واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: پیرد مرد و طبیب
در قسمت قبل خواندید که پیرمرد بیمار به دنبال طبیب حاذقی می گشت که او را از شر دردهایبش نجات دهد. او بالاخره آن طبیب را یافت و نزدش رفت و به او گفت که همه ی اعضای بدنش درد می کند و حالا ادامه ی ماجرا....طبیب نگاهی دلسوزانه به پیرمرد کرد و گفت: «فهمیدم پدرجان. همه چیز را فهمیدم. دیگر لازم نیست در باره بیماری هایتان توضیح بیشتری بدهید! مقداری دارو برایت تجویز می کنم. باید مرتب از این داروها بخورید. همیشه و تا آخر عمر.»پیرمرد پرسید: «طبیب جان اگر این داروها را بخورم، دیگر کاملاً خوب خوب می شوم؟ مثل اولم می شوم؟»طبیب لبخندی زد و چیزی نگفت. پیرمرد ادامه داد: «جناب طبیب، هر کاری که می توانی در حق من بکن. کاری کن که حالم کاملاً خوب شود.»منّتی باشد ز تو بر جان منگر بری این سستی از دندان منطبیب گفت: «پدرجان، تو بالای هشتاد سال سن داری، این داروها حالت را کاملاً خوب نمی کند، بلکه کمی کمکت می کند تا دردها را آسان تر تحمّل کنی. طبیعی است که مثل اولت نمی شوی! چون روز به روز سنّت بالاتر می رود و روز به روز، پیرتر و پیرتر می شوی. سرعت پیری بعد از هشتاد سالگی خیلی زیاد است. این را که خودت بهتر از من می دانی!»پیرمرد گفت: «این را می دانم، ولی دردم چرا کاملاً خوب نمی شود؟ این را نمی فهممم!»طبیب پرسید: «واقعاً نمی دانی؟»پیرمرد گفت: «نه! از کجا باید بدانم. تو طبیبی نه من! من بیمارم. تو که طبیب هستی می توانی مرا خوب کنی!»طبیب گفت: «پدرجان، فقط یک راه وجود دارد که حال تو کاملاً خوب خوب شود و مثل اولت بشوی!»پیرمرد با خوشحالی پرسید: «خوب خوب؟»
طبیب ادامه داد. «آری، خوب خوب اما این یک راه از دست من خارج است. از من بر نمی آید. البته از تو هم بر نمی آید. یعنی از هیچ کس بر نمی آید!»پیرمرد با تعجب پرسید: «از هیچ کس؟ حتی از تو؟ آن راه مگر چیست، که این قدر مشکل است؟ شاید خودم بتوانم مشکل را حل کنم!»طبیب لبخندی زد و گفت: «پدرجان، آن یک راه این است که تو بتوانی حداقل چهل سال جوان تر شوی. یعنی از هشتاد سالگی برگردی به چهل سالگی، یا به سی سالگی. آن وقت دندان هایت سالم می شوند. کمرت دیگر درد نمی گیرد. پاهایت قوی و محکم می شود و سستی و بی رمقی از همه بدنت دور می شود و...چاره ضعفت پس از هشتاد سالجز جوانی نیست، و آن باشد محالرسته دندان تو گردد قویگر از این هشتاد، چل واپس رویلیک چون واپس شدن مقدور نیستگر، به این سستی بسازی، دور نیست!پیرمرد با تعجب پرسید: «یعنی تا به کی باید با این دردهایم بسازم؟» طبیب با نگاه دلسوزانه ای به پیرمرد گفت:«چون اجل از تن جدایی بخشدتاز همه سستی، رهایی بخشدت!»هفت اورنگ جامیتنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکارمطالب مرتبطمحکوم به مرگ خرس و خیک گوش های حاکم حکیم دانا و مرد غمگین حکایت حاجی و جن
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 505]