاد بابا او رو روي شونه هاش مي شوند و مي دويد ياد روزي افتاد که بابا او رو روي زانوهاش نشوند و گفت: فروغ چون مامان قراره براي تو و خواهرت، يه داداش خوشگل بياره. فروغ اشک گوشه چشم هاش رو پاک کرد و دست پيرمرد رو به لب ها برده و بوسيد، عبدالرضا به صورت فروغ خيره شد. چقدر شکل مادرتي. عين جوون هاي اشرف سادات. نفس رو بيرون داد مثل يک آه. راستي حالش چطوره؟ خوبه خانمي که روي مانتو شلوار سورمه اي سبز پوشيده بود، به او نزديک شد و گفت: شما تشريف ببريد. ملاقات کننده بعدي بياد، نيايد زياد حرف بزند خستگي براش بده. چشم هاي فروغ به صورت زرد پدر بود. دوباره دست هاي او رو به لب ها برد و بوسيد. به اشکي که گوشه چشمش جوانه زده بود، اجازه داد تا روي گونه هايش سر بخورد. بعد از در بيرون رفت. خواهرش کمي آن طرف تر، ايستاده بود و با دو تا دختر جوون صحبت کرد. صورت يکي از اون ها، رو به فروغ بود. فروغ ياد عکسي در آلبوم بي بي دايي افتاد. بي بي در اون عکس، به دوربين لبخند مي زد. اين دختر چقدر شکل ... بعد فکر ديگري ذهنيت... بعد فکر ديگري ذهنيت اوليه رو پر شدند. آهان فهميدم به آن جمع نزديک شد. صداي رعنا اومد: مهتاب و مهسا خواهرهاي ما هستند. مهتاب قد بلندي داشت. موهاي مشکي اش، از زير روسري بيرون اومده بود لبخند زد. چقدر خنده اش شبيه باباست. مهتاب سلام کرد و دستش رو دراز کرد. فروغ دست او رو، در دست هاش گرفت و فشرد. چشمش به دست چپش افتاد. يک حلقه ظريف و باريک، به انگشت داشت. سيماي هر دو را تبسمي زيبا روشن کرد. دستش را در دستان مهسا هم گذاشت. پوست مهسا روشن تر از بي بي دايي بود. سرور از دور به اونها نزديک شد. با دکتر صحبت کردم، به گفته او، بابا فردا يا پس فردا به بخش منتقل مي شه. الحمدا... خدا رو شکر. رعنا از پيش پدر برگشت. صورتش گلگون بود. به جمع که رسيد سر به شانه سرور گذاشت و هق هق کرد. مهسا چون مهتاب خانم! مامان زنگ زد و سفارش کرد از اينجا بريم خونه ما. مادرت و بي بي دايي هم هستند. مزاحم نمي شيم. شما مراحم هستيد. بايد عقل هامون رو روي هم بگذاريد. راه حلي پيدا کنيم. فرح و فهيمه و ايران به نتيجه رسيده باشند. فرح سيني که ظرف هاي ژله در آن بود، جلوي نامادريش گرفت. زن لبخند کم رنگي زد و گفت: نمي خورم. برام بده. پس الان براتون کمپوت مي آرم. زحمت نکش و گفتگوها شروع شد. ايران بچه رو به بغل خواهرش داد و گفت: امروز پيش صاحب موتور بودم. اولش خيلي ادا در آورد ولي بعدش يه چک گرفت و از شکايتش صرف نظر کرد. فهيمه قاشق ژله رو از دهن خارج کرد بعد گفت: من نتوستم کامران رو ببينم. ملاقات ممنوعه. طول مي کشه تا به ما اجازه ملاقات بدن. صنم خانوم اشک چشم هاش رو پاک کرد و گفت: بميرم واسه بچه ام اشرف سادات ،رو به فرح کرد و گفت: فرح جون! بعدا برو چايي بيار. بيا بشين ببينم رفتي خونه اون دخترک معصوم فرح روي مبل نشست. به پشتي تکيه داد. رو به جمع کرد رفتم ولي روم نشد خودم رو معرفي کنم. گفتم از مربي هاي مهد کودکش هستم. مادرش جيغ مي کشيد. موهاش رو مي کند. اين قدر گريه کرد تا از حال رفت و بهش آرام بخش تزريق کردن. فرح بغضش رو فرو داد و ادامه داد. چه دختر خوشگل و نازي بود. چند وقت پيش ، عکسش رو جلد مجله چاپ شده بود. يک ديوار سالن نشيمن، قاب هاي عکس دخترک بود. روي همه اون ها، روبان مشکي زده بودند. آه کشيد و ادامه داد: خدا براي هيچ مادري نياره. مادر بزرگ دخترک ، مات يک گوشه نشسته بود. خاله اش گفت، از وقتي خبررو شنيده، يک کلام با کسي حرف نزده. پدر بزرگش هم، رنگ پريده به پشتي تکيه داده بود و قرآن مي خوند. پيش خودم گفتم، الان موقعش نيست. بايد يک کم بگذره. شايد بعد از چهلم آروم تر بشن. صنم خانم گفت: حالا جواب عبدالرضا رو چي بدم؟ مهسا تکه سيبي رو که، فهيمه براش پوست کنده بود، به دهن گذاشت بعد از چند دقيقه گفت: من مي گم به بابا بگيم، باهاشون صحبت کرديم، قراره رضايت بدن. شايد اين جوري حال بابا بهتر بشه. مهتاب نگاهي به ساعتش کرد و از جا بلند شد. براي ساعت 6 بايد ترمينال باشم. يکي يکي خواهران رو بوسيد. وقتي اشرف سادات رو بغل کرد مي بوسيد. شونه هاش تکون خورد رو به مادرش و مهسا گفت: منو بي خبر نذارين. آخر هفته مي آم تا بابا رو ببينم. فرح: مي خواي تا ترمينال برسونمت. نه در بست مي گيرم. متشکرم. رعنا ترمز دستي رو کشيد و از ماشين پايين اومد. در رو باز کرد بابا رو از ماشين پايين آورد. بوي اسفند، حياط کوچک خونه، صنم خانم را پر کرده بود. پيرمرد که به دخترش تکيه داده بود، ايستاده و خيره به لاشه گوسفندي که جلوي پاهاش قرباني کرده بود، نگاه کرد. دخترها دور و برش بودند. فرح و فهيمه بهش کمک کردند تا از پله ها بالا بره. ايران او رو به اتاقش برد و روي تشک خواباند. عبدالرضا به دور و برش نگاه کرد. هر کدوم از دخترها به کاري مشغول بودند رعنا سيني داروي پدر را در کنار تشک گذاشت. نگاهي به ساعت بالا سرش انداخت و يکي از قرص ها رو با يک ليوان آب به او داد. مهتاب يک ليوان آب ميوه به او داد. مهتاب يک ليوان آب ميوه به پدر خوراند. فرح بالش پدر رو مرتب کرد. گفت: بابا استراحت کنيد. براي ناهار صداتون مي کنم. فهميه هم پنجره رو بست و پرده رو کشيد. هنوز هوا سوز داره مي ترسم سرما بخوريد. سفره آماده بود. رعنا به نزد پدر رفت و گفت: بابا سوپ تون رو بيارم اينجا نه بابا جون مي آم اونجا. مي خوام پيش دخترم باشم. پس بياين ببرمتون صدا زد ايران ايران دويد. هر دو زير بغل عبدالرضا رو گرفتند و به سمت هال رفتند و او رو بالاي سفره نشاندند. فهيمه زود يک پشتي براي پدر آورد. سرور هم ظرف سوپ رو جلوي او گذاشت. وقتي همه دور سفره نشستند. عبدالرضا به اونها نگاه کرد. از ذهنش گذشت. خدايا شکرت، که بهشت گمشده ام رو دوباره يافتم. کاش کامران هم بود. منبع: نشريه خانه و خانواده شماره 170 /س  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 661]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن