-
هفت ستاره خورشيد تيغه هاي طلايي اش و در تن کوه ها و دشت ها فرو کرده بود. آفتاب همه جارو گرفته بود و روشنايي و گرماش رو از کسي دريغ نمي کرد. رعنا شير رو در ليوان ريخت. کاکائو به اون اضافه کرد و صدا زد. مهديار! زود باش پسرم ديرت شد. من تو ماشين منتظرم و ليوان چايي رو سر کشيد. صداي زنگ تلفن سرور جان سلام!؟ ... امروز نمي رسم برم دفتر، پيش مامان بايد برم براي سفره عقد دخترخانم اردشيري، وسيله بخرم... .... باشه ساعت 3 جلوي در بيمارستان. دنبال فروغ هم مي رم جلوي در