محبوبترینها
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
سه برند برتر کلید و پریز خارجی، لگراند، ویکو و اشنایدر
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1826149435
مباني تفكر جديد و روح علوم انساني (1)
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
مباني تفكر جديد و روح علوم انساني (1) اشاره : نظرگاه رنسانسيدورهي رنسانس (نوزايش) دورهاي است كه با ظهور و ولادت جد«بشريت و تمدني تازه« وقوع حاصل ميكند. اينكه شرايط و علل پيدايي اين دوره چيست، فيلسوفان و مورخين هر كدام به اقتضاي وضع نظري خود پاسخي دادهاند. از اين علل و شرايط ميتوان سقوط قسطنطنيه و آشنايي اروپا با فرهنگ و ادب يوناني و آگاهي غربيان از علوم مسلمانان و اوضاع تمدن اسلامي طي جنگ صليبي را ذكر كرد كه ظاهرا اقوال موجهي به شمار ميروند.اما چرا در آغاز ظهور علم و عالم جديد اين شرايط حاصل شده؟ و عليرغم سوابق ممتد در بحث و جدل و نظر، فقط در چهارصد سال پيش، علم جديد كه با آن تصرف در عالم ممكن شده، مورد نظر بشر قرار گرفته است؟ چرا تا قبل از رنسانس بشر با نگاهي سودانگارانه و به مثابهي يك منبع ذخيره انرژي ثابت به عالم نظر نكرده، تا آن را از منظر فرضيههاي رياضي درك كند و بالنتيجه جهان قابل تصرف شود؟ چرا ارسطو اشرف علوم را بيسودترين علوم ميدانست و اهل علم نيز تا پايان قرون وسطي چنين تصوري از علم داشتند، در حالي كه با آغاز دورهي جديد و ظهور علم جديد چنانكه بيكن و ديگر فلاسفه گفتند، علم بايد بشر را به قدرت برساند؟ و يا به تعبير دكارت با علم آدمي مالك عالم شود؟پرداختن به اين بحث خود مجال ديگر ميخواهد كه در اين مقال نميگنجد، اما آنچه ميتوان گفت، اين است كه به هر دليل و شرايطي با ظهور عصر جديد در نحوه تلقي بشر نسبت به موجودات و بطور كلي نسبت به عالم و آدم و مبدأ عالم و آدم تحولي پديد آمده است. به عبارتي موجودات چنان انكشاف يافتهاند ـ ذيل انكشاف وجود و حقيقت ـ كه اين بار آدمي از چشم ديدارهاي عرشي به جهان نگاه نميكند و آن را جلوهگاه تجليات حق نميبيند.پيش از اين تاريخ، پرداختن به چگونگي و كيفيت و ظاهر و اوصاف و خواص اشيا چندان مورد توجه فلاسفه نبود و آنان بيشتر پرسش از چيستي و ماهيت اشيا ميكردند. اما با ظهور علم جديد توجه به پديدارها و ظواهر موجودات مطلوب گرديد، البته علم جديد صرفا " به وصف ظواهر و اوصاف اشيا نميپردازد، بلكه آن را در نسبتهاي رياضي و كمي تجربه ميكند.چنانكه گاليله گفته بود: «كتاب طبيعت را با حروف رياضي نوشتهاند» و دكارت بنيان شناخت رياضي جهان را در فلسفه خويش طرح كرد. نحوهي تصوّر علم جديد اين است كه طبيعت را به عنوان شبكهاي از نيروهاي محاسبهپذير دنبال ميكند. فيزيك جديد طبيعت را چنان بر پا ميكند كه خود را همچون شبكهاي از نيروهاي از پيش محاسبهپذير عرضه ميكند.تا آغاز رنسانس آنچه بر جهان غالب بود، تفكر اساطيري يا تفكر ديني بوده است، چنانكه اروپا نيز شاهد نحوي غلبه و استيلاي تفكر ديني طي هزار سال است. تا هنگامي كه يك نحوه تفكر و يك صورت فكري مستولي است تفكري تازه مجال ظهور پيدا نميكند و مردمان مستعد شنيدن كلمات جديد و تلقي آن نيستند اما هنگامي كه قوم مستعد نيوشايي كلامي جديد گرديد، عالم جديد نيز در افق تفكر آشكار ميگردد.در ظهور عالم جديد و تفكر تازه، انبيا و شاعران به جهت غلبه حضور بر ايشان پيش از ديگران لب به سخن ميگشايند و تلقي كلمات ميكنند و آموزگار راهي جديد ميشوند و طرح راه و رسمي تازه ميافكنند. آموزگاراني كه خود آموزگاري دارند. با اين آموزگار است كه عهد و پيمان جديد بسته ميشود و دعوت ايشان نيز به آن آموزگار و مربي است و چنانكه در دوره جديد در كلمات شاعراني چون پتراركا ، بوكاچو ، كريستوفر مارلو، گوته و ديگران ظاهر ميشود، گويي عهد تازهي بشر با شيطان است و آموزگار او نفس امارهي احيا شدهي اوست كه در سرتاسر قرون وسطي سركوب شده بود.نظرگاه يونانيبهر تقدير در آغاز تمدن جديد كه به رنسانس تعبير شده، حياتي تجديد شد كه جلوهاي از آن را يونان تجربه كرده بود و آن پرداختن به خود و عقل خود و نيل به خودآگاهي و زندگي عقلاني بر طبق طبيعت و عالم واقع بود كه در نظر بعضي از آنان مقام خدايي داشت و چون الوهيت تلقي ميشود. از منظر عقل يوناني علم، مطابقت با واقع محسوب ميشد و به اين جهت نيز يونانيان را در مراتب مختلف، جهان مدار تعبير كردهاند. سعادت در چنين جهاني زيستن بر طبق عقل تلقي ميشد. دين و وحي و نبوت و خدا به معني ديني لفظ كمتر در اين جهان جلوه داشت.خداي سقراط ، افلاطون ، ارسطو نيز خدائي كمرنگ و خودانگار بود.كاپلستون متكلم مسيحي در اين باب چنين گفته است:ارسطو در اخلاق كبير صريحا " ميگويد كساني كه فكر ميكنند به خدا ميتوان محبت ورزيد بر خطا هستند، زيرا خدا نميتواند محبت ما را پاسخ دهد و ما در هيچ حال نميتوانيم بگوئيم كه خدا را دوست داريم .پس ديگر اين سخن منتفي است كه آدميان بكوشند تا با او ارتباطي مشخص برقرار كنند، چنانكه در ديانت آسماني چنين تلقياي پيوسته مطرح بوده است.رواقيان به عنوان نماينده جمع كثيري از متفكران يوناني ـ رومي جهان و خدا را يكي ميدانستند چنانكه ماركوس آورليوس Marcus Aurelius فيلسوف و امپراطور روم در دعاي خويش بدان تصريح دارد:اي جهان، هرچه ترا در خور باشد مرا درخور است. هرچه ترا به هنگام است مرا نه دير است و نه زود. اي طبيعت، رهآوردهاي فصلهاي تو هر چه باشند ، براي من ميوههاي خوشگوارند ، همه چيز از توست ، در توست و بازگشتش به سوي توست.اميل بريه در باب روح فلسفه يوناني چنين گفته است:در فلسفه يونان مقارن ظهور مسيح ، عالم را به صورتي تصور ميكردند كه از هر جهت مطابق با حكم عقل بود و يكسره با رموز و اسرار بيگانه مينمود. طرح اين عالم را پيوسته در آثار فلسفي ميريختند و پياپي به صورتي كه مقبول باشد، مينگاشتند (از قبيل رسالهاي كه «درباره جهان» نگاشته شد و كتابي كه سنكا در بحث از مسائل طبيعي پرداخت و غيره). در بحث از چنين جهاني مسأله تقدير انسان در حيات اخروي به ميان نميآمد، زيرا اصحاب اين بحث يا مانند اپيكوروس به «مرگ جاويدان» كه هيچ كاري به زندگان ندارد، قائل بودند يا مثل رواقيان Stoicism مرگ را يكي از حوادثي كه مجموعه آنها سرنوشت سراسر جهان را پديد ميآورد، ميشمردند. در بحث از چنين جهاني محلي براي ذكر قصص خدايان نميماند و اين داستانها را يا به بعضي از منقولات تاريخي تأويل ميكردند و مانند ايمروس سرگذشت شهرياران در گذشته ميشمرند و يا مانند رواقيان، تعبير قواي طبيعي و حوادث واقعه در طبيعت با استفاده از رموز و استعارات، ميدانستند. فيلسوفان در طريق عمل يكسره تابع حكم عقل و قائل به اصالت آن بودند و در همه آثار خود خواه آنچه به قصد تسليت مينگاشتند ، خواه اندرزنامههايي كه ميپرداختند، خواه مطالبي كه به نيت هدايت وجدان فراهم آوردند، پيوسته اين سخن را از سر ميگرفتند كه در جهاني كه هر واقعه در محل خويش و به موقع خود واقع ميشود ، چه كسي حق آن دارد كه شكوه راند يا بترسد يا پريشان شود .نظرگاه مسيحياما با ظهور مسيح طومار فرادهش يوناني و روح تفكر عقلي پيچيده شد. و حقيقت به نحو ديگري ظهور كرد. بر طبق تعاليم مسيح عالم و طبيعت و جامعه به صورت موجودات معقول كه قابل ادراك فيلسوف باشد و به حكم خرد او گردن نهد، تصور نميشد بلكه به منزله گنجينه تمام ناشدنياي بود كه استعداد داشت مواد بسيار از آن گرفته شود و در بيان اقسام تشبيه و تمثيل كه سرشار از معاني روحاني باشد بكار رود.مسيح ميآموخت كه با نگاه كردن به حوادث به يك چشم و يكسان انگاشتن و بياعتنا بودن نسبت به آنها سعادت آدمي را ببار نميتوان آورد بلكه با رنج و درد و فقر ميتوان درهاي ملكوت آسمان را گشود. از اينجا تسلاي فلسفي يوناني به تسلاي ديني كه در انتظار سعادت در حال محنت بود ، بدل گرديد.بدين ترتيب انسان مسيحي تلقي ميكرد كه همه چيز را بايد به تاريخ باطني و روحاني انسان و مناسبات او با خدا راجع سازد. از اينجا آدمي در برابر خود آيندهاي ميديد كه واجب نيست، بلكه ممكن است و خود او ميتواند اين آينده را ترتيب دهد.بدين لحاظ انسان، براي نخستين بار بود كه از بند گفتار اندوهبار لوكرتيوس شاعر اپيكوري كه همه چيز در اين جهان پيوسته يكنواخت و يكسان است رها شد. او تقدير كور را به صورتي كه رواقيان تصور ميكردند به خود واگذاشت، و از قالب ازلي هندسي كه افلاطون و ارسطو و ديگر فيلسوفان يوناني كل موجودات Cosmos را در آن مسدود ساخته بودند، بدر آمد.تحول ديگر كه با ظهور مسيحيت بوقوع پيوست به نحوهي تلقي جديد ديني از شناسايي و مقام انساني رجوع داشت. چنانكه بعضي گفتهاند فلاسفه يوناني اشياء را از حيث موردي Objective آنها در نظر ميگرفتند و علم را از آن لحاظ كه مورد تأمل روح است و علم ما بدان تعلق ميگيرد ملحوظ ميداشتند، چنانكه به قول ارسطو علم آنگاه به كمال ميرسد كه موضوع شناسايي Subject و مورد شناسايي Object اتحاد حاصل كنند و به نحوي از انحا در آن منحل گردند. در فلسفه رواقي موضوع شناسايي فعل مستقلي ندارد، جز آنكه مورد خود را قبول كند و بدان اتصال يابد. برعكس در دين مسيح به موضوعي قائلند كه استقلال دارد و در حقيقت جدا از اشيا است و تمام فعل آن عبارت از تفكر درباره عالم نيست بلكه داراي حيات خاصي است و آن حيات دل يا عشق است كه در حدود تصوري كه از اشيا حاصل ميكنيم، قابل تعبير نيست.بنابراين براي نخستين بار سخن از اصالت موضوع و فاعل شناسايي (انسان) در برابر خدا و عالم در ميان آمد. اما اين موضوع گرچه از جهتي مستقل است اما چنانكه اشاره خواهيم كرد، بالذات مستقل نيست و بيشتر آينهاي براي تجلي معشوق و مبدأ ازلي و محكوم به آزادي و اختيار است تا از آينگي خويش غفلت كند و پشت به حق كند و مجلاي نفس امّاره و شيطان گردد. پس چنانكه اشاره رفت در اينجا نيز سخن از رابطهي انسان با خدا در كار است چنانكه در تاريخ و طبيعت و جامعه نيز چنين است.فروپاشي روح تفكر قرون وسطيبر اين اساس قرون وسطي و روح تفكر ديني مسيحي، عصر يوناني را به طاق نسيان سپرد و آن نگاه جهانمدارانه طرد گرديد و در افق فراروي انسان فتوحي حاصل شد كه در اين افق انسان ميتوانست آسمان ملكوت را فرا بخواند. اما چنانكه همواره در تاريخ مشاهده گرديده، اين موجود در تجربههاي خويش راه بسته را نميپيمايد و گاه به اين سو و گاه به آن سو رو ميكند و راه افراط و تفريط را ميپيمايد.بدين معني كه همان انسان متدين مسيحي كه در آغاز مسيحيت به محبت و زهد دعوت شده بود، ثروت و دنيا را قبله خويش قرار داد و اكثر مردمان اين دوران از حقيقت دين غفلت كردند و شعله كمسوي چراغ مردهي عقل يوناني را روشن نگاه داشتند و بر طبق راه و رسم اشرافيت روم و روحانيت شرك زندگي كردند و اندك مردماني چون فرانسيس و اولياي حقيقي در ميان آنان به ظهور آمد. از اين رو هيچگاه حقيقت و روح عيسوي در قرون وسطي فعليت نيافت. بلكه همواره شبحي از آن در شئون فرهنگي اين دوران به ظهور آمد.اما به هر صورت پيوسته، تعلقي به شريعت عيسوي در سراسر قرون وسطي مشاهده ميشد تا آنكه رنسانس طومار فرادهش ديني عيسوي و روح تفكر قرون وسطي را در هم پيچيد و راه جديد غير ديني را براي پيمودن به اقتضاي تفكر و اختيار خويش برگزيد. اين راه ابتدا از زبان شاعر و نقاش و پيكرتراش شنيده شد. اينان نويد عالمي را ميدادند كه ميتوان با تعلق بدان به سعادتي رسيد كه مسيحيان قرون وسطي آن را در تعلق و تقرب به ملكوت آسماني ميجستند و نيافتند. اما اكنون ميشد با تعلق به ملك زمين به آن رسيد.از اينجا از منظر شاعران رنسانس آدمي بايد كمال را در ملك بجويد و با زمين و زمان آشتي كند، يعني با آنچه كه طي هزار سال دورهي ديانت مسيحي از آن مسير دور شده بود ـ در حالي كه مسيح خود با ملك و زمين قهري نداشت اما پيروان او چنين ميفهميدند. چنانكه نيچه در مرتبهاي ديگر به زبان شاعران گفته بود:دو هزار سال تاريخ فلسفه، به جاي آنكه بشر را با زمين و زمان آشتي دهد، موجب شده است كه به زمين پشت كند و نجات را در ملكوت بجويد. در اين دوره دو هزار ساله، علم وسيله و پلكان صعود به آسمان و ملكوت بوده است، اما اكنون بايد اين وسيله به خدمت بشر درآيد تا او سلطان زمين و آسمان شود.دوره تفكر حسابگرانهپس ديگر ظاهرا " دوره وحي بسر آمده بود و دورهي عقل و تفكر حسابگرانه جديدي آغاز گشته بود كه طي آن ماجراجويي استيلايي آدمي به مدد عقل بر طبيعت (به مثابهي منبع ذخيره) چيره ميشد و اين چيرگي به آدميان تقليل يافته نيز تسري مييافت. چنانكه كريستوفر مارلو در دكتر فائوست دريافته بود، دوره جديد دورهي قدرت بود ـ دوره قدرت بشري و عصر استيلاي ساحرانه (تكنيكي) او.اگر براي يونان خودآگاهي صورتي جهاني مييافت، براي رنسانسيها خودآگاهي در اومانيته و سوبژكتيويتهي مقوم آن يعني بشريت و موضوعيت نفساني بشر به تماميت ميرسيد و نسبت به يونان به مراتب به زمين نزديك ميشد و با زمان فاني يعني آنچه كه در تمام تاريخ از آن گريخته بود، آشتي ميكرد و دل به آن ميبست و كمالش را در صيرورت زماني مشاهده ميكرد. پس در اينجا بشر خود مدار عقل و تفكر عقلي خويش ميشد و علم به اقتضاي طلب و ارادهي به سوي قدرت او تكوين مييافت. همه چيز براي او حكم اشيايي را پيدا ميكرد كه بايد به تصرف و تملك او درآيد، دين نيز چون شيئي در ميان اشيا متعلق به فرد تلقي ميشد كه بايد در تملكش داشت نه آنكه در تملكش بود.دين بشرانگارانه و بشرمدارانهدر اين دوره هر كسي صاحب دين خود بود و دين هر كس متعلق به خود و آنچه دين را متعين ميكرد، همان بشريت بشر و اصالت اين بشريت بود. از اين لحاظ اروپا و غرب دين را رها نميكرد، بلكه از آن در جهت نفسانيت خويش بهره ميگرفت و بعضا " براي كاهش درد و رنجهاي خويش و يا در مضامين هنري و شعري خويش از آن بهره ميگرفت.در اينجا به سنن و آداب مسيحي به ارث رسيده كه متعلق به گذشته بود نيز چون عتيقه و ميراثي ملي بايد نگريست و به آن عشق ورزيد. و بعضي بالكل از اين عالم مرده نيز ميگذشتند و رهايي خود را از رسوبات قرونوسطي و عهد تاريك و تاريكي ميطلبيدند و بعضي حالتي برزخي داشتند و ضمن حفظ ظاهر ديانت چون شكسپير به نظر طعن به نظام الهي عالم نگاه ميكردند.به هر حال دين اومانيستها دين بشرمدارانه بود و گهگاه نيز براي اين دين بشرمدارانه كه از زندگي اجتماعي افراد رخت بربسته و به درون كتابها و اعماق روح آدميان گريخته بود، فدا ميشدند و يا رنج بسيار ميبردند تا هر چه بيشتر ادب و فرهنگ جديد ديني و يا به عبارتي دين جديد سكولاريزه (دنيوي شده) درخدمت ابناي غربيان قرار گرفته و وسيله تشديد فعاليتهاي اقتصادي و بهرهكشي طبقه نوظهور «بورژوا» قرار گيرد.طي قرن پانزدهم و شانزدهم، مذهب جديد اصالت بشر تحكيم يافت و نسبتي كه غربي با حق و حقيقت پيدا كرده بود به اجمال در فرهنگ آدابداني او تجلي كرد. بدين معني حقيقت جديد و به عبارتي تجلي و ظهور ديگري از وجود و حقيقت و تفكر و عالم و آدم تحقق يافت. در اين دو قرن مباني علم جديد كه ظهوراتي از آن تلويحا " و تصريحا " در سخن و فكر شاعران و عالمان مشاهده ميگرديد، بتدريج و در مراتب بعد بالكل و بالتمام در علوم منفرد تفصيل يافت و فلسفه مقوم و منقح مبادي آن گشت. به عبارتي همان متافيزيكي كه در آغاز به نحوي در شعر شاعران و علمي كه در نظر كيمياگران و اطبا مطرح گرديده بود، وضع و مقام معتبر يافت و آنچه متفكران غربي در آغاز به ذوق حضور دريافته بودند تفصيل يافت.تأسيس علوم انساني با موضوعيت بشر و بشريتدر اين بين، علوم انساني و تاريخ و حقوق و سياست نيز مانند تمام انحاء ديگر علم جديد در عالمي پديد آمد و با آن بسط يافت كه با افسردگي و خاموشي عالم مسيحي بوجود آمده بود. عالم جديد و تلقي متفكران از اين عالم (كه در حقيقت نحوهي ظهور و تجلي وجود است) از جهتي در ساحت احوال انساني جلوه ميكند. پرسش از اين ساحت منشأ تكوين علوم مستقلي در باب انسان شد كه در گذشته هيچگاه بوقوع نپيوسته بود. اين پيدايي و تكوين در دورهي جديد بدان سبب بود كه هيچگاه انسان منفك از عالم و مبدأ و معاد متعالي، مورد نظر و متعلق علم قرار نگرفته بود.چنانكه اتين ژيلسون متكلم مشهور فرانسوي در كتاب روح فلسفه قرون وسطي گفته است:نظام طبيعي چه از جهت مبدأ و منشأ و چه از نظر غرض و غايت متكي بر نظام فوق طبيعي (متافيزيك) و انسان، بر صورت پروردگار خويش آفريده شده بود، و از اين رو موجباتي جهت بحث و تدقيق مستقل دربارهي موجوديت و خصوصيت آدمي و جامعه كه شامل ميشد وجود نداشت و چون انسان در رديف ساير مخلوقات قرار نميگرفت تا مطالعه او ممكن و عملي گردد، نگاه مطلق و عام و شاملحكماي يونان به انسان بدل به نگاه مقيد و خاص و محدود شد. آدمي از اين پس مظهر كامل پروردگار و از حالت يك وجود قابل مطالعه نظير ديگر مخلوقات خارج شده بود.اميل بريه در تاريخ فلسفه ميگويد:انسان يوناني به جهت تعلق به مورد شناسايي و عالم واقع لحاظ ميشد و حقيقت و علم (در مفهوم مطابقت با واقع يا مورد) نيز كه در اين تعلق معين ميشد، به انسان مسيحي به عنوان موضوع شناسايي (سوژه Subject ) انقلاب پيدا كرد. اما در اين نگاه جديد نيز انسان گرچه موضوع شناسايي مستقلي در برابر خداوند بود امّا شئي در ميان اشياء تلقي نميگرديد، بلكه استقلالش را بايد از جهان لحاظ كرد، چنانكه علم و حقيقت را نيز چنين تلقي كردند.از نظر سن آوگوستينوس St. Augustinus (354ـ430) بزرگترين متكلم مسيحي حقيقت مطابقت علم بشري با علم الهي است به عبارتي حقيقت در علم خدا و خداست. پس در اينجا نيز نسبت انسان و خدا مطرح ميشود و علم، حاصل نسبت خاصانسان با خدا تلقيميگردد نه حاصل نسبت با جهان.در دوره جديد براي نخستين بار انسان به عنوان موضوع شناسايي مستقل به معني تام و تمام تلقي گشت كه علم و فعل شناسايي او تابع عقل و درك اوست نه تابع وحي و الهام رباني قرون وسطي و نه تابع مورديت عالم واقع يونان. او خود ميزان علم بود. بنابراين بر خلاف نظر رواقيان فعل شناسايي صرف پذيرش مورد نيست بلكه فعل همان صورت زدن به ماده اشياء است. به عبارتي انسان در مقام واهبالصور (كوگيتوي دكارتي = من متفكر) است موجوداتديگر در حكمتمثلات و صوريادراكي هستندكه قائم بهاين واهباند.چنانكه در فلسفههاي بعد از كانت بوضوح سخن از آن در ميان آمد و آنچه تلويحا " متفكران كلاسيك عصر رنسانس و رفرميسم و قرن روشنايي غربي بدان ميپرداختند، در مذهب اصالت بشر كانتي و راسيوناليسم او تصريح و فعليت يافت. در اينجا اين انسان است كه بي مدد الهي و فيض رباني به عالم معني ميبخشد، از اين حيث فعال مايشاء است. همه نويسندگان معاصر معترفاند كه انسان موجودي است با توانائي ابداع، آزاد و مختار در امور و رويدادها و قادر به معني بخشيدن به آنها و توانائي درك و دريافت اين معاني، در حالي كه در دوره قرون وسطي مبداء فيض صور و معاني عيني و عملي در اصطلاح فلاسفه، عقل فعال و متكلمين، روحالقدس و از آنجا خدا بود. و انسان فقط واسطه فيض به قدر همت و طاقت و سعي خويـش تلقي ميگرديد.پس در اين جهان نفساني، انسان مبداء و معاد اشياء است ، و اشياء چون مورد و متعلق شناسايي او. به اين ترتيب نگرش وي به عالم به نحوي ميشود كه مانع از آن است موجودات آنچنانكه هستند خود را نشان دهند بلكه نحوهاي را كه آنها بايد پديدار گردند، بر آنها اعمال ميكند. از اينجا ابژكتيويسم مصطلح كه به واقعانگاري و قول به اصالت موجود عيني و خارجي تعبير ميشود، همان اعتبار موضوع و فاعل شناسايي است و مورد، معتبر به اين اعتبار است. از اين لحاظ ابژه و ابژكتيويسم خود سوبژكتيويسمي مضاعف است، و واقعيت چيزي جز اعتبار نفساني فاعل نيست.در علوم انساني كه بر مدار موضوعيت انسان تأسيس شده بود ابتدا انسان را به اعتبار روح و جسم در نظر گرفتند اما اين دو، ديگر روح و جسمي كه در نظريه قديمي فلسفي يا ديني تلقي ميشد، لحاظ نگرديد. بدين معني روح انسان ديگر مرغ باغ ملكوت اديان يا حيوان ناطق فلاسفه نبود كه اصلش ثابت و فرعش متغير باشد. به عبارت ديگر انسان اساسا " موجود فاقد ذات و ماهيت ثابت دريافت شد، اين موجود از لحاظ روحاني و جسماني در محيطي اجتماعي قوام ميگرفت و شرايط روح و هويت او را تعيين ميكردند. پس او ارواح و ماهيات و هويات متعدد و كثير بنا بر شرايط اجتماعي داشت كه در اين بين شرايط اجتماعي غرب برترين شرايط محسوب ميشد ، پس انسان در اين وضع جديد خود به مثابه يك شيء مورد تجسس و مداقه و تعاطي قرار ميگرفت. از اين لحاظ شناخت و بهبود محيط اجتماعي شرط تعالي شخصيت انسان شده بود. بر اين اساس نيز منورالفكران منكر وحي و نبوت با قبول وجود نظري خداوند Deist به علوم اجتماعي و اصلاح جامعه كشانيده شدند و پايه جامعهشناسي جديد گذاشته شد.اين نحوه تفكر در باب بشري كه خود متعلق علم جديد ميگردد، به اومانيسم ( آداب داني و اصالت بشر آدابدان ) تعبير ميشود. بسط اين نحوه تفكر در شئون مختلف فرهنگ جديد به هر صورت نهضت فكري مستقل از دين و تفكر ديني بوجود آورد كه در آن توجه خاص به بشر و بشريت جاي توجه به الوهيت را گرفت. در اين مرتبه يك عطش سيراب نشدني در كشف و شناسايي جهان و طبيعت و آثار و احوال انساني به مثابه مخزن انرژي و غريزه، منفك از دين و تفكر ديني كه به نام بيطرفي علمي خوانده ميشود بدست آمد.حاصل اين امر، اين اعتقاد بود كه در دوران جديد جهان داراي يك نظام منطقي و شناختني است (درست در مقابل نظر دوران مسيحي و اسلامي كه شناسايي جهان را محدود به طاقت انساني و فيض الهي ميدانست) و بشر با مراجعه به دانش مستفاد از تجربه، عاجز از فهم و دريافت آن نيست. و اين اعتقاد كه خرد و عقل كه هم نتيجه اين دانش تجربي است و هم منشأ آن، قادر به تسخير دنياي مادي است، همه اذهان را فرا گرفت و در حقيقت آدابداني بازگشتي بشرمدارانه بود به اين كلام سقراط كه خودت را بشناس و به اين گفته پروتاگوراس كه «آدمي مقياس و ميزان همه چيز است.تفكر تكنيكي دكارتيبنا به مراتب فوق علوم انساني نيز چون شأني از علم جديد كه انسان را چون موجودي در ميان موجودات با تفاوت درجاتي، قابل اعمال فرضيات رياضي و كمي، نگاه ميكرد، بر مدار موضوعيت انسان تكوين يافت. چنانكه داروين در پايان اين دوره اعلام كرد كه ميان انسان و پستانداران عالي از لحاظ توانائيهاي ذهني آنها هيچ تفاوت بنيادي وجود ندارد بلكه تفاوت آنها فقط در قدرت بينهايت انسان در به هم پيوستن گوناگون صداها و تصورها است... توانائيهاي ذهني جانوران عالي با توانائي ذهني انسان گرچه از لحاظ درجه فرق عظيمي دارد، ليكن از لحاظ نوع همانندند. اين نظر از آن زمان تا روزگار ما مورد پذيرش روانشناسان بسياري قرار گرفته است.مبادي علوم انساني همچون علوم تجربي و علوم كاربردي همه در فلسفه، تنقيح مبادي مييافت از اين لحاظ است كه دكارت متافيزيك و مابعدالطبيعه را ريشه درخت علم جديد خواند و فيزيك و اخلاق (همان علوم انساني) را در حكم تنه و شاخه تلقي كرد. و روش درست راه بردن عقل را كه در نظرش بالسويه به همه اعطاء شده (اما طريق به كار بردن آن را نميدانند)، آموخت. درحقيقت با تفكر رياضي محاسبهگرانه و در ذيل عقل اعداد انديش دكارتي كه مارتين هيدگر نهايت آن را تفكر تكنيكي اراده معطوف به اراده خواند، تاريخ جديدي آغاز شد.تفكر تكنيكي و محاسبهگر دكارتي گرچه قبل از دكارت در زبان شاعران و كيمياگراني چون راجر بيكن و عالماني چون گاليله ، فرانسيس بيكن، كپلر ، و كپرنيك و ماكياولي به پيدايي آمده بود، اما براي نخستين بار در تاريخ جديد با تنقيح مبادي و تدوين روش شناسانه فلسفه دكارت استقرار يافت. به تبع اين تفكر عالم و آدم و مبدأ عالم و آدم در صورتي جديد تبيين يافت. پس از او همه مذاهب راسيوناليسم Rationalism و ايرراسيوناليسم Irrationalism و غيره از جهات مختلف مباحث وجود، شناسائي و معرفت و از جهت سياسي ـ اجتماعي در نحلههاي انديويدواليسم Individualism و كلكتيويسم Collectivism (يعني مذاهب اصالت فرد و جمع) بر مدار اومانيسم تفصيل يافت و صور مختلف مذهب اصالت بشر مورد تجربه انسان قرار گرفت.ادامه دارد ... منبع: كتاب درآمدي بر سيرتفكر معاصر - محمد مددپور/ن
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 713]
صفحات پیشنهادی
مباني تفكر جديد و روح علوم انساني (1)
مباني تفكر جديد و روح علوم انساني (1) اشاره : نظرگاه رنسانسيدورهي رنسانس (نوزايش) دورهاي است كه با ظهور و ولادت جد«بشريت و تمدني تازه« وقوع حاصل ميكند.
مباني تفكر جديد و روح علوم انساني (1) اشاره : نظرگاه رنسانسيدورهي رنسانس (نوزايش) دورهاي است كه با ظهور و ولادت جد«بشريت و تمدني تازه« وقوع حاصل ميكند.
علوم انساني را كاربردي ميكنيم
ها و قابلیت های عظیم فرهنگی در استان تصریح کرد: در حوزه علوم انسانی شخصیت ها و ... مباني تفكر جديد و روح علوم انساني (1) مباني تفكر جديد و روح علوم انساني (1) ...
ها و قابلیت های عظیم فرهنگی در استان تصریح کرد: در حوزه علوم انسانی شخصیت ها و ... مباني تفكر جديد و روح علوم انساني (1) مباني تفكر جديد و روح علوم انساني (1) ...
ناگفته هايي از زندگي خصوصي حضرت روح الله (1)
ناگفته هايي از زندگي خصوصي حضرت روح الله (1)-ناگفته هايي از زندگي خصوصي حضرت روح الله (1) روايتي از « رضا ... مباني تفكر جديد و روح علوم انساني (1) ...
ناگفته هايي از زندگي خصوصي حضرت روح الله (1)-ناگفته هايي از زندگي خصوصي حضرت روح الله (1) روايتي از « رضا ... مباني تفكر جديد و روح علوم انساني (1) ...
بازنگري در مباني علوم انساني ضروري است
بازنگري در مباني علوم انساني ضروري است-به گزارش ايرنا، آيت الله صادق آملي ... در مدرنتيه و اسلام اختصاص داشت، افزود: بحث مدرنيته در کشور ما خيلي جديد نيست و ... گرايي عقل ابزاري در پرتو مدرنيته در جامعه غرب گفت: با اشاعه اين تفکر هرکس ... آيندة انساني است كه دو بعد جسم و روح داشته در شأن خليفه الهي آفريده شده است تا با .
بازنگري در مباني علوم انساني ضروري است-به گزارش ايرنا، آيت الله صادق آملي ... در مدرنتيه و اسلام اختصاص داشت، افزود: بحث مدرنيته در کشور ما خيلي جديد نيست و ... گرايي عقل ابزاري در پرتو مدرنيته در جامعه غرب گفت: با اشاعه اين تفکر هرکس ... آيندة انساني است كه دو بعد جسم و روح داشته در شأن خليفه الهي آفريده شده است تا با .
تفكر شاعرانه
او براي تبيين جايگاه شعر، آن را نوعي تفكر ميداند كه مقابل تفكر دوران مدرن و بحران ناشي از تكنولوژي، طريق رهايي انسان است. ... الهام های شاعرانه (2)-الهام هاي شاعرانه (2)الهام هاي شاعرانه(1)طباع تامپيش از پرداختن ... مباني تفكر جديد و روح علوم انساني (2) ...
او براي تبيين جايگاه شعر، آن را نوعي تفكر ميداند كه مقابل تفكر دوران مدرن و بحران ناشي از تكنولوژي، طريق رهايي انسان است. ... الهام های شاعرانه (2)-الهام هاي شاعرانه (2)الهام هاي شاعرانه(1)طباع تامپيش از پرداختن ... مباني تفكر جديد و روح علوم انساني (2) ...
علوم تجربي در رفع مشكلات علوم انساني عاجز است
علوم تجربي در رفع مشكلات علوم انساني عاجز است خبرگزاري فارس: عضو هيئت ... بر كلمه روح تأكيد ميكنم چون در دورهاي از تفكر غرب اصطلاح علوم روحي (در عصر رمانتيسم ... علمي» راجع به بحرانهاي معرفتي در علم و نحوه پيدايش پارادايمهاي جديد و مكانيسم ... مشکل اصلی متفکران غربی، نداشتن درک صحیح از اسلام و مبانی آن است; اسلامی .
علوم تجربي در رفع مشكلات علوم انساني عاجز است خبرگزاري فارس: عضو هيئت ... بر كلمه روح تأكيد ميكنم چون در دورهاي از تفكر غرب اصطلاح علوم روحي (در عصر رمانتيسم ... علمي» راجع به بحرانهاي معرفتي در علم و نحوه پيدايش پارادايمهاي جديد و مكانيسم ... مشکل اصلی متفکران غربی، نداشتن درک صحیح از اسلام و مبانی آن است; اسلامی .
آسیب شناسی وضعیت علوم انسانی در ایران
در محتوای دروس علوم انسانی- تقویت روحیه تحقیق، تتبع، آموزش تفکر نقادانه، خودباوری و خوداتکایی، استفاده از فنآوریهای نوین و الگوهای جدید در محتوای دروس علوم ...
در محتوای دروس علوم انسانی- تقویت روحیه تحقیق، تتبع، آموزش تفکر نقادانه، خودباوری و خوداتکایی، استفاده از فنآوریهای نوین و الگوهای جدید در محتوای دروس علوم ...
بومي سازي علوم انساني؛ از تئوري تا عمل نهال انديشه ما
علي رغم آنكه بومي سازي علوم انساني به عنوان يكي از دغدغه هاي اصلي علمي در چند سال ... در مقابل علوم زيستي و طبيعي كه به بررسي بُعد بي روح طبيعت مي پردازد، ... از اين علوم بدون توجه به درستي يا نادرستي مباني آن يا همخواني داشتن با تفكر ... 1-بومي سازي علوم انساني به معني گسترش و تحقق سنت پرستي و تحجر گرايي نمي باشد.
علي رغم آنكه بومي سازي علوم انساني به عنوان يكي از دغدغه هاي اصلي علمي در چند سال ... در مقابل علوم زيستي و طبيعي كه به بررسي بُعد بي روح طبيعت مي پردازد، ... از اين علوم بدون توجه به درستي يا نادرستي مباني آن يا همخواني داشتن با تفكر ... 1-بومي سازي علوم انساني به معني گسترش و تحقق سنت پرستي و تحجر گرايي نمي باشد.
گزارش نشستهاي تخصصي دومين روز كنگره علوم انساني؛ اساتيد - واضح
گزارش نشستهاي تخصصي دومين روز كنگره علوم انساني؛ اساتيد بيشترين ضعف توليد علم را مربوط به مديريت پژوهشي ميدانند در دومين روز از كنگره ملي علوم انساني ...
گزارش نشستهاي تخصصي دومين روز كنگره علوم انساني؛ اساتيد بيشترين ضعف توليد علم را مربوط به مديريت پژوهشي ميدانند در دومين روز از كنگره ملي علوم انساني ...
در گفت وگو با كارشناسان مطرح شدروند تحول در علوم انساني ...
در گفت وگو با كارشناسان مطرح شدروند تحول در علوم انساني رضايت بخش نيست بحث ... كه برخي از منابع علوم انساني كه در دانشگاه هاي ما تدريس مي شود، نه تنها با مباني ... وي با بيان اين كه كشور ما با تفكر علوم انساني اداره نمي شود، تصريح مي كند: شاهد ... بحث هايي مثل روح يا برخي ديگر از ابعاد متافيزيك وجود انسان ناديده گرفته مي ...
در گفت وگو با كارشناسان مطرح شدروند تحول در علوم انساني رضايت بخش نيست بحث ... كه برخي از منابع علوم انساني كه در دانشگاه هاي ما تدريس مي شود، نه تنها با مباني ... وي با بيان اين كه كشور ما با تفكر علوم انساني اداره نمي شود، تصريح مي كند: شاهد ... بحث هايي مثل روح يا برخي ديگر از ابعاد متافيزيك وجود انسان ناديده گرفته مي ...
-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها