تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 18 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هيچ كس چيزى را در دل پنهان نداشت، جز اين كه در لغزش هاى زبان و خطوط چهره او آشكار شد....
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805575978




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

پیرمرد مهربان


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: پیرمرد مهربان 
پیرمرد مهربان
گلی و قلی دست هم را گرفته بودند و از کنار ویترین مغازه ها رد می شدند و لباس های قشنگ پشت ویترین را نگاه می کردند. وای چه لباس های قشنگی! چه کفش هایی! اما چه فایده که قلی و گلی پول نداشتند تا برای عیدشان لباس نو بخرند. از وقتی بابا بیکار شده بود پول زیادی نداشت تا برای قلی و گلی لباس و اسباب بازی بخرد. آن ها همین طور دست هم را گرفته بودند و ویترین مغازه ها را نگاه می کردند که به مغازه شیرینی فروشی رسیدند. مغازه خیلی شلوغ بود و همه برای خریدن شیرینی عید صف بسته بودند. چه بوهای خوبی از توی مغازه می آمد. گلی گفت: کاش بابا پول داشت و برای سفره هفت سین امسال شیرینی می خرید. قلی گفت: غصه نخور، وقتی خودم بزرگ شدم، سر کار می روم و هر چیزی بخواهی می خرم. گلی خوش حال شد و لبخندی زد و بعد دوتایی صورت هایشان را به شیشه مغازه چسباندند و به شیرینی های پشت ویترین خیره شدند. واقعاً که شیرینی های قشنگی بودند، آدم دلش می خواست آن ها را درسته قورت بدهد. پیرمرد مهربان توی صف شیرینی فروشی ایستاده بود تا برای عید شیرینی بخرد. او از توی مغازه قلی و گلی را دید. قلی و گلی هم او را دیدند و لبخند زدند. پیرمرد زنبیلش را توی صف گذاشت و آمد پشت شیشه و بچه ها را صدا کرد. قلی و گلی که بچه های خیلی با ادبی بودند، به مغازه آمدند و سلام کردند. پیرمرد مهربان گفت: می خواهید شیرینی بخرید؟ قلی گفت: نه. گلی گفت: پول نداریم. دل پیرمرد مهربان پر از غصه شد و پرسید: چرا پول ندارید؟
پیرمرد مهربان
گلی گفت: از وقتی بابا بیکار شده، پول نداریم. تازه لباس عید هم نخریدیم. پیرمرد خیلی ناراحت شد، او برگشت و شیرینی هایش را خرید و بعد چند تا شیرینی از درون جعبه برداشت و به قلی و  گلی که هنوز پشت شیشه ایستاده بودند، داد. بچه ها خیلی خوش حال شدند و از پیرمرد تشکر کردند و بعد به سمت خانه راه افتادند. پیرمرد هم آهسته و بی سر و صدا پشت سرشان راه افتاد تا این که قلی و گلی به خانه رسیدند و در زدند و بعد از چند ثانیه مامان در را باز کرد . پیرمرد از دور بچه ها را نگاه می کرد که با خوش حالی شیرینی ها را به مامان نشان می دادند. پیرمرد چند دقیقه همان جا ایستاد و بچه ها را نگاه کرد و بعد به خانه اش برگشت. او تا شب به قلی و گلی فکر می کرد. پیر مرد مهربان پول زیادی نداشت، اما کمی پول پس انداز کرده بود تا تعطیلات عید با ننه زری برای زیارت به قم برود. آن شب پیرمرد مهربان ماجرا را برای ننه زری تعریف کرد و ننه زری هم با دقت گوش داد و هی برای قلی و گلی غصه خورد . روز بعد وقتی پیرمرد مهربان از خواب بیدار شد دوباره به مغازه شیرینی فروشی رفت و چند بسته شیرینی خرید و پول هایی را هم که پس انداز کرده بود درون جعبه شیرینی ها گذاشت و به طرف خانه قلی و گلی به راه افتاد. دم خانه که رسید، در زد و بعد جعبه های شیرینی را همان جا گذاشت و خودش پشت دیوار مخفی شد. چند دقیقه بعد قلی در را باز کرد. او شیرینی ها را نگاه کرد و لبخندی زد و دور و برش را نگاه کرد و وقتی کسی را ندید، جعبه ها را برداشت و با خوش حالی به خانه رفت. پیرمرد مهربان نفس راحتی کشید و با عجله به خانه برگشت. او خیلی خوش حال بود . بعد از ظهر که شد، قلی و گلی به همراه مامان و بابا به بازار رفتند. آن ها خیلی خوش حال بودند؛ چون حالا دیگر می توانستند لباس عید بخرند. پیر مرد مهربان هم خوش حال بود. او در خانه اش به پشتی تکه داده بود و با ننه زری چایی دارچین می خورد.  بخش کودک و نوجوانمنبع :روزنامه قدس *مطالب مرتبط:کوتوله ها و کفاش کروکودیلی به نام ابر سفید  اطلاعات لطفا! 





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 714]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن